#مسیحاےعشق
#پارت_شصت_هفتم
موبایل را روی میز میگذارم و به صفحه ی لپ تاب،خیره میشوم.
بی هدف آنقدر به مانیتور نگاه میکنم تا قطره اشکی از چشمم میچکد. نگاهم را از صفحه میگیرم.
سرم را روی دستانم میگذارم. مغزم کار نمیکند...
حتی به چیز خاصی هم فکر نمیکنم...
نمیتوانم ادامه بدهم...این همه فکر و خیال مرا از پا درمیآورد...
لپ تاب را میبندم و بلند میشوم.
چراغ را خاموش میکنم و روی تخت میافتم. فکر و خیال از هر طرف به مغزم هجوم میآید
حس میکنم مغزم در فضای پر از فکر و خیال،دست و پا میزند.
به منبع اکسیژنم احتیاج دارم،به سرچشمه ی آرامشم.
دست میبرم و از پاتختی،تسبیحی که فاطمه از کربلا برایم آورده،برمیدارم. طبق معمول از
لمسش،احساس خلسه میکنم.
حس قشنگ غوطه ور شدن در آغوش مهربان خدا .
تسبیح را روی صورت و چشمانم میگذارم. تمام تنم پر میشود از رایحه ی دل انگیزش...
آرامش،جرعه جرعه از دانه های فیروزه ای اش روی پوستم میچکد و من غرق میشوم در توکل به
خدا..
تسبیح را کنار مهر میگذارم و سجده ی شکرم را به جا میآورم.
دیشب آنقدر آرام شدم که نفهمیدم کی خوابم برد.
سجاده و چادرنمازم را داخل کشو میگذارم. از پنجره به آسمان خیره میشوم.
آفتاب،دامن زرینش را در گستره ی قلمرو شب پهن کرده و کم کم جلوتر میآید تا آسمان را
تسخیر کند.
لپ تاب را روشن میکنم و نسخه ای از تحقیق دیشب که نصفه مانده بود،به فلش انتقال
میدهم.
بلند میشوم.
لباس هایم را عوض میکنم و چادرم را روی کتاب هایم داخل کیف میگذارم.
مقنعه ام را سر میکنم و به دختر داخل آینه نگاهی میاندازم. به نظر،شاد نمیآید...
سرم را تکان میدهم،شاید افکار مزاحم از ذهنم بیرون برود.
موبایل و کلیدم را برمیدارم. کیف را روی دوشم میاندازم و از اتاق بیرون میروم
بالای پله ها که میرسم،بابا را میبینم .
آرام سلام میدهم و سرم را پایین میاندازم.
:_نیکی،بیا کارت دارم...
و به دنبال این حرف،به طرف آشپزخانه میرود.
متعجب،به دنبالش کشیده میشوم.
پشت میز نشسته
به منیرخانم که مشغول چای ریختن است،سلام میدهم و روبه روی بابا مینشینم.
منیر،استکان چای را برابرم میگذارد.
:+نمیخورم منیرخانم،ممنون
بابا آرام دستور میدهد
:_صبحونه ات رو بخور،شدی یه پوست و استخوون
از لحن جدی و خشک بابا،جا میخورم.
مجبور به اطاعتم.
تکه ای از نان جدا میکنم و داخل دهانم میگذارم.
منتظرم بابا شروع کند. نگرانم.
مکالماتمان که محدود به همین چند جمله است،هر بار هم که بابا و مامان با این لحن صدایم
کرده اند،مشکلی جدید به دغدغه هایم اضافه شده.
مگر این مقدار دوری عاطفی،برای اعضای یک خانواده طبیعی است؟
بابا چند سرفه ی کوتاه میکند تا حواسم جمع شود.
:+یه قول و قراری با هم داشتیم،یادته؟
قول و قرار؟نکند راجع سیاوش..؟
:+به این پسره گفتم....
دست میبرم و استکان چای ام را برمیدارم،شاید اضطرابم را پنهان کنم،شاید هم لرزش دست
هایم را
:+امشب بیان خواستگاری
جرعه ی چای ، ناخواسته وارد سیستم تنفسی ام میشود و راه نفس کشیدنم را سد میکند
چای میپرد گلویم.
ناخودآگاه سرفه میکنم تا بتوانم کمی هوا وارد ریه هایم کنم.
منیر،با عجله به طرفم میآید و چند ضربه به کمرم میزند.
چشمم به بابا میافتد،نگاهش را میدزدد،تا نگرانی اش را نبینم،تا در لایه ی خشک و جدی اش
فرو برود...
قطره اشکی که به خاطر سرفه های متمادی از چشمم خارج شده و تا گونه ام خودش را کشانده،با
دست میگیرم و به منیر میگویم
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』