#رمان_اورا...📕
#پارت_شصتم🌺
_ چی شده ترنم؟؟ چرا گریه می کنی؟؟
_ مرجان کجایی؟؟
_ تو راه... گفتم که امشب می خوام برم مهمونی!
_ مرجان نرو! خواهش می کنم. بیا پیشم!
_ آخه نمی تونم ترنم... چرا نمیگی چیشده؟؟
_ دارم دق می کنم مرجان... نابود شدم! نابود!!
_ خب بگو چه اتفاقی افتاده؟؟ جون به لب شدم!
_ تو فقط بیا... می خوام بیام پیشت!
_ ترنم من قول دادم! سامی منتظرمه. نمی تونم نرم! عوضش قول میدم صبح زود برگردم بیام پیشت! باشه عزیزم؟؟
نالیدم
_ مرجاااان... بیا! من امشب نمی تونم برم خونه!
_ چی؟؟ دیوونه شدی؟؟
_ نمی تونم توضیح بدم. حالم خوب نیست!
_ ترنم نگو که شب بدون اجازه می خوای بیای پیشم؟؟
_ چرا... بدون اجازه می خوام بیام پیشت!
_ ترنم تو خودت مامان و باباتو بهتر میشناسی!! منو باهاشون سر شاخ نکن جون مرجان!
_ مرجان! میای یا نه؟؟
_ آخه...
_ باشه. خوش باشی...
گوشی رو قطع کردم و انداختم رو صندلی ماشین! جواب سوالم رو گرفتم! ارزش من برای مرجان...
رفتم همونجایی که بعدازظهر می خواستم برم! بام! تو یکی از پیچ ها که از همه خلوت تر بود نگه داشتم. پیاده شدم و به شلوغی شهری که زیر پام بود نگاه کردم. انگار شهر پراز شمع بود! یا شاید پراز ستاره! نه! این شهر پراز بدبختی بود... فقط همین!
قطره های اشکم باهم مسابقه گذاشته بودن! هنوز صورتم درد می کرد. چقدر اینجا بوی سعید رو میداد! سعید! همونی که باعث و بانی تمام این حال بد بود...
اما نه! چه ربطی به سعید داشت؟؟ باعث و بانی این زندگی خودم بودم! اما نه! ... منم تقصیری نداشتم! پس کی...؟؟ اصلاً چرا من به اینجا رسیدم...؟؟ فکرم رفت تو گذشته ها... از اون اول تا همونجا که ایستاده بودم
گوشی داشت زنگ می خورد. حتماً مامان یا بابا بود! مامانی که تموم دنیاش مدارک و مطب و دانشگاه و سفر های اروپاییش بود! و بابایی که دنیاش خلاصه میشد تو حسابای بانکی و ماشین های جورواجور و سلفی گرفتن تو مطب و... و من یک وسیله بودم برای ارضای بیشتر غرورشون!
دخترم دانشجوی مهندسیه...
دخترم به چهار زبان مسلطه...
✍️ادامه دارد...
•|محدثه افشاری|•
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#مسیحاےعشق
#پارت_شصتم
لبخند میزنم.
:_هم خودم میام،هم دوستم!
منیر هم میخندد،گرم و مهربان و شاید...مادرانه...
:+به سلامت،منتظرم
خداحافظی میکنم و از خانه بیرون میزنم.
تا به حال،نه من و نه فاطمه،اشتیاقی نشان نداده ایم برای اینکه فاطمه به خانه ی ما بیاید.
فاطمه به خوبی از حرفهایم فهمیده بود مامان میانه ی خوبی با امثال او ندارد و من هم دلم
نمیخواست به میهمانم بی حرمتی شود...
اما امروز،مامان و بابا نیستند،برای چند روز... بعد از اسکی چند روزی را در ویلا میگذرانند.
★
برگه را تحویل مراقب میدهم و از جلسه خارج میشوم.
با چند تا از دخترها که بیرون دانشکده نشسته اند خداحافظی میکنم و به طرف ماشین فاطمه
میروم.
در را باز میکنم و مینشینم.
فاطمه،عصبانی به طرفم برمیگردد.
:_سلام فاطمه خانم
:+سلام،کجایی دو ساعته؟؟
:_بابا سر جلسه که نمیتونم بهت خبر بدم،ببخشید دیر شد
:+پسرای دانشکده تون خیلی بی ادبن...
میخندم.
:_دختر پشت فرمون این ماشین لوکس نشستی،انتظار داری با سلام و صلوات از کنارت بگذرن؟
نگاهش غمگین میشود
:+مجبور شدم ماشین بابا رو بیارم...ماشین مامانم تعمیرگاه بود...محسن بفهمه ، به اشد
مجازات محکومم میکنه...
استارت میزند و راه میافتد.
:_قهری؟
جوابم را نمیدهد،پس قهر است.
:_فاطمه؟
...
:_فاطمه؟قهر نباش دیگه
لبخند میزند.
:+خیلی خب آشتی...
★
فاطمه،قاشق را داخل بشقاب خالی اش میگذارد.
:_منیرخانم خیلی خوشمزه بود،دستتون درد نکنه
منیر لبخند میزند،هرچقدر اصرار کردیم با ما غذا بخورد،قبول نکرد.. کنار نشست و تماشایمان
کرد.
:+نوش جان
دور دهانم را با دستمال پاک میکنم.
:_آره منیرخانم،خیلی خوشمزه بود...
منیر باز هم لبخند میزند.
فاطمه بلند میشود و بشقابش را برمیدارد.
منیر بشقاب را از دستش میگیرد:من همه رو جمع میکنم شما برید
فاطمه اصرار میکند:نه بابا،دو تا ظرفه دیگه، با هم جمع میکنیم.
منیر میگوید:نه خانم،شما برید...
به فاطمه میگویم:اصرار بی فایده است،بیا بریم..
فاطمه شانه بالا میاندازد و به دنبالم راه میافند.
روی مبل ها مینشینم.
فاطمه نگاهی به دور و بر میاندازد و مطمئن میشود که کسی نیست.
:_نیکی؟ از سیاوش چه خبر؟
تعجب میکنم.
:+سیـــــاوش؟؟
:_خیلی خب بابا،آقاسیاوش
سعی میکنم بی تفاوت باشم
:+هیچی...
:_عموت هم چیزی نمیگه؟
:+چی مثلا؟
:_ای بابا،چرا این آدم هیچ اقدامی نمیکنه؟
:+عمووحید؟؟
با لحن کنایه وار میگوید
:_مهنــدس،آقاسیاوش رو عرض کردم..
واقعا نمیدانم چه باید بگویم...
بعد از رفتن عمووحید،دانیال،اصرارهایش را از سر گرفت...
فاطمه نزدیک تر میآید.
:_حالا خوبه میدونه تو خواستگار سمج داریا...
:+شاید...شاید واقعا فقط به خاطراز سرباز کردن دخترعمه اش اون حرفا رو زده...
:_همچین آدمیه؟؟
نه...آقاسیاوش،اهل این کارها نیست...
شرمنده از تهمتی که ناخواسته به زبان راندم،سرم را پایین میاندازم..
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』