#رمان_اورا...📕
#پارت_سی_وهشتم🌺
_ اوه اوه جون چه کسی رو هم قسم دادی! بلند شو لوس نشو...
_ وای ترنم... بیخیال، بذار بخوابم!
_ باشه، خودت خواستی...
لیوان رو برداشتم و رفتم از تو حموم پر از آب سردش کردم،
_ مرجان؟
_ هوووووممممم؟
_ بار آخره که می پرسم. هنوز می خوای بخوابی؟
_ اوهوم.
_ باشه بخواب...
و آب لیوان رو خالی کردم روش! مثل جن زده ها بلند شد نشست و چند ثانیه با چشمای گشاد زل زد بهم! نمی تونستم جلوی خندم رو بگیرم و پخش زمین شدم.
_ مگه مرییییضیییی؟ بی شعور...
بلند شدم و همینجور که سمت در اتاق می دویدم داد زدم
_ تقصیر خودت بود!
دویدم سمت حیاط و مرجان هم به قصد کشت دنبالم می دوید. دم استخر رسید بهم و با یه حرکت هولم داد تو آب!
آب یخ بود، نمی تونستم تکون بخورم، تمام عضلاتم قفل کرده بود! فقط جیغ میزدم و فحشش میدادم. اونم می خندید و با ریتم آهنگین می گفت
_ تقصیر خودت بود! تقصیر خودت بود!
تا دو ساعت از کنار شومینه تکون نمی خوردم، بدنم سر شده بود از سرما! مرجان، هم می خواست از دلم دربیاره، هم قیافم رو که می دید خندش می گرفت. با اینکه از دستش حرصم گرفته بود، اما منم از خنده هاش خندم می گرفت. چقدر دلم می خواست مرجان خواهرم بود و همیشه باهم بودیم!
فصل سوم:
دیگه دلم نمی خواست عرشیا رو ببینم. از بعد ماجرای خودکشیش واقعاً ازش بدم اومده بود. هرچند خیلی دوستم داشت. ولی برای من، ضعف یک مرد غیر قابل تحمل بود و به سلامت عقلش هم شک کرده بودم!
بخاطر ترسی که ازش داشتم، رابطم رو باهاش قطع نکرده بودم. ولی اصلاً دوست نداشتم باهاش صحبت کنم. خودشم اینو فهمیده بود!
چهارشنبه بود و به مرجان قول داده بودم فردا شب باهاش برم مهمونی. کتابی که جلوم بود رو بستم و رفتم تو فکر...
✍️ادامه دارد...
•|محدثه افشاری|•
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva