#مسیحاےعشق
#پارت_بیست_چهارم
بلـنـد میشوم،نمی خواهم فعلا مامان یا بابا از این موضوع باخبر شوند.
به سراغ لپ تاب میروم،بس است هرچقدر خاموش بوده ام.
به آدرس ایمیل ناشناس،باید پیغام بفرستم. باید تمام کنم این همـه سکوت را.
برایش مینویسم:
نمیدانم کیستی و ازکجا این همه مرا میشناسی
هــرچه که هست،دیگر کنجکاو نیستم.
تنها می دانم،فــرشته ای هستی که مرا به یاد خدایم انداختی..
شک ندارم...
از این هـمه لطف شما سپاسگزارم..
.
ارسال را فشار میدهم. چند دقیقه نمیگذرد که پاسخم را میدهد،چقدر سریع... نوشته : خدا
میخواست به تو بال بدهد
گفت چشمت میزنند
به تو چادر داد..
.
جمله اش به دلم مینشیند،چرا که نه....
مگــر شرط زهرایی شدن،مثل او بودن نیست؟؟
مگـــر نباید شبیه فاطـــمــه باشم؟مگــر نمیخواهم در قیامت،به دوستدادان او وصل شوم؟
چــــــرا نـــــه؟
من ریحانه ام،ریحانه باید محفوظ بماند... تمام سختی هایش را به جان میخرم،همه ی رنج های
این دنیا،فدای لبخند رضایت زهـــرا....
من عاشق شده ام،عاشق فاطمه و پسرش،حســـیـــن
حسیــــن.....حسیــــــــــن....حســـــیـــــــــن....
حسین جان؟
تو از کدام ستاره ای که نامت این چنین،اشک هایم را روان می سازد...
اشک هایم بی مهابا صورتم را سیلی میزنند،نسیم عصـرگاهی میوزد و من در میانی ترین روز
تابستان از خانه خارج میشوم.
اولین تاکسی که مقابلم ترمز میکند،سـوار میشوم.
راننده میپرسد:مشکـلی پیش اومده خانم؟
:_نه
:+حالتون خوبه؟
:_بــله خوبم.
:+کـجـا برم؟
قشنگ ترین لبخند دنیا روی لب هایم می نشیند.
:_جایی که چادر میفروشن.
راننده با تعجب از آینه نگاهم می کند و راه می افتد.
شالم را از دو طرف، سفت چسبیده ام،مبادا حتی تاری از موهایم به چشم نامحرمان بیاید.
در پی ترمز راننده،پیاده میشوم و کرایه را پرداخت میکنم.
جلوی یک مغازه ی حجــاب توقف کرده است،نفسم را بیرون میدهم و داخل میشوم.
فروشنده ها،یک دخترجوان چادری و یک بانوی میانسال چادری هستند.
:_سلام
بانوی میانسال،استقبال میکند:سلام،خیلی خوش اومدین،بفرمایید در خدمتم.
حرفم را مزه مزه میکنم:برای خریدن چادر اومدم
:+خوش اومدی،برای خودتون؟
با افتخار سرم را بلند میکنم:بلـــــه
:+به سلامتی،خب چه چادری مدنظرتون هست؟
نمیدانم چه باید بگویم،چادر هم مگر مدل و نوع دارد؟
فروشنده،حیرتم را میبیند:منظورم اینه چادر ساده،قجری،لبنانی،بحرینی،عبا،ملی،آستین دار،
جالبیب.... چی مدنظرتونه؟
بازهم تعجب میکنم:یعنی همه ی اینایی که گفتین چادرن؟؟
دختر جوان لبخند میزند و مشغول مرتب کردن قفسه ها می شود،فروشنده ی میانسال میگوید:
بله عزیزم،چادرن
و ژورنالی برابرم میگذارد.
پر است از انواع چادر.
جالب است که بعضی مدل ها اصلا شبیه چادر نیستند
مگر قرار نیست،حجاب،زیبایی ها را بپوشاند؟ پس چرا خود این ها،اینقدر زیبا هستند و جلب
توجه می کنند؟
:_راستش.. من نمیدونم چطور بگم...ولی....خانم های عرب از کدوم چادر سر میکنن؟؟
زن میخندد:خانم های عرب،اکثرا چادر عبایی سرشون میکنن،االن دختر منم از اونا سر کرده.
به دختر نگاه میکنم،چادری که سر کرده،ساده و قشنگ است.
فروشنده ادامه میدهد :سرکردنش هم نسبتا آسونه.
نفسم را بیرون می دهم و لبخند می زنم.
:_من از همین میخوام
****
با ذوق،چادر را مرتب میکنم،کمی سخت هست ولی شیرین!
با هیاهو وارد خانه میشوم:مامان.... مامان کجایی؟
مامان به طرفم میآید:نیکی کجا بودی پـس....
با دیدنم حرفش را میخورد،اخم غلیظی میکند:این چیه سرت کردی؟
میخندم:چادره دیگه،قشنگ شدم؟
بی وقفه رو ترش می کند
:+میدونم چادره،واسه چی سرت کردی؟نکنه از بیرون این شکلی اومدی؟؟همسایه ها ندیدنت
که..
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva