eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
843 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸 🌼 گفتم : حالا که تا اینجا اومدیم بریم تو دفتر چند تا عکس خوشگل بگیریم، ایندفعه بچه ها خیلی مقاومت کردن ولی زور من بهشون قالب شد. رفتیم داخل . زهرا روی صندلی فرمانده نشست. مژگان تلفن رو نمادین روی گوشش قرار داد. من بدون اینکه لاش رو باز کنم یه کلاسور دستم گرفتم نرگس هم از روی کاغذ ، جوری وانمود می‌کرد که مطلب مهمی رو میخونه. هممون توی این ژست ها بودیم و خودمون رو به دست گوشیم که روی صندلی گذاشته بودم و چیلیک چیلیک ازمون عکس می‌گرفت سپردیم. با نگاه کردن هر عکس کلییی میخندیدیم. با ورود فرمانده بسیج آقایون سر جامون خشکمون زد . از ترس و خجالت نمیدونین چه حالی داشتیم. زهرا سرش و به سینش چسبونده بود. بیچاره خیلی خجالت کشید. چون آقای رحیمی اون رو به عنوان یکی از پرکارترین اعضا میدونست. سریع خودمون رو جمع و جور کردیم . با پته پته توضیح دادم: سلام علیکم آقای رحیمی ... راستش ... ببخشید بدون اجازه داخل شدیم همش تقصیر من بود. دوستان گفتن نیایم ولی من اصرار کردم. آخه ... بنده قراره فردا از اینجا برم ، می‌خواستیم چند تا عکس یادگاری بگیریم. آقای رحیمی که بهش میخورد ۵۵ سالش باشه بعد یه مکث کوتاه گفت : اشکالی نداره دخترم. این دفتر متعلق به همه شماست. فقط الان دیگه دیره، برید خونه . خدا به همراهتون. خداحافظی کردیم و تنها کوچه ای که تا خونه راه بود رو سریع رفتیم. توی راه آروم به این قضیه میخندیدیم.... مثل اون روز که ساعت 8:3۰ باید برای دریافت کارت به پایگاه رفتم ، ایندفعه هم همون ساعت پا به بسیج گذاشتم با یه تفاوت خداحافظی از دوستان ..... ادامه دارد ..... به قلم ✍ ❌کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع. درغیر این صورت حرام❌ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva 🌸🌸🌸🌸🌸
...📕 🌺 من دیگه باید چیکار کنم؟؟ این دفعه تو چشم‌هاش نگاه کردم و منم داد زدم – اه! همه‌ی دنیای شما همینه؛ همش پیشرفت! پیشرفت! کجای دنیا رو می‌خوای بگیری پدر من؟؟ هیچی تو این خونه نیست! نه خوشی٬ نه آرامش٬ نه زندگی٬ فقط پول٬ پیشرفت٬ ترقی٬ مقام... اه! ولم کنییییددددد! صدای هر دومون هر لحظه بالاتر می‌رفت که مامان صداش دراومد... – بسسسسسسه! چته ترنم؟ تو چته آرش؟ آروم باش! برای چی داد و بیداد می‌کنید؟ بشینید مثل دوتا آدم عاقل باهم صحبت کنید! ترنم! ما خیرت رو می‌خوایم! برات کم نذاشتیم و حقمونه بهترین نتیجه رو بگیریم! سرم رو تو دستام گرفتم به زانوم تکیه زدم. – اه اه دارید حالمو بهم می‌زنید! نتیجه... نتیجه... منم پروژه‌ی کاریتونم؟؟ منم مقاله و کتابتونم؟؟ – واقعاً تو عوض شدی ترنم! بنظر من باید چند وقتی از ایران بری. اینجوری برات بهتره! – از ایران برم؟ کجا برم؟ – هرجا! میری هم درستو می‌خونی٬ هم پیشرفت می‌کنی٬ هم روحیت بهتر میشه. – ممنون. من همین‌جا خوبم. قصد رفتن هم ندارم. حداقل الآن! بابا دوباره شروع به صحبت کرد. – مادرت درست میگه! پیشنهادش عالیه! تو اینجا پیشرفت نمیکنی. من جای تو بودم این موقعیت رو از دست نمی‌دادم. از جام بلند شدم و همینطور که به سمت اتاقم می‌رفتم گفتم – ممنون که به فکر پیشرفت من هستید؛ ولی من خودم صلاح خودمو بهتر میدونم! و بدون اینکه منتظر جوابشون بمونم در رو بستم. به عادت هر شب هدست رو تو گوشم گذاشتم و رفتم تو تراس؛ سیگارو‌ روشن کردم. و اشک بود که موژه‌های بلندم رو طی میکرد و روی صورتم می‌چکید! دیگه سیگار هم نمی‌تونست آرومم کنه. دیگه هیچ‌ چیز نمی‌تونست آرومم کنه! شماره‌ی مرجان رو گرفتم. چندتا بوق خورد٬ دیگه داشتم ناامید می‌شدم که جواب داد٬ – الو؟ مرجان؟ – سلامممم! دوست جون خودم! – کجایی؟؟ چرا اینقدر سروصدا میاد؟؟ – صبر کن برم‌ تو اتاق٬ اینجا نمی‌شنوم چی میگی... الو؟ – بگو می‌شنوم٬ میگم کجایی؟ بعد از چند ثانیه دوباره صداش اومد. ... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ✍ادامه دارد