#مسیحاےعشق
#پارت_صد_دوم
مانی از آن طرف میگوید:عمووحید بیاین با من بریم.
عمو برمیگردد و دستش را برای مانی تکان میدهد.
:_الان میام..
به طرفـ نیکی برمیگردد.
:_من برم دیگه..
نیکی سرش را پایین میاندازد،قبل از اینکه چیزی بگوید،مامان جلو میآید:نیکی جان،مسیح راه
بیفتید دیگه..
عمووحید لبخند میزند
:_برو عروس خانم...
جلو میروم و در ماشین را باز میکنم.
نیکی میآید و آرام،مینشیند.
جلوتر از همه،استارت میزنمـ و راه میافتم.
نیکی هیچ نمیگوید،سرش را پایین انداخته و با انگشتان دستش بازی میکند.
دست میبرم و ضبط ماشین را روشن میکنم.
صدای موسیقی راک فضا را پر میکند.
خواننده میخواند:
پـای چـــپ جــهـــان را با اره ای بـریــــدنـد
چپ پاچه های شلوار،سیگــار پشت سیگـــار
موسیقی مورد علاقه ام،سرد،خشک و حتی کمی خشن.
نیکی زیرـچشمی نگاهی به ضبط میکند،اما چیزی نمیگوید.
مثل اینکه در این مورد هم با هم تفاهم نداریم !
تمام راه تا خانه در سکوت کامل طی میشود.
ماشین را پارک میکنم،ترمز دستی را میکشم و میگویم:ر سیدیم.
نگاهی به ساختمان های اطرافـ میاندازد
:_اینجا کجاست؟
بالاخره قفل کلامش شکست...
:+خونه ی ما.. یعنی خونه ی بابام،واسه شام دعوتیم.
سرش را تکان میدهد و پیاده میشود.
مظلوم ولی در عین حال، قدرتمند به نظر میرسد.
آرامشش ماورایی است.
پیاده میشوم و در حالی که کلید را درمیآورم خانه را نشانش میدهم.
لبخند میزند،بیشتر شبیه پوزخند.
در را باز میکنم و به طرفش برمیگردم.
:+به چی میخندی؟
با تعصب میپرسم؛انگار پوزخند زدن،تنها در انحصار من است!
:_بچه که بودم آرزو داشتم یه خونه ای باشه، مال فامیل هامون باشه.. منم برم به دوستام
تعریف کنم که دیشب خونه ی عموم بودیم،خونه ی خاله ام میرم...
:+بچه های شمام هیچ وقت ندارن
نگاهم میکند.
:+خاله.. بچه هاتون خاله ندارن...
لبخند میزند،انگار یاد کسی میافتد.
:_چرا دارن...
:+همون دوستت که محضر بود؟
سرش را تکان میدهد.
لبخند به لب دارد،اما آه میکشد.
چیزی نمیگویم،چقدر حس و حال این دختر عجیب است...
انگار نه انگار شناسنامه اش خط خطی شده...
انگار هنوز نمیداند.. انگار یادش نیست وارد چه بازی پر از التهابی شده ایم.
انگار فراموش کرده و انگار از من نمیترسد..
:+بفرمایید تو...
:_اول خودتون،اول صاحبخونه..
:+من دیگه از امشب اینجا صاحبخونه نیستم.. حتی لباسام رو هم بردن اون یکی خونه..
نمیتوانم بگویم خانه ی خودمان... }ما{ وجود ندارد.
حتی اگر ترکیب من و نیکی در لفظ،ما بشود، واقعی ـنیست..
وارد حیاط میشوم و در را نگه میدارم تا نیکی هم داخل شود.
سرش را بالا میگیرد و داخل خانه میشود.
نگاهش پی درخت هاست که بلند و سر به فلک کشیده،کل ساختمان را احاطه کرده اند.
زیرلب،انگار ناخودآگاه،میگوید
:_چقدر قشـــنگه اینجا...
دور و برم را نگاه میکنم،تا به حال اینقدر با دقت به حیاط خانه مان نگاه نکرده بودم...
لبخند میزنم،راست میگوید اینجا واقعا زیباست..
مثل بچه ها،حیاط اینجا را با حیاط خانه ی خودشان مقایسه میکند
:_خونه ی ما فقط شمشاد هست و بوته گل.. ما سه چهار تا درخت داریم فقط..
راه میافتد،در را میبندم و از پشت نگاهش میکنم.
روی چمن ها راه میرود و اطراف را می کاود.
دست میبرم و کلید چراغ های حیاط را روشن میکنم.
با غصه به باغچه های کوچک گل ها نگاه میکند.
بوته هایی که زیر سرمای زمستان خشکیده اند.
روی پاهایش مینشیند و به بوته ها دست میزند.
چقدر بچه است!
انگار نه انگار نوزده سال دارد...
بلند میگویم
:+بریم تو سرده...
حواسش نیست..
جلوتر میروم و چند قدمی اش میایستم
صدای پارس سگ از تاریکی بین درخت ها میآید.
شتاب زده بلند میشود و یک قدم عقبـ میآید.
جلو میروم و شانه به شانه اش میایستم.
:+نترس..نترس چیزی نیست.
نگاهم میکند،صورتش روشن تر از قبل شده،مهتابی است و چشم هایش از ترس برق میزند.
نگاهم را از صورتش میگیرم.
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』