eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
844 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
...📕 🌺 دستم رو بردم سمت گوشی... -- سلام، صبح بخیر. بالاخره بیدار شدین؟ -- صبح شما هم بخیر، بله خیلی وقته... --عه! پس چرا جوابمو ندادید؟ -- عذر می خوام، دستم بند بود. -- آهان، خواهش میکنم. خوبین؟ دیشب خوب خوابیدین؟ -- ممنونم، بله. -- چه جوابای کوتاه و سردی! می گممم... فکراتونو کردین؟ -- تا حدودی... -- خب؟ به چه نتیجه ای رسیدین؟ -- من الان نمی تونم راجع به شما نظر بدم. چون تا الان فقط یک همکلاسی بودین برام و شناختی ازتون ندارم. -- خب این شناخت چطور بدست میاد؟؟ -- فکر میکننم یک رابطه کوتاه امتحانی. تقریباً با صدای بلندی گفت: -- جدی؟؟؟؟ وای من که الان ذوق مرگ میشم که! ... چشم. هر چی شما بگی! -- خیلی جالبه! موقع صحبت میشم شما و خانم سمیعی؛ موقع پیامک میشم تو، ترنم، عشقم! -- خخخخ از بس که با حیام! -- بله... همه اول رابطه بهترین موجود زمین نشون میدن خودشونو! -- من همیشه بهترین میمونم برات... انقدر که رابطه کوتاه امتحانیت، بشه یه رابطه ابدی عاشقانه! -- بله بله... ! کافیه یکمم زبون باز باشن، دیگه بدتر! -- بی خیال همه اینا، مهم اینه که به خواستم رسیدم! به رفیقام که قول دادم بهشون شیرینی دادم! با خنده متعجبانه ای پرسیدم -- واقعاً؟ فصل دوم: حسابی به خودش رسیده بود. البته منم کم ناشته بودم، اونقدری که با چشمشون دنبالم میکردن. هر دومون از خودمون گفتیم وعرشیا تا می تونست زبون ریخت. واقعاً چهره جذابی داشت! چشمای طوسی، موهای مشکی که همیشه یه حالت خیلی شیکی بهشون میداد، بینی باریک و بلند و ته ریش. یه چهره ی مردونه و جذاب. اونقدر اون شب صحبت کرد که حتی اسم بچه هامونم مشخص کرد! قبل خداحافظی یه جعبه کوچیک و خوشگل گذاشت جلوم. -- این چیه؟؟ -- یه هدیه ناقابل برای با ارزش ترین فرد زندگیم... -- یعنی برای من؟؟ -- مگه با ارزش تر از تو هم تو زندگیم دارم عروسک؟؟ -- وای ممنونم عرشیا... -- قابل شما رو نداره خانومی! حالا نمی خوای بازش کنی؟؟ -- چرا! با دیدن گردنبند ظریف و خوشگل داخل جعبه چشام برق زد! ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ✍️ادامه دارد...
مسجد تقریبا خالی شده است... هیچکس نیست. آرام چادر را درمیآورم و به فهیمه میدهم. :+ممنــون :_اگــه دوس داری پیشت بمونه :+نه،ممنون. راستی حرفات خیلی قشنگ بود،مرسی که وقت گذاشتی :_عزیزدلــم،اگــه بازم کارم داشتی بیا همینجا،موقع اذان اینجام. :+ممنون،خداحافظ :_خداحافظ آرام و با طمأنینه از ساختمان خارج میشوم،ســر ظهــر است و همه جا خلوت است... میخواهم از مسجد خارج شوم کـه نگاهم به آخوندی می افتد که با دوستانش از ساختمان مسجد خارج میشود، چقدر قیافه اش آشناست... چقدر شبیه سید جواد استــ ...چشم تیز میکنم،خودش است.. پس او طلبـــه بوده است... دوستانش هم شبیه خودش هستند،هم سن و سال او،با تیپ های شبیه او،فقط او عبا و عمامه دارد و آن ها نــه.. دوستانش سر به ســرش میگذارند،عمامه ی مشکی اش را مرتب میکند،یکی از پسرهای همراهش میگوید :سید پس کی شیرینی معمم شدنت رو میدی؟ دیگری جوابش را میدهــد:گذاشتــه با شیرینی عروسیش بده. و همه میخندد،به خودم میآیم،من هم لبخند روی لبم نشسته. از مسجد بیرون می آیم،چقدر جمع دوستانه شان صمیمی بود... یعنی مذهبی ها،خشـــــک و بی روح نیستند؟؟ حــرف های فهیمه را با خودمـ مرور میکنم،به عشق خدا،برای خدا.... ناخودآگاه دست می برم و شالم را جلــو میکشم، موهایم بیرون نبود،خدارا شکــــــر ❤ با صــــدای تلفـن از جا میپرم،دو روز است کـه از فاطــمه بی خبرم. صــدای گــرفتــه ی فاطــمـــهـ در گوشم میپیچید؛ :_الـــو نیکی؟ :+فاطــمـــه؟خودتی؟سلام،کجایـــی پس تو؟ تلخ میخندد؛ :+تــو خوبی؟چرا چیزی نمیگی فاطمه؟چیزی شده؟ چـرا صــــــداتـــــ گــرفـــــتـــه؟ صدای بغض دارش در ســـــرســــرای گوشم میپیچد مثل خواهــر نداشته ام دوستش دارم و غصـه اش ناراحتم میکند. :_نیکــــی....پــدربزرگـــــم....پدربزرگم فوت کرده.. و پشت بندش گــریه میکند. من هم گریه ام میگیرد. :+فاطــمــه،عزیزم،خدا رحمتشون کـنه،کجایی تو؟ :_خونـه ی خودمون،میتونی بیای؟ :+آره آره حتما...زود خودمو می رسونم. کتابم را می بندم و بـه سرعت به طـرف هــال میروم،مامان مشغول تمــاشـــای یکی از سریال های ترکی است. میگویم:مامان؟ به طرفم برمیگردد. :_پدربزر گـــ دوستم فوت کرده،میتونم برم پیشش :+بــرو،فقط رسیــدی به منیــر زنگ بزن طبق عــادت معمــول،حتی نگرانی اش را به زبان نمیآورد، جمله اش مثل پتک بر سرم مینشیند: به منیر زنگ بزن.... دلم میگیرد از این همه تنهایی :_چشم به طــرف اتاقم پـرواز میکنم و اشک هایم را با سر انگشت می گیرم. مانتوی جلوبسته ی مشکی میپوشم،بلند است و پوشیده. شال مشکی ام،با خال های طالیی را سرم میکنم،لبنانی،مدل مورد عالقه ام. شماره ی آژانس را میگیرم. چادرم را داخل کیفم پنهان میکنم و از اتاق بیرون میروم. مامان نگاهش را از باال تا پایینم میگرداند و سری به نشانه ی تاسف تکان میدهد. از خانه بیرون میزنم،هوای اسفندماه،استخوان هایم را میسوزاند. بیرون از خانـهـ چادرم را ســر میکنم. آژانس جلوی پایم ترمز میکند ، سوار می شوم و آدرس خانه ی فاطمه را میدهم. خانه شان نزدیک است،هم به خانه ی ما،هم به همان مسجدی کـه همیشه میروم،از چهارسال پیش. فاطمه یک پیراهن ساده ی مشکی به تن کرده، صدای گرفته و گودی زیر چشمانش حکایت از این دارد که خیلی گریه کرده. دستش را میگیرم،لبخند کمرنگی روی لب هایش مینشیند. :_من خیلی متاسفم فاطمه جان،خدا رحمتشون کنه :+مرسی عزیزم بغض میکند. :+خیلی دوسش داشتم نیکی :_عزیزدلم فاطمه بغلم میگیرد و گریه میکند،من هم گریه ام میگیرد. سرش را از شانه ام برمی دارد. :+میخوای عکسشو ببینی؟ :_اگه ناراحتت نمیکنه فاطمه بلند میشود و چند لحظه بعد،با قاب عکسی برمیگردد. :+این مال سیزده به در پارساله،مامان بزرگ و بابابزرگ با همه ی نوه ها. پدربزرگ فاطمه،با چهره ای مهــربان و نورانی کنار مادربزرگش نشسته و نوه هایش دور و برش را گرفته اند. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva