دخترانِ پرواツ
#رمان_اورا...📕 #پارت_شصتم🌺 _ چی شده ترنم؟؟ چرا گریه می کنی؟؟ _ مرجان کجایی؟؟ _ تو راه... گفتم که ا
#رمان_اورا...📕
#پارت_شصت_ویکم🌺
دخترم به چهار زبان مسلطه...
دخترم تو آلمان به دنیا اومده...
دخترم... دخترم... . دخترم...
و حالا دختری که برای افتخار خودشون ساخته بودن، فرو ریخته بود! شکسته بود... حتی اگه تا اینجاشم تحمل می کردن؛ این نشونی که عرشیا تو صورتم کاشت رو مطمئناً تحمل نمی کردن! پس من دیگه جایی تو اون خونه نداشتم!
فکرم می چرخید بین آدما تا ببینم کیو دارم!
مرجان! مرجانی که لذت یه شب پارتی رو به آروم کردن دوست ده سالش نداد! شاید واقعاً من ارزشی برای وقت گذاشتن نداشتم که همه اینجوری تنهام گذاشته بودن!
سرم درد می کرد! حالم بد بود. تپش قلبم شدید شده بود! رفتم تو ماشین. آینه هنوز سمت صندلی من بود. صورتم...
داشبورد رو باز کردم و قرصام رو آوردم بیرون.
" خوبه! همشون هستن! مرسی که حداقل شما تنهام نذاشتید! شما آرومم کنید! "
یه قرص قلب خوردم، یه مسکن، یه آرامبخش.
یه قرص قلب، یه مسکن، یه آرامبخش.
یه قرص قلب، یه مسکن، یه آرامبخش.
آرامبخش، آرامبخش،آرامبخش... !
چشمام رو روی هم گذاشتم و بعد از چند دقیقه دوباره از ماشین پیاده شدم. حالم بهتر بود! چند قدم که رفتم، احساس کردم دارم تلو تلو میخورم.
جلوم رو نگاه کردم. وحشت برم داشت! یه موجود سیاه جلوم بود!! پشتم رو نگاه کردم. سنگ ها باهام حرف میزدن! درختا دهن داشتن! ماشینم شروع به صحبت کرده بود! چرا همه چی اینجوری بود؟! اون موجود سیاه خیلی دقیق داشت نگاهم می کرد!! قدم به قدم باهام میومد. سرم داشت گیج می رفت. آدما با ترس نگاهم می کردن! گوشیم هنوز داشت زنگ می خورد.
" بسه لعنتی!! بسه. دیگه همه چی تموم شد! "
اون موجود سیاه هر لحظه نزدیک تر میشد. عرق سرد رو بدنم نشسته بود. همه چی ترسناک بود! همه جا تاریک بود.
احساس پشیمونی داشتم. هیچ چیز از اون سیاهی ترسناک تر نبود! تا بحال ندیده بودمش! حتی تو فیلمای ترسناک. داشت نزدیکم میشد!
" نه... من نمی خوام با این موجود برم... "
افتاد دنبالم. دیر شده بود. خیلی دیر! نفسم، سرم، بدنم...
افتادم رو زمین و دیگه هچی نفهمیدم!
✍️ادامه دارد...
•|محدثه افشاری|•
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#مسیحاےعشق
#پارت_شصت_ویکم
فاطمه،بااطمینان،میگوید
:_همین روزا سر و کله اش پیدا میشه،فقط وقتی اومد تو هم یکم اذیتش کن،زودی جواب مثبت
رو ندی...باشه؟
سرخ میشوم
:+زشته فاطمه...این حرفا چیه؟
فاطمه میخندد..
میگویم
:+واسه چی میخندی آخه؟صبرکن شاهزاده ی اسب سفیددارت برسه،اونوقـ...
صدای موبایل حرفم را قطع میکند،در حالی که خم میشوم میگویم
:+نخند بچه این همه
مخاطب ناآشناست و پیش شماره ی دوصفرچهل و چهار ، ناخودآگاه لبخند روی لبم میآورد...
روبه فاطمه میگویم
:+از انگلیسه،حتما عمووحیده
و بدون مکث جواب میدهم
:+سلام بیمعرفت..
صدای بم و مردانه ای،آن سوی خط میگوید
:_سلام نیکی خانم
تپش قلب،گشاد شدن رگها،هجوم خون به صورت و لرزش صدایم،از تصور فرد پشت خط،واکنش
طبیعی بدنم است.
خودم را جمع و جور میکنم
:+سلام آقاسیاوش..شـر..شرمنده،فک کردم...یعنی.. خیال کردم عمووحیده...
چشمهای فاطمه گشاد میشود،زیر لب میگوید:مستجاب الدعوه بودما...
سعی می کنم آب دهانم را قورت دهم،اما دهانم خشک خشک است!
سیاوش میگوید:خوب هستین؟
:+ممنون
نمیتوانم حالش را بپرسم...نمیدانم چرا؟
فاطمه،مشتاق چشم به دهانم دوخته.
سیاوش نفس عمیقی میکشد،پس او هم مثل من استرس دارد..
:_راستش نمیدونم چطور بگم؟
:+اتفاقی افتاده؟؟عمو....؟؟
:_نه نه،نگران نشید،وحید حالش خوبه
راست میگوید،عمو همین یک ساعت پیش آنلاین بود
:_من نمیدونم چی باید بگم؟ یعنی..چطور شروع کنم؟
پس او هم نمیداند چه بگوید؟
چقدر امروز شبیه هم شده ایم!
ادامه میدهد
:_راستش من از وحید اجازه گرفتم که با شما صحبت کنم...نمیدونم وحید از حرفای من چی به
شما گفته...همین باعث شده،یه کم اضطراب داشته باشم...اینکه صدام میلرزه برای همینه...
صدایش میلرزد؟ پس چرا به نظر من قشنگ ترین موسیقی دنیاست؟
فاطمه،کنارم مینشیند و گوشش را به تلفن میچسباند.
زیرلب میگوید:چی میگه؟؟چی میگه؟؟
صدای پشت خط،میگوید
:_امیدوارم جسارت من رو ببخشید ولی راستش...تو کل عمرم،واسه هیچی این همه مصمم
نبودم که واسه....)مکث میکند،صدایش پایین میاید
( واسه خواستن
ولی...میخوام ازتون اجازه بگیرم که حاج خانمو...یعنی مادرمو بفرستم برای...یعنی برای
امرخیر،مزاحم بشیم...
از جایم بلند میشوم..ناخودآگاه،چند قدم جلو میروم
قروپ قروپ قلبم،نفس های عمیق و پی در پی سیاوش،و بال بال زدن فاطمه....
:_الو....نیکی خانم؟ من...
آرام میگویم
:+صاحب اختیارین...
نفس راحت میکشد،میتوانم چهره اش را تصور کنم...
میگوید
:_ميخواستم اگه ممکنه،یه چند وقت،بهم فرصت بدین..کارای شرکت رو سر و سامون بدم...
بیام ایران،خونه بخرم،کار دست و پا کنم...
ان شاءاللّه،با دست پر خدمت برسیم...اجازه میدین؟
زیر لب میگویم
:+به حاج خانم سلام برسونین
:_بزرگیتونو میرسونم،اتفاقا حاج خانم خیلی سلام رسوندن خدمتتون،گفتن مشتاق دیدارتون
هستن...
:+خداحافظ
:_یاعلی
تلفن را قطع میکنم و روی سینه ام میگذارمش
فاطمه مشتاق نگاهم میکند،نفس عمیق میکشم و مینشینم.
فاطمه میگوید
:_چی شد؟نیکی چی گفت؟؟
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』