eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
843 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸 🌼 دقیقا همون ساعتی که داشتم با شهید هادی صحبت می کردم این اتفاق افتاده. باورم نمیشد صدام رو شنیده باشه. همیشه تو داستانا از این اتفاق ها میفته. خیلی برام خوش آیند بود. خلاصه کمی کمک کردیم. بعد از نماز همه با هم به تلاطم افتاده بودیم تا کارهای آخر رو انجام بدیم ..... زهرا رو صدا کردم تا اون طرف ریسه رو بگیره . ریسه ای که مدیون اسمِ روش بودم. ☘یامهدی☘ همه کارها انجام شد و مسجد آماده شد. و حالا تزئین هم تموم شد. لبخندی از سر رضایت زدم و خواستم برم یه جا بشینم که مریم صدام کرد. باید میرفت کاری انجام بده و ازم خواست تا گل های نرگسی که دستش بود رو روی میز جلوی در بچینم. تعجب کردم که به من داده. من یه نیروی تازه کار بودم که تازه یک هفته از ورودم به بسیج گذشته بود. کسی کار خاصی بهم نمیداد به اطرافم که نگاه کردم خودم جوابم رو گرفتم. همه بلا استثناء مشغول کار و درحال بدو بدو بودن. و فقط من بیکار بودم. دست از فکر و خیال برداشتم و رفتم تا گل هارو بچینم روی میز تا هرکس وارد مسجد شد یک شاخه بهش هدیه بدیم... همینطور که مداح بلند بلند مولودی میخوند و بقیه دست میزدن و ذکر یا مهدی ادرکنی رو تکرار میکردن ، تو دلم با امام زمان (عج) صحبت میکردم. حس میکنم الان نبودنشون رو بیشتر حس میکنم. آقا جان: زود تر بیا. فقط شما میتونی دنیا رو گلستون کنی . دنیایی که پر از ظلم شده. خیلی ناراحتم. از این جهت که نبودن شما خیلی اذیتمون نمیکنه..... یا ابا صالح ، ادرکنی✋🏻 ادامه دارد .... به قلم ✍ ❌کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع. درغیر این صورت حرام❌ 🌸🌸🌸🌸🌸 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
...📕 🌺 هرزه نگات کنن! ماشینو نگه داشتم؛نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو ریز کردم. ــــ برو پایین! ــــ با دهن باز نگاهم کرد ــــ چی؟‌ مگه چی گفتم؟ ــــ گفتم ساکت شو و برو پایین. هرزه تویی که معلوم نیست زیر اون چادرت چه خبره! با چشم هایی که هر لحظه درشت تر میشد، سری به نشونه تاسف تکون داد و پیاده شد. همینجور که غرغر می کردم رفتم پایین و قبل از دور شدنش، صندلی‌ای که روش نشسته بود رو با دستمال تمیز کردم تا بفهمه چقدر ازش بدم میاد و دیگه نباید سمت من بیاد! و جوری که بشنوه داد زدم " عقده‌ای عقب مونده! " اینقدر اعصابم خورد بود که دلم می خواست چند دقیقه برگردم عقب تا همون لحظه اول که صدام کرد بزنم تو دهنش و اون خیمه رو از سرش بکشم! تا برسم جلو خونه مرجان، یه ریز فحش دادم و اداش رو درآوردم. ــــ الو مرجان! ــــ ترنم رسیدی؟ ــــ آره، بیا بریم زود. سه ساعت دیگه باید باشگاه باشما! ــــ اه اه اه! تو چرا اینقدر فعالی؟؟ استراحتم میکنی؟ اصلا تو خسته هم میشی؟؟ ــــ مرجان جان! میشه بیشتر از این زر نزنی؟ حوصله ندارم. زود بیا بریم. ــــ بابا من هنوز حاضر نیستم، چرا اینقدر زود رسیدی؟ بیا تو تا حاضر شم. ــــ مرجااااان... من صبح به تو زنگ زدممممم! تازه میگی زود رسیدی حاضر نیستم؟؟؟ ــــ تو دوباره وحشی شدی؟ تیر و ترکشتم که فقط منو می گیره. حالا اون سعید ایکبیری بود، کلی هم قربون صدقه‌ی ریخت نکبتش می رفتی! ــــ مرجان ببر صداتو! میای یا برم؟ ــــ ترنم من هنوز آرایشم نکردم!! ــــ خب همونجوری بیا! ــــ چی؟ بدون آرایش؟؟‌ نمیام. یا بیا بالا یا برو اصلاً! من بدون آرایش پامو از این در بیرون نمی‌ذارم!! ــــ ااااه... امروز هرکی به من می رسه یه تختش کمه! درو بزن اومدم بالا. مرجان هم یکی بود لنگه‌ی خودم. از لحاظ ظاهر و خانواده و... فقط فرقمون این بود که پدر و مادر مرجان از هم جدا شده بودن و بی کس و کار شده بود؛ پدر و مادر منم اینقدر حواسشون به کار و پیشرفت خودشون بود که من رو ول کرده بودن به حال خودم. البته من تک فرزند بودم ولی مرجان یه داداش بزرگتر داشت که رفته بود ایتالیا ... ... •| محدثه افشاری |• ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
به سرعت از آنها فاصله میگیرم حرف های مامان مثل پتکـــ بر سرم فـــرود میآید: همه ی مذهبیا،مثل مان،فقط هرچی کــه دارن تو ظاهــــره پله ها را با سرعت پایین میروم... حرف های مامان،کاسه ی سرم را می ترکاند:تو فکـــر میکنی همــه ی مذهبیا مریم مقدس ان؟ نهـ جونم،این همه چادری،همه شون دوست پسر دارن..کارای اونا همش ریاس...فقط واسه گول زدن امثال توعه.... سرم را بین دستانم میگیرم،می دانم که حق با مامان نیست...اما.... از ساختمان بیرون میزنم،کاش هرگز نمیدیدمش... کاش پایم را اینجا نمیگذاشتم.... صدای موبایلم میآید،به خودم میآیم،سر خیابان رسیده ام... :_الو اشرفی است،راننده ی تشریفات شرکت بابا :_سلام خانم،شما کجاتشریف دارین؟ :_آقای اشرفی من سر خیابونم :_الان خدمت میرسم خانم. دیگر نباید به فاطمه فکــر کنــم...چند لحظه بعد،ماشین آخرین سیستم مشکی شرکت جلوی پایم توقف میکند. اشرفی پیاده میشود تا در را برایم باز کند. قبل از او خودم در را باز میکنم و مینشینم. :_آخه خانم،آقا امر کردن... :_لطفا هیچ وقت،در رو برای من باز نکنین. باید ذهنم را خالی کنم از امثال فاطمــه ها.. کاش فقط او میدانست برای داشتن چادرش،چقدر کسی مثل من،دچار زحمت میشود.. یاد حرف های عمو میافتم:آدم خوب و بد،همه جا و تو هر لباسی پیدا میشه،حاال اگه دو تا چادری،پیدا شدن که حرمت چادرشون رو نگه نداشتن نباید گفت که همه چادریا بدن.. اونا بد،تو خوب باش... آرام میشوم با یاد حرف هایش... به خانه که میرسم،در را که باز میکنم،تاریکی خانه،قلبم را فشرده میکند...شاید من،میان این همه چراغ و شمع و لوستر،این خانه را تاریک میبینم.. بدون اینکه منتظر جواب باشم،بلند میگویم:من برگشتم.. و به سرعت از پله ها باال میروم،به اتاقم پناه میبرم،چقدر در این چند ساعت،دلم برای صحبت با خدایم تنگ شده! .***** بند کیفمـ را محکم با دست میگیرم. مامان در آشݒزخانه است،مشغول صحبت با منیـــر خانــم،خــدمـتکار خانه مان،از وقتی بچه بودم او در این خانه بود. آخرین باری که دست پخت مامان را خوردم کی بود؟ مامان میگوید:پس خیالم راحت باشه؟ منیـــر خانم با آرامش همیشگی اش تاکید میکند:بله خانم،حواسم به همه چی هست. :_اگه کمک لازم داشتی،بگو چند نفر بیان،دســت تنها نباشی. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva