#رمان_اورا...📕
#پارت_شانزدهم🌺
– راستش... بله کارتون داشتم.
– خب؟
– چهجوری بگم!؟
– هر جور راحتید! چیزی شده که اینقدر سخته گفتنش؟
– بله چیزی شده!
– چی شده؟؟؟
– راستش من... عاشق شدم!
– عاشق؟ به سلامتی! خب... از دست من چه کاری بر میاد؟؟
با صدای قشنگی خندید
– اگه کاری از دستتون بربیاد، انجام میدین؟
– چه کاری؟
– این که منو قبولم کنید!
– بله؟؟!
– خانم سمیعی! واقعیتش من خیلی وقته دلم دنبالتونه! اممم... بار اولمه که به این حال و روز میفتم!
نفس عمیقی کشیدم و سرد جوابش رو دادم
– حرفتون تموم شد؟
– ترنم خانوم! من کلی با خودم کلنجار رفتم تا تونستم شمارمو بهتون بدم!
هزار بار حرفامو مرور کردم، اما صداتونو که شنیدم همه یادم رفت! ببینید من دوستتون دارم... مگه عشق گناهه؟؟
– هه... عشق؟؟؟ حالم از هرچی عشق و رابطس بهم میخوره! فکر نمیکردم بخواید این چرت و پرتا رو تحویل من بدید!
– ترنم خانوم... خواهش میکنم! من بیشتر از یه ساله چشم و دلم دنبال شماست... بهم اجازه بدید زندگی با عشقمو تجربه کنم!
تو صداش بغض داشت! دلم یه جوری شد. خاطرات سعید مثل یه فیلم از جلوم رد میشدن. بازم بدنم داشت داغ میشد.
– آقای کیانی بذارید رابطهی ما مثل دوتا همکلاسی بمونه. من هیچ علاقهای به شما ندارم!
– عیب نداره! همین که من دوستتون دارم کافیه! دلخوشی من شمایی؛ وگرنه من اصلاً به اون کلاس علاقهای ندارم!! همون جلسات اول میخواستم برم اما عشق شما پابندم کرد.
حرفای جدید و قشنگ میزد. حتی قشنگ تر از حرفای سعید... !
" سعید؟ مگه سعید اصلاً منو دوست داشت؟! "
– من باید فکر کنم.
– باشه. فقط زود! خیلی زود جوابمو بدید. انصاف نیست بعد یک سال انتظار، بازم منتظرم بذارید.
✍ادامه دارد...
•|محدثه افشاری|•
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#مسیحاےعشق
#پارت_شانزدهم
صدای باز شدن در حیاط میآید،نگاهی به ساعت می اندازم،سه ساعتی تا صبح مانده.... تمام
مدت،فقط مشغول خواندن و نوشتن بودم،مثل یک شاگرد از حرف های قرآن نکته برداری کرده
ام،تا اینجا پاسخ بعضی از سوال هایم را گرفته ام. قرآن و دفترم را برمیدارم و داخل کمد مخفی
میکنم،لپ تابم را هم برمیدارم،او هم حکم استاد راهنما را دارد،داستان هـایی که دوست داشتم
بیشتر بفهممشان را با جست و جوی اینترنتی به دست میآوردم. صدای آرام مامان و بابا در
راهرو می پیچد،حتم دارم که خیلی خسته اند،چشمانم را می بندم و به چیزهایی که امشـب
خوانده ام فکر میکنم
سوره ی بقـــره سرشار بود از آیه آیه،توحید،معاد و احکام اسلامی...
جرعه جرعه با استدالل های انکار نشدنی اش،غرق شدم در وحدانیت خدا....
باور کردم رستاخیز را....
اما هنـــوز ابتدای راه است.
به ابراهیم،یکتاپرست نمونه فکــر میکنم .
به داستان زنده شدن پرندگان.
چقدر خـــدا ابراهیم را دوست دارد...
داستان آدم و حوا و هبوطشان شگفت زده ام میکند،با خود فکر میکنم یعنی دوری از یک
درخت این قدر سخت بود که غضب خدا را به جان خریده اند.... تنم می لرزد،وجدانم مشت
سرکوفت را به پیشانی ام میزند،مگــر خدا از من چه خواسته، کار من در این دنیا این است که
انسان باشم.........
خدایا،تو قادری و حکیم..
دوستت دارم...
غرق میشوم در مهربانی خدا و به خواب میروم.
★
یک هفته ای میگذرد از شبی که تصمیم به خواندن قرآن گرفتم. دیگر از فکـر ایمیل ناشناس هم
درآمده ام،کنجکاوم ولی فعلـــا فهمیدن حقیقت اسلام برایم مهم تر است.
تا اینجای کار،اسلام قرآن،با چیزی که پدر و مادرم همیشــه میگویند فرق دارد،اسلام تعریف
نشدنی است،در قالب کلمات نمی گنجد.......
مثل بوی نرگس است،شبیه رایحه ی شب بو،شیرین
مثل عسل و گوارا مثل شیر.....
با لذت،شروع میکنم به خواندن قرآن، در این یک هفته سه بار ترجمه ی بقره را خوانده ام، و سه
بار هم آل عمران را،هرشب هم قبل خواب،آیه های سوره ی کوتاه فاتحه را می خوانم،کلماتش جادو
میکند.
سراغ آیه ی ۳۱ سوره ی نساء میروم،از همان جایی که دیشب تمام شد. شروع به خواندن ترجمـــه
میکنم،چند دقیقه ای نمیگذرد که حس میکنم آتش گرفته ام،نگاهم روی سطرها و کلمات
کشیده می شود.....دیوانه وار بلند می شوم و مثل یک پلنگ زخمی به دور خودم می چرخم،قرار
بر قضاوت نکردن بود اما این....این که دیگر متن صریح قرآن است،این را کجای دلم بگذارم؟؟
به طرف کمد میروم و اولین لباسی که به دستم میرسد میپوشم....
نمیدانم که چه میخواهم بکنم،اما ماندن جایز نیست......
شالی را دور سرمـ میپیچم و از خانه بیرون میزنم...
بی هدف در خیابان ها قدم میزنم،نمیدانم کجا باید بروم،به چه کسی اعتماد کنم.
فرمان اختیار را به دست دلم می دهم تا هـــرجا که میخواهد مرا بکشاند. سر که بلند میکنم روبه
روی مسجدی ایستاده ام .
نامش لبخند به لبم میآورد))مسجد سیدالشهدا((....
پاهایم برای ورود یاری ام نمیکنند...جلوی در می ایستم،به نظر خلوت میآید،از اذان ظهــر
گذشته.
پیرمردی که مشغول جاروکردن حیاط است،سرش را بلند میکند و متوجــه حضور من میشود،به
طـــرفمـ می آید،بی توجه به ظاهـــرم با مهــربانی میپرسد :دختـــرم اگه میخوای نماز بخونی من در
مسجد رو نبستم.
میگویم:نه.....یعنی راستش....من یه سوال داشتم
:_بپرس باباجان
:+نــــه،من سوالم....یعنی چیزه ...... نمی دونم چطور بگم....
لبخند مهربانش از لب هایش دور نشده:آها،سوال
شرعی داری خانمی که مسئول پرسش و پاسخ ان،الان نیستن،موقع اذان مغرب بیا،سوالت رو
بپرس.
من اصلا نمیدانم شرع چیست،سوال من شرعی است یا نه.... اصلا من اینجا چه میکنم.... شاید
جواب سوال من،نزد این پیرمرد دوست داشتنی باشد.....
دلیل سماجتم را نمی فهمم:راستش....من در مورد قرآن سوال دارم،میشه ازتون بپرسم؟
واّلا :_ باباجان،من که سوادم به این چیزا قد نمیده،
اگه می خوای بیاتو ،از سید جواد بپرس
و به طرف مسجد برمیگردد:آسید جواد؟آسید جواد؟ بابا جان بیا ببین این خانم چیکار دارن؟
و به دنبال حرف،به طرف من برمیگردد:بیا تو دخترم،بیا باباجان
انگار میترسم از ورود به مسجد!
تردید چشمانم را میخواند
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva