#مسیحاےعشق
#پارت_صد_یکم
}بسم الله الرحمن الرحیم... قال رسول الله،النکاح سنتی{...
ضربان قلبم بالا میرود،اما آرامم...
چرا مضطرب باشم وقتی او مهربان است و قادر..
مامان میگوید:من چرا استرس گرفتم...
لبخند میزنم:ذکر بگید مامان
:_بلد نیستم که..
:+صلوات بفرستید..
شتاب زده زیر لب میگوید
:_باشه.. اللهم صل علی آل محمد.. اللهم صل علی آل محمد...
آرام زیر لب شمرده شمرده میگویم:اللهم صل علی محمد و آل محمد..
مامان متوجه میشود و تصحیح میکند.
]سرکار خانم نیکی نیایش... آیا به بنده وکالت میدهید شما رو به عقد دائم[ ...
یاد خوابم میافتم... الهی،به امید تو..
]و همیشگی آقای مسیح آریا به صداق و مهریه ی یک جلد کالم الله مجید،آینه و یک جفت
شمعدان و دو هزار و یک سکه ی تمام بهار آزادی دربیاورم،وکیلم؟[
دخترخاله ی مسیح میگوید:عروس رفته گل بچینه
من،آمده ام دسته گل های بر آب رفته ی زندگی ام را جمع کنم..فصل خزان است،تا چیدن گل
بسیار مانده... سه آیه میخوانم و دوباره میشنوم]وکیلم؟؟[
باز هم کسی خلوتم را بهم میزند:عروس رفته گلاب بیاره...
کاش لحظه هایم بوی گل محمدی بگیرد..رایحه ی گلاب..
صلواتی زیر لب می فرستم.
]برای بار سوم میپرسم،دوشیزه ی محترمه ی مکرمه[...
خودم را در رحمت و مشیت الهی غرق میکنم، چشمانم را میبندم و روزی را تصور میکنم که به
تمام ناخوشی های امروز بخندم.. مگر نه اینکه}التحزن ان الله معنا{؟
]وکیلم؟[
خدایا ... چه بگویم؟
کوبش بی مهابای قلبم،قفسه ی سینه ام را آتش میکشد.
:_با اجازه ی پدر و مادرم...بله
صدای کل بلند میشود.
عاقد از مسیح هم وکالت میگیرد و خطبه جاری میشود...
تمام شد.. حالا من یک بانوی متأهل محسوب میشوم...
باورم نمیشود... من چه کردم خدایا!
نکند اشتباه کرده ام؟.. نه..نه.. فکر و خیال بیهوده است.. من به او توکل کرده ام...
مانی جعبه هایی به دستمان میدهد.
زنعمو میگوید:پسرم،حلقه رو دست خانمت کن...
قلبم هری میریزد...
نه،اینجا جزء نقشه نیست.
التماس را در چشمانم می ریزم و از آینه به چشمانش خیره می شوم.
استیصالم را درمی یابد و صدایش،آتش قلبم را خاموش میکند.
لحنش عصبی به نظر میرسد.
:+مامان جان،نه دیگه،کافیه.... بیا نیکی حلقه ات رو..
و جعبه ای به دستم میدهد.
خودش هم سریع حلقه ی طلایی سفیدش را داخل انگشت دست چپش فرو میکند و از جا بلند
میشود.
باورم نمیشود...تو ... نجاتم دادی... با کمک فاطمه حلقه را دست میکنم.
رینگ سفید،ظریف،ساده و بدون نگین..
همان که میخواستم...
زنعمو جلو میآید و بغلم میکند.
:_مبارکه عزیزم... ببخش این رفتار مسیح رو..اهل رسم و رسوم نیست...میدونی که..
ببخشم؟؟از مخمصه نجاتم داد..مدیون او شده ام..
در آغوش مامان فرو میروم،آغوشی که مدت ها حسرتم بود..
فاطمه را بغل میکنم و حس میکنم بار سنگین روی دوش هایم خالی شد...
نگاهم به او میافتد.
گوشه ی دفترخانه ایستاده و هر دو دستش را در جیب های شلوارش فروکرده..
باورم نمیشود... این آدم،الان همسر من است؟
چه شوخی تلخی...
*مسیح*
از محضر که بیرون میآییم،آفتاب در حال غروب است.
نیکی در محاصره ی مامان و خاله و زنعموست.
بغض کرده،صورتش سرخ شده و چهره اش مغموم است...
مانی کنار جدول ایستاده،به طرفش میروم و دستم را روی شانه اش میگذارم.
برمیگردد،با تلفن صحبت میکند. با دستش اشاره میکند به موبایلش.
صبر میکنم تا مکالمه اش تمام شود.
:_باشه،حالا بعدا حرف میزنیم.. من الآن برم،باشه ... قربونت خداحافظ
قطع میکند و موبایل را داخل جیبش میاندازد.
:_جونم؟
:+مانی به مامانینا گفتی پروازمون کیه؟
:_خودت گفتی بگو امشب دیگه..منم گفتم ساعت سه و نیم،چهار نصفه شب..
:+چرا اونموقع حالا؟
:_گفتم یه وقتی بگم که نخوان بیان فرودگاه دیگه..
ببین..
:+هوم؟
:_عمووحید داره میره
:+چی؟
:_امشب پرواز داره،ساعت یازده...
ناخودآگاه برمیگردم و به نیکی نگاه میکنم.
با عمووحید مشغول صحبت است.
آشوب و آرامشش به دست عمووحیداست.
خودم دیدم،عمووحید قبل از عقد چطور با چند جمله نیکی را آرام کرد.
بابا میگوید: خب سوار شید بریم دیگه...
به طرفشان میروم و آن طرفـتر،نزدیک عمو میایستم.
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』