eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
843 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
:+یه دسته گل بزرگ هم دستشون بود،این مریم هم از اون برداشتم. کلافه میگوید :_خب،چه شکلی بودن؟چند ساله؟ :+یکیشون که دسته گل دستش بود،بیست و دو،بیست و سه ساله میزد،اون یکی هم بیست و پنج،شش ساله...اسم بزرگ رم فهمیدم...کوچیکه صداش کرد،الان یادم میاد...اسم یه پیامبر بود فک کنم...عیســـی بود،موسی بود؟چی بود؟ عمدا نامش را نمی گویم. این وسط خبرهایی شده و من از آن ها بی خبرم. عمو بااضطراب میگوید :_حالا باهاشون حرف زدی؟ :+حرف که نه،یه چیزایی میگفتن ناخواسته شنیدم.... لبم را میگزم و در دل،از دروغی که بر لبم جاری شد،از خداوند،طلب استغفار میکنم. عمو به شدت عصبانی به نظر میرسد :_چی؟؟چی میگفتن؟؟؟ :+عمو چرا اینجوری شدین؟ عمو،کمی به خودش میآید،حالا تقریبا مطمئنم باز هم چیزی در این میان هست که من از آن بی خبرم.. :_چطوری شدم؟فقط میخوام ببینم،مسیح چی بهت.... ناخواسته،حرفش را قطع میکنم :+مسیح؟اسمشو از کجا فهمیدین؟شما میشناسینش؟؟ :_خودت گفتی اسمش مسیح بود... :+من نگفتم...خب اگه میشناسین به منم بگین،عمو این آدم کیه؟بابام چرا عصبانی بود؟دور و برم چه خبره؟؟ عمو کلافه است،دست در موهایش میکند و بعد سرش را بین دست هایش میگیرد... شاید تند رفته ام...اما من باید بفهمم.... عمو سرش را بلند میکند،نفسش را باصدا بیرون میدهد و میگوید :_نیکی یه روز همه چی رو برات توضیح میدم،قول میدم :+امـــا من.... :_من تا حالا بدقولی کردم؟ سرم را تکان میدهم...او در این چهار سال،بهترین دوست و همراه من بوده... :_بهم اعتماد کن نیکی...باشه؟ مگر می شود نسبت به این مرد بی اعتماد بود؟ ★ سرم را روی بالش فشار میدهم،دارد منفجر میشود. دستم را روی چشمانم میگذارم،خوابم نمیآید. مگر میشود با این همه جنگ اعصاب خوابید؟ چند تقه ی آرام به در میخورد. بفرمایید میگویم و بلند میشوم مینشینم. :_بیدارین خانم؟ :+کار داشتی منیر؟ :_آقا و خانم تو سالن منتظر شمان،میگن کار واجب دارن. :+برو الان میام دست میبرد تا چراغ را روشن کند،با صدایم میخکوب میشود. :+روشن نکن :_خانم دلتون نمیگیره تو تاریکی؟ :+نه،خوبه منیر آهی از ته دل میکشد و میرود. انگار او هم از حال و روز ناخوشم خبر دارد. بلند میشوم،در همان تاریکی موهایم را با کش بالای سرم،دار میزنم و از اتاق بیرون میروم. مامان و بابا،در سالن نشسته اند. آرام زیرلب سلام میدهم،آن ها هم به لطف همیشگی،سلامم را بی جواب میگذارند. روبه رویشان مینشینم. بابا اخم کرده و مامان،کنارش نشسته. مامان میگوید:نیکی،تو از این پسره،سیاوش خوشت میآد؟ از سوال بی پرده اش،شوکه میشوم :_من....من... عصبی لبخند میزنم!چه موقعیت عجیبی! بابا ادامه ی حرفش را میگیرد. :+وحید،میگفت تو دلت باهاشه،آره؟ سرم را پایین میاندازم،جر یان بی وقفه ی خون، پوست صورتم را میسوزاند. بابا ادامه میدهد :_امروز دوباره اومده بود کارخونه... نیکی،من تا حالا با کارات مخالفت نکردم...هرچی خواستی در اختیارت گذاشتم،هیچ اجباری هم در مورد تو به کار نبردم. اما الآن قاطعانه دارم میگم،برای بار اول و آخرم میگم>>من از این پسره خوشم نمیاد <<خلاص.... کوبش دیوانه وار قلبم،دیوانه ام میکند. بابا بلند میشود و پشت بندش،مامان. لعنتی دخترانه را باید دفن کنم حس میکنم این آخرین فرصت است،باید تمامش کنم. این شرم . بلند میشوم و باالتهاب صدایش میزنم،لرزش صدایم،پای رفتنش را سست میکند. به طرفم برنمیگردد اما پشت به من میایستد. :_بـــــــــابـــــا؟ 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva