#مسیحاےعشق
#پارت_صد_پانزدهم
:_راست میگی؟ نوش جونت
:+ولی نیکی،بی شوخی میگم،یه کم غذا ببر واسه اون بنده خدا..
نمیدانم چه کار کنم...
حق با فاطمه است،عطر و بوی غذا همه ی خانه را برداشته،بلند میشوم.
به طرف قابلمه های غذا میروم،بشقاب را برمیدارم که صدایش میآید:من میرم بیرون،خداحافظ
بشقاب را روی کابینت میگذارم:به سلامت
سر تکان میدهد و میرود.
در که بسته میشود،فاطمه میگوید
:+نیم ساعت شد که اومد؟
:_بیخیال غذات رو بخور
:+نیکی من اگه یه روزی ازدواج کنم،باید بیام پیشت کلاس آشپزی...
:_دستپخت مامانت عالیه،تو چرا ازش یاد نگرفتی؟
فاطمه،لقمه ی دهانش را میبلعد و لیوان آب را برمیدارد
:+بلدم منم.. خیلی چیزا بلدم..نیمرو..... املت....تخم مرغ آبپز
لیوان را از دستش میگیرم و میگویم:نه خسته همشهری! بعدم آدم وسط غذا آب نمیخوره
فاطمه میخندد
:+بیچاره پدرروحانی... نموند ببینه چه کرده این عروس خانم...
میخندم.
★
صدای آیفون میآید،نگاهی به ساعت میاندازم و کتاب را از روی پایم برمیدارم.
ساعت یازده و نیم شب است.. شالم را سر میکنم،چادرم را برمیدارم و از اتاق بیرون میزنم.
مسیح قبل از من در را باز کرده،نگاهم میکند:مانی بود..
سر تکان میدهم و وارد آشپزخانه میشوم.
صدای باز کردن در میآید و بعد صدای قدم های مانی در راه پله.
کتری را روی اجاق میگذارم و ظرف میوه را از یخچال درمیآورم.
صدای سلام و احوال پرسی میآید.
صدای مانی را تشخیص میدهم :نیکی کجاست؟
مسیح میگوید:آشپزخونه
صدای مانی بلند میشود:زنداداش...زنداداش
از آشپزخانه بیرون میروم:سلا
:_سلام،خوبین؟بیاین مسیح بدو بیا..بیاین عکسای عروسی تونو نشونتون بدم..
دلم میلرزد...
به یاد میآورم تمام آرزوهای دخترانه ام،بر باد رفته اند..
*مسیح*
مانی روی مبل مینشیند و آیپدش را در دست میگیرد.
نگاهم روی نیکی ثابت میماند،چشمهایش پر شده اند.
مانی دوباره صدایش میزند،از جا میپرد:الان میام
از روی کابینت ظرف میوه را برمیدارد و جلو میآید.
مانی برایش جا باز میکند:بشین این طرفم زنداداش...خب اینم از این... حالا مسیح جان اون
کنترلو بده من...
نیکی روی مبل دونفره ی آن طرف مینشیند.
کنترل را به دست مانی میدهم،تلویزیون را روشن میکند و با زدن چند دکمه،صفحه ی نمایشگر
آیپد روی تلویزیون پدیدار میشود.
نیکی پیش دستی برایمان میگذارد و میگوید :آقامانی میوه بفرمایید
خوشحالم،مثل اینکه با شرایط کنار آمده،حداقل با این کارها، جلوی دیگران احتمال اشتباهش
پایین میآید.
مانی،سیب سبزی از ظرف برمیدارد و میگوید:اینم عکسا.. باورتون نمیشه چقدر تدارک دیده
بودن... دو تا عکاس اختصاصی،آورده بودن... یه عروسی مجللی براتون گرفتن که نگو و نپرس....
عکس ها جلو میروند،چشم هایم به طرف نیکی میچرخند.. با تأسف به عکس ها نگاه
میکند،گاهی سری تکان میدهد و گاهی نگاهش را میدزدد.. شبیه او نیستم ولی با این
حال،حیای چشمانش را می ستایم.
عکس ها جلو میروند و به شام میرسند.
میزها پر از غذاهای رنگارنگ و متنوع...
مانی تعریف میکند:انواع غذاها بود..جاتون خالی.. چقدر هم خوش مزه بود...
نیکی،آه میکشد،حال عجیبش را نمیفهمم...
هرچه که باشد،حتی اگر صوری،این عروسی به نام او نوشته میشود.. مطمئنا با این همه تجمل و
این همه تشریفات،هر دختری حداقل لبخند کوچکی میزند.
عکس ها به کیک بزرگ و چند طبقه میرسند که با گل های صورتیو سفید تزئین شده است.
مانی میگوید :نمیدونین با چه سختی فرار کردم... مراسم حالا ادامه داشت،نمیدونین چقدر
اصرار کردم تا عکاس ها،سریع عکس ها رو برام بفرستن..
یک لحظه یاد چیزی میافتم:وای مانی... سوتی دادیم بدجور...
مانی میگوید :چی شده؟
موبایلم را برمیدارم و به عکاس آتلیه اس ام اس میفرستم:لطفا اولین فرصت با من تماس
بگیرید.
میگویم:مامان امروز سرش شلوغ بود،یادش نیفتاد.. فردا حتما میره آتلیه،تا عکس ها رو تحویل
بگیره... باید با صاحب آتلیه صحبت کنم..
نیکی سرش پایین است،بیخیال از هیاهوهای من و مانی،با ریشه های شالش بازی میکند.
مانی با افتخار میپرسد:دوست داشتین زنداداش؟
نیکی سر بلند میکند:چیو؟
:_عروسی رو دیگه،مجلل ترین جشن خانواده بود
نیکی با آرامش همیشگی اش میگوید:ر استشو بگم؟
مانی سرش را تکان میدهد
:+ حالم بهم خورد...
با تعجب سرم را بلند میکنم،مگر ممکن است دختری این حرف را بزند... حال و هوای
مراسم،حتی مانی را به وجد آورده... انتظار داشتم نیکی ذوق کند و از مانی بخواهد عکس ها را
برایش بفرستد.
مانی با تعجب به نیکی زل زده:شوخی میکنی مگه نه؟
نیکی با پوزخند،سرش را تکان میدهد.
مانی میگوید:چیشو دوست نداشتی؟؟ این مراسم همه چی تموم بود.. همه،خوششون اومد
نیکی میگوید:مهم نیست..فراموشش کنین
بلند میشود که برود،صدایش میزنم:نیکی!
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』