eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
844 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
}بسم الله الرحمن الرحیم... قال رسول الله،النکاح سنتی{... ضربان قلبم بالا میرود،اما آرامم... چرا مضطرب باشم وقتی او مهربان است و قادر.. مامان میگوید:من چرا استرس گرفتم... لبخند میزنم:ذکر بگید مامان :_بلد نیستم که.. :+صلوات بفرستید.. شتاب زده زیر لب میگوید :_باشه.. اللهم صل علی آل محمد.. اللهم صل علی آل محمد... آرام زیر لب شمرده شمرده میگویم:اللهم صل علی محمد و آل محمد.. مامان متوجه میشود و تصحیح میکند. ]سرکار خانم نیکی نیایش... آیا به بنده وکالت میدهید شما رو به عقد دائم[ ... یاد خوابم میافتم... الهی،به امید تو.. ]و همیشگی آقای مسیح آریا به صداق و مهریه ی یک جلد کالم الله مجید،آینه و یک جفت شمعدان و دو هزار و یک سکه ی تمام بهار آزادی دربیاورم،وکیلم؟[ دخترخاله ی مسیح میگوید:عروس رفته گل بچینه من،آمده ام دسته گل های بر آب رفته ی زندگی ام را جمع کنم..فصل خزان است،تا چیدن گل بسیار مانده... سه آیه میخوانم و دوباره میشنوم]وکیلم؟؟[ باز هم کسی خلوتم را بهم میزند:عروس رفته گلاب بیاره... کاش لحظه هایم بوی گل محمدی بگیرد..رایحه ی گلاب.. صلواتی زیر لب می فرستم. ]برای بار سوم میپرسم،دوشیزه ی محترمه ی مکرمه[... خودم را در رحمت و مشیت الهی غرق میکنم، چشمانم را میبندم و روزی را تصور میکنم که به تمام ناخوشی های امروز بخندم.. مگر نه اینکه}التحزن ان الله معنا{؟ ]وکیلم؟[ خدایا ... چه بگویم؟ کوبش بی مهابای قلبم،قفسه ی سینه ام را آتش میکشد. :_با اجازه ی پدر و مادرم...بله صدای کل بلند میشود. عاقد از مسیح هم وکالت میگیرد و خطبه جاری میشود... تمام شد.. حالا من یک بانوی متأهل محسوب میشوم... باورم نمیشود... من چه کردم خدایا! نکند اشتباه کرده ام؟.. نه..نه.. فکر و خیال بیهوده است.. من به او توکل کرده ام... مانی جعبه هایی به دستمان میدهد. زنعمو میگوید:پسرم،حلقه رو دست خانمت کن... قلبم هری میریزد... نه،اینجا جزء نقشه نیست. التماس را در چشمانم می ریزم و از آینه به چشمانش خیره می شوم. استیصالم را درمی یابد و صدایش،آتش قلبم را خاموش میکند. لحنش عصبی به نظر میرسد. :+مامان جان،نه دیگه،کافیه.... بیا نیکی حلقه ات رو.. و جعبه ای به دستم میدهد. خودش هم سریع حلقه ی طلایی سفیدش را داخل انگشت دست چپش فرو میکند و از جا بلند میشود. باورم نمیشود...تو ... نجاتم دادی... با کمک فاطمه حلقه را دست میکنم. رینگ سفید،ظریف،ساده و بدون نگین.. همان که میخواستم... زنعمو جلو میآید و بغلم میکند. :_مبارکه عزیزم... ببخش این رفتار مسیح رو..اهل رسم و رسوم نیست...میدونی که.. ببخشم؟؟از مخمصه نجاتم داد..مدیون او شده ام.. در آغوش مامان فرو میروم،آغوشی که مدت ها حسرتم بود.. فاطمه را بغل میکنم و حس میکنم بار سنگین روی دوش هایم خالی شد... نگاهم به او میافتد. گوشه ی دفترخانه ایستاده و هر دو دستش را در جیب های شلوارش فروکرده.. باورم نمیشود... این آدم،الان همسر من است؟ چه شوخی تلخی... *مسیح* از محضر که بیرون میآییم،آفتاب در حال غروب است. نیکی در محاصره ی مامان و خاله و زنعموست. بغض کرده،صورتش سرخ شده و چهره اش مغموم است... مانی کنار جدول ایستاده،به طرفش میروم و دستم را روی شانه اش میگذارم. برمیگردد،با تلفن صحبت میکند. با دستش اشاره میکند به موبایلش. صبر میکنم تا مکالمه اش تمام شود. :_باشه،حالا بعدا حرف میزنیم.. من الآن برم،باشه ... قربونت خداحافظ قطع میکند و موبایل را داخل جیبش میاندازد. :_جونم؟ :+مانی به مامانینا گفتی پروازمون کیه؟ :_خودت گفتی بگو امشب دیگه..منم گفتم ساعت سه و نیم،چهار نصفه شب.. :+چرا اونموقع حالا؟ :_گفتم یه وقتی بگم که نخوان بیان فرودگاه دیگه.. ببین.. :+هوم؟ :_عمووحید داره میره :+چی؟ :_امشب پرواز داره،ساعت یازده... ناخودآگاه برمیگردم و به نیکی نگاه میکنم. با عمووحید مشغول صحبت است. آشوب و آرامشش به دست عمووحیداست. خودم دیدم،عمووحید قبل از عقد چطور با چند جمله نیکی را آرام کرد. بابا میگوید: خب سوار شید بریم دیگه... به طرفشان میروم و آن طرفـتر،نزدیک عمو میایستم. 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva