#رمان_اورا...📕
#پارت_شصت_وپنجم🌺
قبل اینکه حرفی بزنه دوباره با بغض گفتم
_ خواهش می کنم...
_ اشکام رو که دید دست و پاشو گم کرد!
_ باشه! باشه! گریه نکنید! الان باید چیکار کنم؟؟
_ منو از در ببرید بیرون! با این لباسا نمیذارن خارج شم!
_ برم لباساتونو بیارم؟؟
_ نه آقا... وقت نیست! تا نفهمیدن باید برم!!
_ خب چجوری؟؟
_ ماشین داری؟؟
_ بله!
_ خب خوبه! من می خوابم رو صندلی عقب، یه پارچه ای، پتویی، چیزی بکش روم، زود بریم!
_ بله؟؟ باشه... صبر کنید برم ماشینو بیارم نزدیک!
_ ممنونم!
رفت و بعد دو سه دقیقه با یه پراید برگشت.
" چنان راجع به پول بیمارستان پرسید گفتم پورشه سواره! "
سریع درو باز کردم و نشستم تو ماشین، یه پتو ازش گرفتم و کشیدم روم و خوابیدم رو صندلی!
حرکت کرد و از بیمارستان خارج شد و یکم دور شد، فهمیدم که پیچید تو یه خیابون دیگه.
_ خانوم؟؟
بلند شدم و اطرافم رو نگاه کردم و یه نفس راحت کشیدم!!
_ ممنونم آقا!
_ خواهش میکنم، همین یه کارمون مونده بود که اونم انجام دادیم!
_ ببخشبد... ولی واقعاً لطف بزرگی در حقم کردی!
_ خواهش میکنم. خب؟ الان می خواید کجا برید؟
موندم چه جوابی بدم!!
_ نمیدونم. یه کاریش می کنم! بازم ممنون... خداحافظ!
داشتم در ماشین رو باز می کردم که صدام زد!
_ خانوم!؟
_ بله؟؟
_ با این لباسا کجا می خواید برید آخه؟؟ معلومه لباس بیمارستانه!
درو بستم.
_ خب... آخه چیکار کنم؟؟
_ کیف و گوشی همراهتونه؟؟
_ نه!
_ پس مطمئناً نمی تونید جایی برید!
✍️ادامه دارد...
•|محدثه افشاری|•
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva