#مسیحاےعشق
#پارت_دوازهم
برای یک شب عالی،از اول هم اشتباه کردم که پا در مسجد گذاشتم ، مسجد و صف های نمازشان ارزانی همه یر
اُمُل ها،
مهمانی های شاهانه هم برای ما
شال قرمز روی سرم می اندازم،موهایم را بیرون میریزم،پالتوی خزدار مشکی ام را میپوشم،کیف
کوچک قرمزم را دست میگیرم و از اتاق خارج می شوم.
بابا در حیاط منتظر ماست،مامان جلوتر از من از خانه بیرون میرود،من کمی جلوی آینه قدی مان
میایستم و خودم را برانداز میکنم. رنگ سرخ لب هایم به جنگ سفیدی پوستم دویده،از حق
نگذریم واقعا زیبا شده ام..به سبک مانکن های ایتالیایی کیفم را دست میگیرم و از خانــه خارج
می شوم. مامان و بابا در ماشین منتظر من هستند،کمی سردم میشود،پاتند میکنم تا زودتر به
آنها برسم،ناگهان زیر پایم خالی میشود و با سر میافتم روی سنگفرش های حیاط.
❤
فاطمـــــه لیوانش را با هیجان روی میز میکوبد: چی شد؟ افتادی؟
سر تکان میدهم :اوهوم ،با کله افتادم زمین
:_خب چی شد؟
:_رفتیم بیمارستان،پام شکسته بود،دو ماه تموم،تا عید تو گچ بود!
:_نه؟!
:_آره
:_پس یعنی مهمونی نرفتی؟
:_نه،بعدا دوستای مامانم براش تعریف کردن که تا خود صبح زدن و رقصیدن،فاطمه من
مطمئنم خدا خیلی دوسم داشته
پامو شکســـــت تا به اون جهنم وا نشه،با اون حالی هم که من داشتم،مطمئنم یه بلایی سر خودم
میآوردم..
:_خدا واقعا دوست داره نیکی
چند تقه به درمیخورد،فاطـمه برمیگردد: بفرمایید تو
مادر فاطــمــه در حالی که ظرف میوه را در دست دارد وارد میشود،به احترامش بلند میشوم.
با دست اشاره میکند:بشین دخترم،بشین خواهش میکنم.
ممنون میگویم و می نشینم. میگویم:واقعا منزل خیلی قشنگی دارید خانم زرین
مادرفاطمه میخندد،پس فاطمه این همه زیبایی را از مادرش به ارث برده:نظر لطفته عزیزم،با
چشمای قشنگت میبینی. بفرمایید،بردار نیکی جان،من برم که شما راحت
باشید،فاطمه،مامان،کارم داشتی صدام کن.
مادر فاطمه میرود،فاطمه در بشقابم میوه میگذارد و میگوید:خب بعدش چی شد؟
:_بعدش....
روزهای گذشتــه،در برابر چشمانم جان میگیرند.
❤
لپ تاب را زیر بغلم میزنم،عصا را برمیدارم و مثل پنگوئن شروع به راه رفتن میکنم،می خواهم از
جلوی اتاق رد شوم،مامان مشغول ماسک گذاشتن روی صورتش،متوجه ام میشود:نیکی کجا
میری؟این همه این پله ها رو باال پایین نکن،بگیـــــر بشین
:_حوصله ام سررفته،میرم حیاط یه دوری بزنم.
:_ژورنال ها رو دیدی؟لباساتو انتخاب کـــردی؟
جلوی پله ها میرسم،به اندازه ی پایین رفتن از اورست سخت به نظر می رسد. نفسم را بیرون
میدهم و بلند میگویم:نــــه فعلا
پله ی اول به خیر میگذرد.
مامان هم بلند،از همان اتاق جوابم را میدهد:زودتر انتخاب کن،ژیلا جون که میره دوبی برامون
بیاره. ما کــه بــه خاطر پای تو نتونستیم امسال بریم
پله ی پنجم را به سختی پایین میروم:تقصیـــر من چیه مامان؟خودتون میرفتید ......
مامان جوابم را نمیدهد،مطمئنا نشنیده وا حتما جواب میداد،حتما میگفت:من گفتم بریم،بابا
قبول نکرد..
من هم میگفتم:بابا از تو خیلی مهربون تره مامان
مامان هم میگفت :تقصیر خودشه، من بچه رو میخواستم چیکار؟ اگه مسعود اصرار نمیکرد.....
بیست و پنج پله ی باقی مانده،با جان کندن تمام میشوند،همین که پایم بــه پارکــت های طبقه ی
هم کف میرسد،انگار بال میگشایم،شنلم را روی دوشم جابه جا میکنم،لپ تاب را سفت میگیرم
و وارد حیاط میشوم... از سنگفرش ها میگذرم ، به طرف حیاط پشتی میروم. از خانه ی همسایه
صدای جر و بحث میآید،تازه عروس و دامادی هستند که همیشه با هم دعوا می کنند.
روی تاب مینشینم،سوز آخرین روزهای اسفند به جانم می نشیند،زمستان آخرین تالش هایش
را برای خودنمایی میکند،اما بوی بهار،مست کننده جان را نوازش میدهد.
صدای شکستن چیزی از خانه همسایه میآید،زیر لب میگویم:خب مگه مجبور بودید با هم
ازدواج کنید....
لپ تاب را روشن میکنم و زیر لب حرف خودم را تایید میکنم:والا
داخل مستطیل سفید مرورگر مینویسم:نهج البلاغه
شروع میکنم به غر زدن:آخه اینم موضوع بود به ما گفتی؟؟
صفحه ای را باز میکنم،بدون خواندن متن،کپی میکنم و درون صفحه ی وُرد،مینشانمش.
بالای صفحه مینویسم:
نهج البلاغه
تحقیق و پژوهش از نیکی نیایش
دلم برای وبلاگ نویس بیچاره،میسوزد!
آخر مطلب،برای خالی نبودن عریضه مینویسم:
باتشکر از زحمات سرکارخانم فرزانه
دبیر محترم درس دین و زندگی
پیرزن غرغروی مغزم بیدار شده است:بـــله،درس شیرین و با محتوا و بسیـــار دوســت داشتنی
دینی!
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva