eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
902 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
بالاخره بادیدن لباس صورتی، سفید که پشتش پاپیون صورتی داشت و یقه اش، ب،ب بود و آستین کوتاهی داشت دلم رفت. از دید پدر ریحانه هم مناسب بود. وقتی برای پروو تنش کردم، مثل عروسک شده بود و نمی خواست در بیاورد، با پادر میانی پدرش راضی شد عوض کرد و لباس راخریدیم. یک جوراب شلواری که پاپیونهای صورتی داشت را هم انتخاب کردم با دوتا گیره سر، صورتی. بعد چند دست هم لباس خانگی و چند جفت جوراب و کش سرهم خریدیم. در آخر پدرش گفت: – یه روسری هم براش بخریم گاهی لازم میشه. روسری که طرح رویش پر بود از گل های صورتی و قرمز هم خریدیم. موقع برگشت آقای معصومی ریحانه را داخل صندلی بچه گذاشت و شیشه شیرش راهم دستش داد. حسابی شیطونی کرده بودو خسته بود. لباس های ریحانه را دوباره ازنایلونش در آوردم و با ذوق نگاهشان کردم. آقای معصومی با لبخند گفت: –ذوق شما بیشتر از ریحانس. خنده ایی کردم و گفتم: –لباس بچه ها واقعا قشنگن، بخصوص دخترونش. آهی کشید و گفت: – دخترها فرشته های روی زمین هستند. حرفش مرایادحرف مادر انداخت، "مامان میگه دخترهافرشته های بی بالی هستندکه پدرومادرباتربیت درست بهشان بال می دهند." بعد از چند دقیقه سکوت گفت: –بریم یه چیزی بخوریم امروز کلی خستتون کردیم. –نه این چه حرفیه. اگه زحمتی نیست من رو برسونیدخونه من دیگه باید برم. مامان گفت... حرفم را بریدو گفت: – رسوندتون که وظیفمه. ولی قبلش بریم یه جای خوب یه چیزی... این دفعه من حرفش را بریدم. – دستتون درد نکنه، مامان گفته زودبرگردم. از چهره اش معلوم بود که اصلا راضی نیست به این برگشت، برای همین مکثی کردو گفت: –پس حداقل سر راه یه آب میوه ایی چیزی بخوریم. مکثی کردم و گفتم: – میشه بمونه واسه یه وقت دیگه؟ نگاه مشکوک آمیخته با تعجبی به صورتم انداخت و گفت: –رنگتون یه کم پریده به نظر میرسه... بعد مکثی کردو بااخم گفت: – نکنه روزه اید؟ وقتی سکوتم رادید، ماشین راکنار خیابان کشیدو ترمز کردو با تعجب نگاهم کردو گفت: –خدای من! شما روزه بودیدو من اینقدر اذیتتون کردم؟ سرش را گذاشت روی فرمان وناله کرد: –خدامن رو ببخشه. عذاب وجدان گرفتم و با دست پاچگی گفتم: –باور کنید من خیلی هم بهم خوش گذشت. اصلا زمان رو نفهمیدم. اگه می خواستم تو خونه باشم اذیت می شدم، امدم بیرون اصلا نقهمیدم چطوری گذشت. سرش را از روی فرمان بلند کرد و گفت: – برای رهایی از این عذاب وجدان باید قبول کنید که افطار مهمون من باشید تا تو ثواب روزتون هم شریک شم، وگرنه خودم رو نمی بخشم که اینقدر سرپا نگهتون داشتم و زبون روزه اذیتتون کردم. سرم را پایین انداختم و گفتم: –آخه مامانم... حرفم را بریدو گفت: – خودم بهشون زنگ می زنم وتوضیح می دم. نگاهش کردم و گفتم: –آخه نمی خوام مامانم بدونه روزه ام. شما اجازه بدید من برم، من قول میدم با خوراکیهایی که شما برام خریدید افطار کنم. اینقدرم نگران نباشید، باور کنید خوبم. آنقدر مهربان نگاهم می کرد که دیگر طاقت نیاوردم و نگاهم را سُر دادم روی نایلون خوراکی ها که بین صندلیهایمان قرار داشت. –باشه هر چی شما بگی راحیل خانم. فقط میشه بپرسم چرا نمی خواهید مامانتون بفهمه که روزه اید؟ "خدایا چی بگم که دروغ نباشه."نفسم را بیرون دادم و گفتم: – اینجوری راحت ترم. چند دقیقه ایی به سکوت گذشت، تا این که صدای گریه ی ریحانه سکوت را شکست. خم شدم و از روی صندلی بچه به سختی بیرون کشیدمش و بغلش کردم. پدرش هم ماشین را راه انداخت. ریحانه سرحال شده بودو آتش می سوزاند. از گیره روسری ام خوشش امده بود ومدام می کشیدش و بازی می کرد. آنقدراین گیره ی بدبخت راآسی کردکه بازشد. هینی کشیدم و فوری با دستم روسری ام را گرفتم که باز نشود، ولی با وجود ریحانه ، دوباره گیره زدن روسری‌ام سخت بود. آقای معصومی که متوجه قضیه شد دوباره ماشین را نگه داشت و گفت: – ریحانه چیکار کردی؟ بچه رو بدید به من، شما روسریتون رو درست کنید. بدون این که نگاهم کند بچه را گرفت و خودش رامشغول بازی بااو نشان داد تا من راحت باشم. از کیفم یک سوزن ساده در آوردم تا مثل گیره ی قبلی جلب توجه نکند. روسری ام رابستم و گفتم: – بدینش به من. همانطور که ریحانه را دستم می داد و سرش پایین بود گفت: –ببخشید، ریحانه جدیدا خیلی شیطون شده. ــ خواهش می کنم، بچس دیگه. تا رسیدن به خانه حرفی نزدیم فقط صدای بازی من و ریحانه بود که سکوت را می شکست. ترمز کرد و بعد از کلی تشکر کردن گفت: – میشه چند لحظه پیاده نشید، بعدسریع از ماشین پیاده شد و از صندوق عقب جعبه ی کادو پیچ شده ایی را آورد و گفت: – این مال شماست، هم برای قدر دانی هم عیدی. باتعجب گفتم: –آخه من کاری نکردم نیاز به قدر دانی داشته باشه، نمی تونم ازتون قبول کنم. با ناراحتی گفت: –از طرف من و ریحانس بچه ناراحت میشه ها. بوسه ایی به لپ ریحانه زدم و گفتم: – شرمنده ام کردید، ممنونم. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane
🕰 تمام فکرم به هم ریخته بود. این راستین خان زیادی گیر می‌داد. شاید هم حق داشت. دلم از او شکسته بود. اصلا کاش زودتر ازدواج کند و من هم راحت شوم. نزدیک خانه بودم که مادر تماس گرفت و گفت بروم خانه‌ی عمه کارم دارد. وارد خانه‌ی عمه که شدم از پنجره‌ی پاگرد ساختمانشان، نگاهی به خانه‌ی روبرویشان انداختم. شنیده بودم که خانه‌ی راستین روبروی خانه‌ی عمه است. چه حیاط زیبایی، یعنی او هر روز از کنار این حوض و باغچه رد می‌شود. مات زده غرق زیباییهای حیاط قدیمی خانه‌شان بودم که مادرش وارد حیاط شد و یک آن چشمش به من خورد. فوری سرم را دزدیدم. لبم را به دندان گرفتم. "وای اگه شناخته باشه خیلی بد میشه. " زنگ واحد عمه را زدم. عمه بعد از سلام و احوالپرسی و خوش آمد گویی گفت: –مگه این که کاری پیش بیاد یه سر به عمت بزنی نه؟ –ببخش عمه، فکرم خیلی مشغوله. –بله، بعد از این که از همسایمون شنیدم امدن خواستگاریت، مامانت لو داد که چه خبر بوده. تو که ازدواج کنی همه راحت میشن. –راحت، همه که میگن ازدواج تازه اول بدبختیاس. –تا بدبختی رو چی بدونی، اول بعضی بدبختیا پر از خوشبختیه. روسری‌ام را در اوردم و موهایم را مرتب کردم و پرسیدم: –حالا چی شده عمه؟ دوباره مامانم چی می‌خواد بهم بگه، شما رو واسطه کرده. –هیچی بابا، کلا این همسایه‌ها دست به دست هم دادن یکیشون بالاخره تو رو واسه پسرشون بگیره، مامانتم میخواد باهات صحبت کنم این رو دیگه قبول کنی. حالا من نمی‌دونم اینا چه اصراری دارن حتما تو رو شوهر بدن. همانجا خشکم زد. –کدوم همسایه؟ پس چرا کسی چیزی به من نگفته؟ –والا این مامانت که همه‌ی کاراش یواشکیه، اونقدر ضایع شدم وقتی مریم خانم فهمید من از قضیه‌ی خواستگاری خبری ندارم. البته خود مریم خانمم نمی‌دونسته تو برادر زاده‌ی منی، روز خواستگاری فهمیده. –منظورتون ازمریم خانم همین مادر راستینه؟ عمه طره‌ایی از موهای سفیدش را کناری زد و گفت: –اسمشم که از بحری. خجالت زده سرم را پایین انداختم. عمه پیر نبود ولی اکثر موهایش سفید شده بود. همین سفیدی موهایش جذابترش کرده بود. با آرایشی که اکثر وقتها روی صورتش بود گاهی فکر می‌کردم با من هم‌سن است. در خانه خیلی امروزی و شیک بود. با عمه راحت‌تر از مادرم بودم. –راستش مادرت می‌گفت راضیت کنم این یکی رو دیگه جواب مثبت بدی، ولی من میگم اگه پسندیدیش جواب مثبت بده، چون می‌دونم تو صبر و گذشت من رو نداری عمه. نمی‌تونی با هر کسی بسازی. خندیدم. –الان این تعریف از خودتون بود یا له کردن من عمه؟ او هم خندید. –چون می‌شناسمت میگم عزیزم. آدمها با هم فرق دارن، اول فرقهاش رو بشناس اگه تونستی تحمل کنی جواب مثبت بده، از اخم و تَخم مادرت هم ناراحت نشو، اونم نگرانته دیگه، چند روز براش عین تراکتور کارهای خونه رو انجام بدی، کلا همه چی یادش میره. –ای بابا عمه، همین الانشم همیشه ظرفها رو من می‌شورم. لبخند زد. –عمه جان بیشتر روی کارهای تراکتور تمرکز کن. ظرف شستن که کار دختر سوسولاس. به کارهای سختری فکر کن. –ای بابا، براش خونه تکونی کنم خوبه؟ ابروهایش بالا رفت. –راست می‌گیا این خیلی جواب میده. یک ساعتی حرف زدیم. دلیل رد کردن راستین را هم کامل برای عمه تعریف کردم. فقط گفت: –قسمتت نبوده عمه. همین که خواستم به خانه بروم صدای زنگ خانه‌شان بلند شد. از آیفن تصویر مریم خانم مشخص بود. عمه گفت: –جدیدا زود به زود میاد اینجا، بعد چشمکی زد و ادامه داد: –شاید میخواد من نظرت رو عوض کنم، خبر نداره همه چی زیر سر پسر خودشه. هول شدم و به طرف آشپزخانه رفتم. –بیا بشین دختر، مگه امده خواستگاریت. –واسه چی امده عمه؟ –گاهی برای معرفی بعضی خانواده‌ها میاد. با هم تو خیریه یه کارایی انجام می‌دیم. مادر راستین با دیدن من لبخند زد. با لکنت سلام کردم. حسابی احوالپرسی کرد و تحویلم گرفت. بعد روی مبل نشست و اشاره کرد من هم کنارش بنشینم. بعد رو به عمه کرد و گله آمیز گفت: –اگه زودتر یه کلام حرف برادر زادت رو میزدی... عمه حرفش را برید. –ول کن مریم خانم، این چندمین باره داری میگی، گفتم که قسمت باید باشه. مریم خانم دستش را روی پایم گذاشت و گفت: –قسمت رو خودمون رقم میزنیم دیگه. عمه گفت: –حالا که نزدیم، ولش کن. از خودت بگو. مریم خانم شروع کرد از هر طرف حرفی زدن. نمیدانم چرا استرس گرفته بودم. هر دفعه که مادرش بین حرفهایش اسم راستین را می‌برد دلم می‌ریخت. آخر حرفهایش با لبخند نگاهم کرد و به عمه گفت: –می‌بینیش منصوره خانم. من عاشق همین حجب و حیاش شدم. مثل دخترای امروزی به بهانه‌ی اجتماعی بودن هر حرفی رو نمیزنه. عمه لبخند زد و بلند شد و به آشپزخانه رفت. مریم خانم سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت: –چه خوب شد اینجا دیدمت، می‌خواستم یه چیزی بهت بگم. استفهامی نگاهش کردم. نگاه دزدکی به عمه انداخت. –حالا عمت ندونه بهتره. ...