#رمان_اورا...📕
#پارت_شصت_ودوم🌺
فصل چهارم:
صداهای مبهمی می شنیدم. نمی فهمیدم چی به چیه. جون باز کردن چشمام رو نداشتم. تمام بدنم سر شده بود! احساس کردم زخمم داره میسوزه. داشتم دوباره به خواب عمیقی می رفتم که درد شدیدی احساس کردم. شلنگی که به زور داشتن از توی بینیم رد می کردن، باعث شد چشمام رو باز کنم!
خیلی درد داشت... از دردش بدنمو چنگ میزدم! تمام وجودم از درد جمع شد! دفعه ی بعد که چشمام رو باز کردم، هنوز گیج و منگ بودم! به دستم سرم وصل کرده بودن. و مامان و بابا...
" وای...! تازه داره یادم میاد! من زنده ام! اه... چرا تموم نشد؟؟ چرا نمردم؟؟! "
با این فکر اطرافم رو نگاه کردم. خبری از اون موجود سر تا پا سیاه نبود! مامان اومد جلو، به چشمام زل زد
_ حیف اونهمه زحمت که برات کشیدیم... بی لیاقت!!
بابا کشیدش عقب، هیچی نمی گفت ما اخمی که رو صورتش بود پراز حرف بود. چشمام رو بستم.
" وای اونی که نباید میشد،شد. کاش مرده بودم! "
در اتاق باز شد و یه نفر با روپوش سفید وارد شد! قبل اینکه بیاد بالای سرم، نگاهش چرخید سمت مامان و بابا. چند ثانیه با تعجب نگاه کرد!
_ سلام آقای سمیعی!! !
بابا هاج و واج نگاهش می کرد!
_ سلام آقای رفیعی!
" وای... همکار بابا بود! منو میکشه... آبروشو بردم! "
_ شما؟ اینجا؟ برای ویزیت بیمار تشریف آوردین؟؟
بابا نگاهش رو انداخت پایین!
_نه!
دکتر یکم من و من کرد و وقتی دوزاریش افتاد، سعی کرد مثلاً جو رو عوض کنه و شروع به احوالپرسی و خوش و بش کرد!
" آخه کدوم احمقی منو رسونده بیمارستان؟؟ "
دکتر اومد بالای سرم.
_ سلام دخترم. بهتری؟
جوابش رو ندادم و صورتم رو برگردوندم.
_ آخه چرا این کارو کردی؟؟
این بار تو دلم جوابشو دادم!
" آخه به تو چه؟؟ مگه تو از درد من خبر داری؟؟ "
_ خودت قرصا رو خوردی یا به زور بهت خوروندن؟؟
✍️ادامه دارد...
•|محدثه افشاری|•
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva