#مسیحاےعشق
#پارت_صد_هفتم
*مسیح*
صورتش برافروخته شده،چشم هایش مدام پر میشوند اما نمیخواهد گریه کند.
این همه مشتش را گره میکند و در برابر بغض استقامت میکند مبادا گریه کند و در برابر ما
ضعیف به نظر برسد...
این دختر،در عین ضعیف بودن،قوی به نظر میرسد.
پدال گاز را فشار میدهم.
مانی حرف میزند و مدام نظرم را میپرسد.
گوش و دهانم در اختیار مانی است و چشمانم از آینه مخفیانه،نیکی را میپاید.
طوری که نه مانی متوجه نگاه هایم میشود،نه خود نیکی.
اصلا انگار نیکی در این دنیا نیست.
از پنجره به بیرون خیره شده و مدام نفس عمیق میکشد.
دلم میخواهد از این فضا بیرون بیاید.
نمی دانم چرا در برابر این دختر احساس مسئولیت می کنم.
شاید به خاطر توصیه های عمو...
اما غرورم نمیگذارد حرف بزنم.
جلوی خانه ام میرسیم.
ریموت را فشار میدهم و در پارکینگ باز میشود.
میخواهم وارد ماشین بشوم که مانی میگوید :مسیح نگه دار
ترمز میکنم:چرا؟
میگوید:به لطف جر و بحث بابا و عمو تو خونه شام نخوردم .. بریم یه چیزی بگیرم...
میگویم:باشه.. پس با ماشین برو...
به طرف نیکی برمیگردم:نیکی پیاده شو
کمربند را باز میکنم و پیاده میشوم.
نیکی پیاده میشود و چادرش را مرتب میکند.
مانی هم پیاده میشود :چی بگیرم؟
بیتفاوت میگویم:هرچی.. فرقی نداره..
مانی دوباره میپرسد:زنداداش واسه شما چی؟
لرزش نیکی را خوب حس میکنم،
به زنداداش های مانی حساس شده!
نگاهی سرسری و دلگیر به من میاندازد و میگوید:من شام خوردم ممنون
مانی میخندد:نه بابا چیز ی نخوردی که...
سرش را پایین میاندازد:میل ندارم آقا مانی،ممنون
مانی شانه بالا میاندازد،پشت رول مینشیند و دکمهی ریموت را میزند و میرود.
قبل از اینکه در بسته شود؛از در پارکینگ وارد میشویم،نیکی هم قدم با من میآید،اما با فاصله.
جلوی آسانسور میایستم و دکمه اش ر ا ميزنم.
نیکی،زیرچشمی اطراف را نگاه میکند.
آسانسور میایستد و درش باز میشود.
دستم را جلو میآورم:بفرمایید
بیهیچ حرفی وارد آسانسور میشود.
بغضش را حس میکنم،از نفس های عمیق و صورت برافروخته اش.
پشت سرش وارد میشوم و دکمه ی طبقه ی یازدهم را میزنم.
در نیمه باز است که یک نفر میرسد و اجازه نمیدهد در بسته شود.
در دوباره باز میشود،خانم و آقای سی و خرده ای ساله،با پسری کوچک و حدودا پنج ساله وارد
آسانسور میشوند.
نیکی گوشه میایستد و کنارش به فاصله ی کمی میایستم.
احساس تقیدش را به خوبی حس میکنم.
مرد میگوید:ببخشید شرمنده.. آسانسور دوم خرابه
میگویم : خواهش میکنم..
مرد نگاهی به چراغ روشن کلید طبقه ی یازدهم میاندازد و طبقه ی دوازدهم را فشار میدهد.
:_ببخشید میپرسم،مهمونای آقای آشوری هستین؟
نگاه نیکی،به طرف پسربچه است.
میگویم:نه.. ما همسایه ی جدید هستیم..
لبخند مرد عمیق تر میشود و دستش را دراز میکند:عه.. پس واحد خالی طبقه ی یازده متعلق به
شماست؟ خیلی خوشوقتم از آشناییتون،آقای...؟
دستش را میفشارم،برخلاف او،بی هیچ گرمایی و حسی.
:_آریا هستم... منم خوشبختم...
مرد میگوید:بنده هم مظفری هستم...
خانم مظفری دستش را به طرف نیکی میگیرد:پس تازه عروس و دوماد شمایید؟؟ خوشبختم...
نیکی لبخند میزند و دست زن را با صمیمیت میفشارد:منم همینطور خانم مظفری..
زن کنار همسرش میایستد:خیلی بهم میاین... خوشبخت باشین...
نیکی سرش را پایین میاندازد و زیر لب تشکر میکند.
زن دوباره میگوید:اگه کاری داشتی حتما به من بگو.. واحد بغلیتون هم مال آقا و خانم آشوریه..
یه کم مسن هستن ولی دوست داشتنی ان.
نیکی سرش را باال میآورد و دوباره لبخند میزند.
آسانسور میایستد و در باز میشود.
میگویم:خدانگه دار...
نیکی به پسربچه لبخند میزند و خداحافظ میگوید.
بعد از او وارد سالن میشوم.
در بسته میشود و خانواده ی مظفری از دیده پنهان میشوند.
دستم را به طرف راست میگیرم :این واحد...
نیکی به دنبالم میآید.
کلید را در قفل میچرخانم و در را باز میکنم.
بدون اینکه وارد شوم،چراغ ها را روشن میکنم و با دست به نیکی اشاره میکنم که وارد شود.
نیکی،مردد نگاهی به صورتم میاندازد و وارد میشود.
اولین بار است که بعد از چیدمان،پا در خانه میگذارم.
دکوراسیون فوق العاده و چشم نواز است.
لباس های من،یک گوشه ی سالن،رویـچمدان ها تلنبار شده.
مامان گفت که لباس ها و وسایل اتاق من و نیکی بهتر است به سلیقه ی خودمان چیده شود.
نیکی قدم میزند و اطراف را نگاه میکند.
به طرف اتاق ها میروم:اتاقا اینجان
سه اتاق خواب،و سرویس بهداشتی میانشان.
کنارم میایستد.
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』