#مسیحاےعشق
#پارت_صد_چهارم
پشت میکند به من و به طرف خانه میرود.
لبخند سردی کنج لبم مینشیند.
کاش این دختربچه،بازی را نبازد...
*نیکی*
با عصبانیت دستگیره را فشار میدهم و در را به داخل هل میدهم.
وارد که میشوم،هُرم دلنشین گرما،پوستم را نوازش میدهد.
زنعمو در حالی که ظرف شیرینی در دست دارد از آشپزخانه خارج میشود.
:_عه دخترم اینجایی؟بیا بریم مامانت اینا رسیدن..
لبخندی مصنوعی،نقاب غم هایم میشود.
جلو میروم و هم گام با زنعمو،وارد سالن میشوم.مامان و بابا،مانی و عمو وحید روی مبل ها
نسبتا بلندی میدهم و کنار عمووحید مینشینم
نشسته اند.
عمو با مهربانی و نگرانی صورتم را میکاود.
عمومحمود موبایل در دست،وارد میشود.
به احترامش بلند میشویم،من؛عمووحید و مانی..
تکبر بابا در برابر برادرش،حیرت آور است.
عمو محمود لبخندی به صورت من میپاشد و رو به جمع میگوید:ببخشید.. تلفن،ضروری بود
باید جواب میدادم...
بابا پوزخند میزند.
زنعمو متوجه سنگینی فضاست،با اضطراب میگوید:شام حاضره،بهتره بریم شام بخوریم... نظرت
چیه افسانه جون؟
مامان لبخند گرمی میزند:پیشنهاد فوق العاده ای. مگه نه مسعودجان؟
بابا، مامان را با تحسین از نظر میگذراند و دستش را روی دست مامان میگذارد.
همیشه همینطور بوده،مامان تنها کسی است که همیشه قادر به مهار آتش خشم باباست.
بابا در اوج عصبانیت،با مامان به ملاطفت رفتار کرده.
رفتارش با من هم،همینطور بود،تا وقتی که سیاوش وارد زندگی ام شد.
دلم نمیخواهد حتی اسمش را به یاد بیاورم.
من اکنون یک بانوی متأهل هستم،هرچند صوری.
اما در قبال همسرم وظیفه دارم به پاک نگاه داشتن قلب و ذهن و روح و جسمم...
حتی نباید به کسی فکر کنم.
زنعمو بلند میشود و صدایم میزند،از فکر و خیال بیرون میآیم:نیکی جان بریم سر میز شام
دخترم
بلند میشوم و به دنبال زنعمو میروم.
کنار آشپزخانه که میرسیم زنعمو میگوید:نیکی جان چادرت رو دربیار.. غریبه نیست اینجا.
چه باید بگویم؟
نمیدانم چرا بعد از عقد و در برابر این خانواد شوهر دروغین ،زبان و قوه ی تکلم خود را از
دست داده ام؟
تنها چادرم را سفت نگه میدارم.
صدایی از پشت میآید:مامان جان،بذارین راحت باشه لطفا
زنعمو شانه بالا میاندازد و با شیطنت به مسیح و بعد به من نگاه میکند:چشم شادوماد
به طرف نهار خوری میروم..
همه نشسته اند،جز من و مسیح..
عمووحید به صندلی کناری اش اشاره میکند.
جلو میروم و کنار عمووحید مینشینم.
مسیح هم رو به رویم.
خانواده ی عمو سنگ تمام گذاشته اند.
علاوه بر غذاهای سنتی ایرانی،چند نوع غذای متفاوت بین ظرف ها میبینم که ظاهری شبیه
غذاهای عربی دارد.
یکی از ظرف ها،را میشناسم؛کوبه است .
غذای مخصوص عراق و لبنان .
قبلا مادر فاطمه برایمان کوبه پخته بود.
غذایی لذیذ و متفاوت.
زنعمو میگوید :بفرمایید خواهش میکنم.. نیکی جان من گفتم شما حتما بیشتر غذای عربی
میخوری واسه همین برات حمس و تبوله و کوبه آماده کردم.
راستش خودم اصلا نمیدونم مزه اش چطوره ولی سرآشپز میگفت از بهترین غذاهای لبنانی ان.
تعجب میکنم،با لبخند میپرسم:چرا فکر کردین من غذای عربی میخورم؟
زنعمو به مسیح نگاه میکند:خب... گفتم شاید به عرب ها علاقمند باشی....
زنعموی من خیال میکند اینکه عربستان مطلع خورشید اسلام است،پس مسلمانان دنیا هم باید
غذای عربی بخورند.
اما مهر و محبتش ستودنیست.
با لبخندی از مهربانی اش تشکر میکنم:ممنون زنعمو...لطف کردین
لبخند گرمی میزند.
عمو محمود با غرور خاصی میگوید :بفرمایید نوش جان...
همه مشغول میشوند.
عمووحید دیس پلو را برمیدارد و برایم میریزد.
آرام میگویم:ممنون عمو کافیه..کافیه..
عمو ظرف کوبه را به طرفم میگیرد.
:+نیکی تو کربلا از این غذا زیاد میپزن...
فاطمه برایم گفته بود..
:_خوردم عمو،خوشمزس
با تعجب میپرسد
:+کجا خوردی؟
:_خونه ی فاطمه اینا...
عمو لبخند میزند
:+جالب شد...
میخندم و سرم را برمیگردانم.
قاشق را به دهانم میبرم که عمو خم میشود و زیر گوشم،آرام میگوید:من دارم برمیگردم نیکی..
لقمه،سنگ میشود و درون دهانم ته نشین...
حس میکنم تکه ای سرب روی زبانم گذاشته اند.
با زحمت و به لطف لیوان آب،لقمه را میبلعم و به عمو که با بشقاب غذایش بازی میکند خیره
میشوم.
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』