#مسیحاےعشق
#پارت_صد_سوم
:_از خونه ی شماست؟
:+آره... الکس... الکس بیا اینجا...
الکس جلو میآید ، با دیدن نیکی پارس میکند .
نیکی چند قدمـ دیگر عقب میرود،حق دارد.
جثه ی بزرگ و سیاه الکس،هر کسی را میترساند.
جلو میروم و دست به سرش میکشم.
:+هیـــس الکس آروم باش.. چیزی نیست... غریبه نیست.. آروم پسر...آروم...
الکس روی پاهایش مینشیند.
برمیگردم. نیکی با ترس به من نگاه میکند و چهره در هم کشیده است. +:چیزی نیست..
نترس...
آب دهانش را قورت میدهد
:_بریم تو؟
سرم را تکان میدهم.
:+بریم
راه میافتم،شانه به شانه ی نیکی به طرف ساختمان میرویم.
کنارم که میایستد،قدش تا سینه ام میرسد.
هر از چند گاهی برمیگردد و نگاهی به الکس میاندازد،میترسد دنبالمان بیاید.
:+اگه این همه نگاش کنی ممکنه بفهمه ترسیدی..سگ ها خیلی باهوشن...
با نگرانی میپرسد
:_تا حالا کسی رو... ؟
ادامه ی حرفش را میخورد... روز اول،چنان محکم و با صلابت با من حرف زد که جاخوردم... فکر
نمیکردم اینقدر ترسو باشد!
:+کسی رو چی؟؟
:_مهم نیست..هیچی..
ناخودآگاه میخندم،حالت تدافعی این دختر بامزه است!
میگویم
:+نه...
متعجب میپرسد
:_چی؟
:+تا حالا کسی رو نخورده...
عصبانی میشود،من همچنان میخندم.
:_من منظور م این نبود..
وجلو تر از من در ساختمان را باز میکند و وارد خانه میشود.
با تعجب نگاهش میکنم،یک لحظه متوجه میشود.
خجالت زده کنار در میایستد
:_ببخشید... اصلا حواسم نبود... اول خودتون بفرمایید..
داخل میشوم و در را میبندم.
با دست مبل های جلوتلویزیونی را نشانش میدهم.
:+بشین..
همچنان سرش پایین است.
:_ممنون
:+تعارف نکردم برو بشین
طلاخانم از آشپزخانه بیرون میآید: سلام آقا
نگاهی به دست های نیکی میاندازم که در هم قفل کرده و با حلقه اش بازی میکند.
:+سلام... طلاخانم ایشون نیکی جان هستن،همسر من..
حس میکنم نیکی از حرفم جا میخورد و شانه هایش پایین میافتد .
اهمیت نمیدهم؛باید به این نمایش مسخره و دیالوگ های مسخره ترش عادت کند. برای من فرق
چندانی ندارد.
:+نیکی خانم،ایشون هم طلاخانم هستن.. تو کارای خونه به مامان کمک میکنن.
طلا جلو میآید و صورت نیکی را میبوسد:خیلی خوشبختم خانم.. خوش اومدین.. چقدر بهم
میاین ماشاءالله...
نیکی نگاهم میکنم و لبخندی تصنعی و کم جان میزند.
طلا میگوید :بشینید خانم.. بشینید الان براتون یه چیزی میارم گلویی تازه کنید.
صدای باز و بسته شدن در میآید،برمیگردم.
مامان و بابا هستند.
نیکی خیلی زود سلام میدهد،انگار عادت دارد.
:_سلام
مامان لبخند میزند: سلام عزیزدلم.. خیلی خوش اومدی دخترم.
جلو میرود وصورت نیکی را میبوسد.
بابا هم جلو میآید و دست نیکی را میفشارد.
مامان دستش را دور کمر نیکی حلقه میکند :چرا اینجا ایستادین؟مسیح جان نیکی رو ببر اتاقت
لباساش رو عوض کنه
به وضوح سرخ و سفید شدن نیکی را میبینم.
میگویم:نیکی جان اگه میخوای..
شتابزده و نگران میان حرفم میپرد: نه نه همین جا خوبه..
به صرافت میافتد،سرش را پایین میاندازد:ببخشید حرفتون رو قطع کردم..
مامان با تعجب نگاهش میکند، نیکی هنوز من را با خودم جمع میبندد!
سعی میکنم بخندم و طبیعی جلوه کنم:عزیزم این حرفا چیه... مامان جان نیکی یه کم معذبه..
اگه اجازه بدین من ببرم باغ رو نشونش بدم.
مامان لبخند میزند:عزیزم خجالت نداره که.الهی قربونت برم... باشه برید با هم...
بعد به بابا اشاره میکند و با هم به طرف آشپزخانه میروند.
نگاه نیکی هنوز رو به پایین است.
:+جلو در منتظرتم...
سرش را تکان میدهد.از خانه خارج میشوم.سوز سرمای بهمن،صورتم را میسوزاند.
دست هایم را داخل جیب های شلوارم فرو میکنم و هوا را با تمام سلول هایم میبلعم.
صدای در میآید و بعد صدای پاهایش.
برمیگردم.
چادر سفیدی که موقع عقد سرش بود،دوباره سر کرده.
قدم هایش را کوتاه و روی یک خط برمیدارد.
روبه رویم میایستد،سرش پایین است و هنوز نگاهش را میدزدد.
به نظر، این دختر به اندازه ی تمام مؤنٽ های این شهر،خجالت میکشد!
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』