🌸🌸🌸🌸🌸
#گل_نرجس🌼
#رمان_مناسبتی
#پارت_نهم
❤️بسم رب المهدی❤️
کارهای زیادی که فقط و فقط برای خدا انجامشون میدادم .
از وقتی کتاب «سه دقیقه در قیامت» رو خوندم تمام سعیم بر این بوده که تمام کارهام برای خدا و در راه امام زمان (عج) باشه.
به نظرم خیلی به نامه اعمال کمک میکنه
تازه
اگر کاری برای کسی انجام بدی، اگر جبران نکنه شاید ناراحت بشی
ولی کار که برای خدا باشه حتما جبران میکنه
اگر هم نکرد نمیتونی ناراحت بشی
همین یکی دو ماه پیش، وقتی داشتیم با ۴ _ ۵ تا از بچه ها مسجد رو تر و تمیز میکردیم، یه سوسک گوشه ای از مسجد دیدیم.
هیچ کس جرئت نزدیک شدن بهش رو نداشت.
از طرفی خجالت میکشیدیم آقایون رو صدا بزنیم.
دیدم هیچ کاری نمیشه کرد، با این حال که از سوسک درحد مرگ میترسیدم ، ولی دمپایی برداشتم و آروم سمتش رفتم و دمپایی رو روش کبوندم.
اصلا حالم بده شدااا
کار کوچیکی بود ولی چند تا خانوم ترسو رو نجات دادم😂
و به سخن اهل بیت علیهم السلام که میفرمایند :
هرکس مومنی را شاد کند خدا را خوشنود کرده است
عمل کردم.
ولی چندییین بار دستمو با آب و صابون شستم.
-------------------------------
هفته بسیج بود.
قرار بود به اندازه یه مینی بوس، از پایگاه های حوزه ما برای دیدار اقا بره بیت رهبری.
از ناحیه های دیگه هم اومده بودن.
خدارو شکر سعادت پیدا کردم و همراهشون رفتم.
بعد از راهنمایی چند نفر از بسیج خودمون که نمیدونستن کجا بشینن ، جایی در ردیف های اول تا پنجم پیدا کردیم و نشستیم .
ادامه دارد ....
به قلم ✍ #حدیث_ر
❌کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع . در غیر این صورت حرام❌
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
#رمان_اورا...📕 #پارت_هشتم🌺 ــ حرف بیخود نزن مرجان. گفت که با یکی از همکاراش به مشکل خورده و با
#رمان_اورا...📕
#پارت_نهم🌺
تا هر وقت خواستم٬ فقط همون برگه رو بخونم و مجبور نشم دوباره کل کتاب رو بخونم.
داشت دیر میشد٬ صبح باید میرفتم دانشگاه. رفتم رو تخت و خیلی زود خوابم برد!
صبح بعد از کلاس اول٬ فهمیدیم استاد ساعت بعد نیومده و تا بعدازظهر کلاسی نداریم. از مونا که تازه میخواست فکری برای ساعت های بیکاریمون کنه٬ با شرمندگی خداحافظی کردم و از کلاس بیرون رفتم.
سعید تمام برنامه های کلاسیم رو حفظ بود٬ میدونست الان باید سر کلاس باشم٬ اگه زنگ میزدم و باهاش قرار میذاشتم حسابی ذوق میکرد! گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم و شمارش رو گرفتم. طول کشید تا جواب بده.
– الو سعید؟
– الو سلام. خوبی؟
– خوبم عشقم. تو چطوری کجایی؟
– ببخشید من جایی هستم٬ بعداً باهات تماس میگیرم.
تا اومدم چیزی بگم٬ صدای دخترانهای٬ آروم گفت سعید زود قطع کن دیگه...! و بلافاصله گوشی قطع شد!
هاج و واج به گوشیم نگاه کردم. ناخودآگاه چشمام پر از اشک شد. دوست نداشتم چیزی که شنیده بودم رو باور کنم. کاش میتونستم به گوش هام اعتماد نکنم. چند بار شمارش رو گرفتم ولی خاموش بود. داشتم دیوونه میشدم! ضربان قلبم رفته بود بالا و نمیدونستم چیکار کنم. تنها کاری که به ذهنم رسید٬ زنگ زدن به مرجان بود!
– دیدی دیروز بهت گفتم!! بعد جنابعالی فکر میکردی من به رابطهی مسخرتون حسودی میکنم! چندبار گفتم این پسره رو ول کن؟؟
– مرجان من دارم دیوونه میشم. از یه طرفم احساس میکنم اون صدا خیلی آشنا بود. مرجان حالم خوب نیست. چیکار کنم؟؟
– پاشو بیا اینجا٬ بیا پیشم آرومت میکنم!
تا رسیدم پیش مرجان بغضم ترکید و خودم رو انداختم بغلش. باورم نمیشد سعید به من خیانت کرده باشه! ما عاشق هم بودیم. حتی خانوادههامون در جریان بودن! سرم از شدت گریه داشت منفجر میشد. تو همین حال بودم که سعید زنگ زد! گوشی رو برداشتم هرچی از دهنم در میومد بهش گفتم.
– ترنممممم! یه لحظه ساکت شو ببین چی میگم!
– چهجوری دلت اومد با من این کارو بکنی؟؟
– کدوم کار؟ تو داری اشتباه میکنی... عشقم بیا ببینمت همه چیو برات توضیح میدم.
– خفه شوووووو!! من عشق تو نیستم. دیگه هم نمیخوام ریختتو ببینم.
– ترنم؟!
– سعید دیگه به من زنگ نزن...
.....
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✍ادامه دارد
محدثه افشاری
#مسیحاےعشق
#پارت_نهم
:_ محرم بود،یعنی من که نمیدونستم محرم چیه،کیه؟ فقط یه
اول دبیرستان که بودم،روزای مُحّـــَرم
اسم ازش تو تقویم دیده بودم.. وقتی در و دیوار شهر مشکی میشد،میفهمیدیم محرمه،ولی اصلا
نمیدونستم محرم چیه..
ندونسته همه ی عزادارا رو هم مسخره می کردم...
یه شب جلو تلویزیون نشسته بودم،تنظیمات ماهوارمون یه دفعه خراب شد،منم داشتم یه
مستند از زندگی مانکن های معروف میدیدم،یعنی روز و شبم همین بود. دنبال کردن زندگی
مانکن ها و بازیگرای هالیوود،همه ی فکر و ذکر و افتخارم این بود مدل موهام شبیه فلانیه،لباسم
شبیه لباس فلان بازیگر تو ردکارپت فلان جشنواره است... خلاصه....یه خرده با تلویزیون ور
رفتم،ولی درست نشد،حوصلم سر رفته بود،مامان و بابام هم طبق معمول نبودن،مجبور شدم
بزنم شبکه های ایران. همین جوری این کانال،اون کانال میرفتم،یه دفعه دیدم یه مداح شروع کرد
به خوندن،من...اولین بار بود داشتم مداحی میشنیدم فاطمه)اشکهایم ناخودآگاه سرازیر
میشوند( داشت روضه وداع میخوند،دلم شکســـت....گریــه کردم،دست خودم نبود،بلند بلند
گریه میکردم...
یه جاش مداح به جای حضرت زینب میگفت:
تویی کـه َمحرم منی،بمون کنار من/
بری تو،پای لشکری به خیمه وا میشه
دلم خیلی شکست فاطمـــه...
اشک هایم برای ریختن از هم سبقت می گیرند.
چند نفر از افرادی که دور میزهای اطراف نشسته اند،با تعجب نگاهم میکنند،اشکـــ هایم را پاک
میکنم.
:_موافقی بریم؟
فاطمه با نگرانی نگاهم میکند و سر تکان میدهد.
پول را روی صورت حساب میگذارم و بلند میشوم،فاطــمه هم.
از کافیشاپ خارج میشویم.
:_نیکی حالت خوبه؟
:_آره،خوبم..خیلی خوب،بریم اون پارکه؟یه نیم ساعتی تا کلاس وقت هست
:_آره بریم
روی یکی از نیمکت ها مینشینیم.
:_نیکی،من دوست دارم بقیشو بشنوم ولی اگه حالت خوب نیس،بمونه واسه بعد
:_نــه،من خـــوبم
:_بعدش چی شد؟
موبایلم را درمیآورم و جلویگوش فاطمه میگیرم:ببین،این داشت پخش میشد.
فاطمه سر تکان میدهد:آره..اینو شنیدم،خیلی قشنگه.
:_مداحی که تموم شد،حال یه آدمی رو داشتم که میخواد پرواز کنه،اونقدر گریـــه کرده بودم که
چشمام باز نمیشد،یعنی اون شب به اندازه ی تمام عمرم گریه کردم.هیچ کس نبود.. دلم نمی
خواست تنها باشم برای همین رفتم پیش منیرخانم ،بنده خدا منو تو اون حال دید،کلی ترسید.
از تلویزیون اتاق منیر خانم صدای سینه زنی میومد
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva