دخترانِ پرواツ
#پارت6 حرفش را در ذهنم تکرار کردم. منظورش چه بود آدمهارا از حقیقت زندگی دور می کند. ای بابا این دخ
#پارت7
*راحیل*
آرام آرام جزوه را ورق می زدم و به صفحاتش نگاه می کردم.
چقد تمیزو مرتب نوشته بود. از یک پسر کمی بعید بود.
این یعنی بچه درس خوان است...
بارها سر کلاس حواسم را با کارهایش پرت می کرد. شخصیتش برایم جالب بود.
فقط از آن بُعد شخصییتش که با دخترا راحت شوخی می کرد بدم می آمد. اولش از این که با سارا و دیگران خیلی راحت بود حرص می خوردم.
ولی بعد دلم را تنبیهه کردم که دیگر حق ندارد نگاهش کند اینجوری حساسیتم هم نسبت به او کمتر میشد.
امان از این دل، امان ازدلی که بتواندسوارت شود، جوری با تبحرسواری می گیرد که اصلا متوجه نمیشوی درحال سواری دادن هستی.
خداروشکرخوب توانسته بودم ازگُرده ام پایین بکشمش وراحت زندگی می کردم. که این سارا خدا بگویم چه بلایی سرش بیاورد جزوه اش را به من داد. بدون این که بگویدمال چه کسی است.
ای خدای کلک من، این جوری آدم ها را توی تورت می اندازی؟ تا ببینی چه کارمی کنند.
درس را مرور کردم و مطالب مهم را علامت گذاشتم و بعد به دفتر خودم انتقال دادم.
جزوه را داخل کیفم گذاشتم تا فردا یادم باشدتحویلش دهم.
فکر کردم به او بگویم که کلا من روزهای دوشنبه نمی توانم بیایم و او سه شنبه ی هر هفته جزوهاش را برایم بیاورد، در عوض من هم مطالب مهم را برایش مشخص می کنم تا مختصرتر بخواند.
ولی بعدلبم راگازگرفتم وباخودم گفتم:
–این جوروقتهاچه فکرهایی به سرم میزند، وقتی من افکار او را قبول ندارم پس بهتراست که رفتارم کنترل شده باشد.
البته نمی توانم همهی دوشنبه ها را نروم. چون با استاد که صحبت کردم گفت حداقل چند جلسه رابایدحاضرباشم.
استاد خوبیست وقتی برایش توضیح دادم که باید از یک بچه مراقبت کنم قبول کرد.
وارد کلاس که شدم، آقا آرش دستش زیر چانه اش بود و زل زده بود به صندلی که من همیشه رویش می نشستم. کارهایش جدیدا عجیب شده بود. کمتر سرو صدا می کرد کلا ساکت تر شده بود و دیگر سر به سر بچه ها نمی گذاشت. بخصوص با دخترا دیگر مثل قبل گرم نمی گرفت. این را سارا برایم گفت. سارا از وقتی کنارم مینشیند، جز به جز خبرهای کلاس و دانشگاه را برایم میگوید.
حالا که حواسش نبود. درچهره اش دقیق شدم. جای برادری قیافه ی جذاب و زیبایی داشت. چشم و ابروی مشگی و پوستی سبزه، ولی نه سبزه ی تند، موهای مشگی و پر پشت، خیلی مرتب لباس می پوشید، نگاهم را ازصورتش گرفتم وجزوه را از کیفم درآوردم و با فاصله مقابلش گرفتم. نخیر مثل این که در هپروت غرق شده است.
ــ سلام آقای... فامیلی اش یادم نبود، همه اسم کوچکش را صدا می زدند. برای همین زود گفتم، آقا آرش.
سرش رابه طرفم چرخاند با دیدنم سریع از جایش بلند شدو با خوشحالی گفت:
–عه سلام، حال شما خوبه؟
ببخشیدمتوجه امدنتون نشدم.
نگاهم رابه جزوه دادم که او ادامه داد:
–حالا عجله ایی نبود، زل زدم به دستش که دراز شده بود برای گرفتن جزوه و گفتم:
–آخه یه درس بیشتر نبود.
وقتی از دستم نمی گرفت، می دانستم نگاهم می کند، جزوه راروی دستهی صندلی گذاشتم وتشکرکردم.
–جلسه بعدم براتون میارم.
او از کجا می دانست من جلسه بعد هم نمی آیم؟
–ممنون زحمت نکشید،چند جلسه در میون از سارا می گیرم، با تعجب گفت:
–پس یعنی کلا دوشنبه ها غیبت دارید؟
"یه دستی زدن هم بلداست. حالا این چه کارر به این کارها دارد.."
وقتی تردید من در جواب دادن را دید، گفت:
–البته قصد فضولی نداشتم فقط...
نگذاشتم حرفش را تمام کند.
–نه نمی تونم بیام، البته استاد گفتن حداقل باید چند جلسه رو حضور داشته باشم، تا ببینم چی می شه.
همانطور با تعجب نگاهم می کرد. دیگر توضیحی ندادم و رفتم نشستم.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
💜💛💛💜💛💛💜
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت7
از حرفهای مادر و چشم و ابرویی که برایم آمد فهمیدم که این تلفن مربوط به من است. مادر دستش را جلوی گوشی تلفن گذاشت و فوری گفت:
–مادر همون پسرس که گفتم.
میخواستم با اشاره به مادر بفهماندم که قدو سن طرف را بپرسد. ولی امینه با حرفهایش پشیمانم کرد.
–چته بابا، تو هنوز از اون خیالات بیرون نیومدی؟ ول کن دیگه، هنوز منتظری یکی با قد بلند و تو مایه های تام کروز بیاد خواستگاریت. اُسوه یه کم شرایط خودتم در نظر بگیر. کی بزرگ میشی تو. بابا دیگه دختر هیجده ساله نیستیا.
دلم از حرفهایش ترک برداشت. شاید هم راست میگوید. اصلا دیگر چه فرقی دارد، خواستگارم کوتاه باشد یا بلند قد. یعنی با مرد کوتاه قد نمیشود زندگی کرد. یا مثلا چند سال از من کوچکتر باشد، دیگر برایم مهم نیست. حتی اگر کم سن هم باشد و بعدها مشکلی پیش بیاید برایم اهمیتی ندارد. مشکل هر چه باشد حلش میکنم. خواهرم متوجهی ناراحتی من شد.
–اُسوه جان به خاطر خودت میگم، اگه تا ابد بخوای این چیزا رو معیار قرار بدی که نمیشه، میمونی تو خونه.
غمگین نگاهش کردم.
–چطور تو خودت الان واسه یه بی محبتی شوهرت خونه رو روی سرت گذاشته بودی، اونوقت به من میگی سخت نگیرم؟ در حالی که میگن بعد از ازدواج باید چشمهات رو ببندی و قبلش...
حرفم را برید.
–آره، ولی تو چشمات رو واسه خودتم باز کن. همش شرایط طرف رو میسنجی، اصلا شرایط خودت رو نگاه نمیکنی.
بیتفاوت نگاهم را از او گرفتم و چشم به دهان مادر دوختم.
امینه کنارم نشست.
–بعدشم، واقعا میخوای شوهر کنی که چی بشه؟
حرفی نزدم و او ادامه داد:
–ببین خونه شوهر خبری نیستا، همش بدبختیه. بشین راحت زندگیتو بکن.
آرام گفتم:
–نخیر شما همش بدبختیاش رو واسه ما میگی.
وگرنه این همه سال تو زندگیت خوشی نداشتی؟ بعدشم یه کم با اون شوهرت مهربونتر باشی همین بدبختیاتم حل میشه.
چشم غرهایی رفت و دستهایش را بالا گرفت.
–ای خدا فقط این شوهر کنه. من ببینم این چطوری شوهر داری میکنه. یه کم روش کم بشه.
بعد رویش را برگرداند و زمزمه وار گفت:
–اگه تو به این حرفهات اعتقادی داشتی اینقدر عیب و ایراد رو خواستگارات نمیزاشتی و تا این سن مجرد نمیموندی.
همانطور که از کنارش بلند میشدم گفتم:
–من عیب و ایراد گذاشتم؟ خوبه خودت شاهد بودی که نمیشد. خواستگارام یا شرایطشون بهم نمیخورد. یا سنشون کمتر بود. یا قدشون کوتاه تر از من بود. یا اونا رفتن و دیگه نیومدن.
او هم بلند شد و همانطور که به طرف آشپزخانه میرفت گفت:
–همون دیگه، اینا میشه ایرادهای بنی اسرائیلی واسه شوهر نکردن. همچین میگه انگار حالا خودش چقدر قد داره. قد توام خیلی معمولیه، حالا سن یارو دو سال از تو کوچکتر باشه، آسمون به زمین میاد؟
بعدشم الان تو این چند ساله که اینطوری شده، چرا ده سال پیش که خواستگارهای بهتری داشتی ازدواج نکردی. هی گفتی آمادگیش رو ندارم و از این مسخره بازیا.
اگه اون موقع ازدواج میکردی الان...
همان لحظه مادر گوشی را قطع کرد و با اخم گفت:
–دارم با تلفن حرف میزنم. الان وقت این حرفهاست؟ قسمت هر کس یه جوره دیگه.
امینه شاکی گفت:
–یعنی قسمت من بوده که تو سن کم برم خونهی شوهر اینقدر بدبختی بکشم؟ بعد اون خونهی بابا راحت بخوره بخوابه؟
مادرگفت:
–خب خودت خواستی زودتر ازدواج کنی. ما که به زور شوهرت ندادیم. بعدشم کدوم بدبختی؟ مگه گشنه موندی؟
امینه از حرف مادر داغ کرد، ولی حرصی به من نگاه کرد.
–بیا اینم نتیجهی حرفهات، بدبختی از این بالاترم هست.
از حرفهای خواهرم دلم شکست. با این که بارها برایش درد و دل کرده بودم که چقدر از تنهایی رنج میبرم و چقدر دلم میخواهد ازدواج کنم ولی باز هم این حرفها را میزد.
واقعا نمیفهمیدمش. همیشه غر میزد و ناراضی بود.
امینه نفس عمیق کشید و گفت:
–مامان حالا کی بود؟
–مادر پسره بود.
یکی از دوستهای پیاده رویم اینا رو معرفی کرده. میگفت این خانمه اُسوه رو تو پارک دیده خوشش امده، شماره ما رو خواسته. فکر نمیکردم مادر پسره به این زودی زنگ بزنه. بیتا خانم تازه دیروز این حرفها رو بهم گفت و اجازه گرفت که شمارمون رو بهشون بده.
راستی اسوه، قدشم بهت میخوره.
با ذوق گفتم:
–راست میگی مامان؟
–اره بابا. دروغم چیه.
–خب میگفتی بیان دیگه.
–وا، زشته دختر، به پدرتم باید بگم یا نه؟ حالا قراره فردا مادر پسره دوباره زنگ بزنه تا بهش خبر بدیم.
خندان به امینه نگاه کردم.
–خدا کنه دعات بگیره.
امینه سرش را تکان داد.
–چقدرم ذوق میکنه.
مادر گفت:
–اگه عقل الان رو بیست سال پیش داشت الان باید واسه ازدواج دخترش ذوق میکرد.
امینه گفت:
–وا مامان چطوری حساب کردی؟ دیگه شمام از اون ور دیوار افتادیدها.
–کلا دختر زود شوهر کنه بره سر زندگیش از هر جهت به صرفس. خودشم زودتر سرو سامون میگیره دیگه.
#ادامهدارد...
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva