دخترانِ پرواツ
#رمان_اورا ...📕 #پارت_هشتاد_ونهم🌺 با تعجب بهم خیره شد و سرش رو تکون داد! -شب بخیر! این رنج من بود،
#رمان_اورا...📕
#پارت_نود🌺
هه
خانواده من یهجور منو بدبخت کردن،
خانواده توهم یهجور!😒
-خب مدل دنیا اینجوریه دیگه!
به قول خودت هرکی یه بدبختی داره.
البته اینا باید باعث رشد بشه ولی نمیدونم چجوری!
-چی؟!
-هیچی!هیچی!
میگم یعنی
نمیدونم،بیخیال!
-من که بهت گفتم!
زندگی همینه،مزخرفه.
باید سعی کنی یجوری سر خودت رو گرم کنی تا یه روزی بمیری و همه چی تموم شه!
-نه مرجان!نه!
با این فکر دیگه هیچ انگیزه ای برای زندگی کردن نمیمونه!
اونجوری فقط اذیت میشی،همین!
ولی اگر سعی کنی قبولشون کنی،آرامشت رو نمیتونن به هم بزنن!
-چی داری میگی ترنم؟!😕
نمیفهمم!
-ببین تا یه جایی از حرفات درسته،
همه تو زندگیشون مشکل دارن،
اما نباید از واقعیت فرار کرد!
اگر قبول کنی که دنیا همینه به آرامش میرسی!
-خب که چی بشه؟!
-چی چی بشه!؟
-به آرامش برسی که چی بشه!؟
راستش اصلا نمیفهمم چی میگی!
-ها؟خب.
یعنی چی؟خب آرامش خوبه دیگه!
-ترنم تو باز خل شدی!😕
-نه
خب
-اصلا اگه اینجوریه ،چرا به من زنگ زدی؟
برو دردتو قبول کن ،خوب بشی دیگه!😒
-خب خواستم درد ودل کنم!
-تو خودتم نمیدونی چی میگی ترنم!!
بهرحال برو بهش فکر کن ،
اگر به آرامش نرسیدی،
بیا اینجا مشروب در خدمت باشیم!😂
حرفهای مرجان دوباره پتک شده بود و به سرم میکوبید.
راست میگفت!
آرامش داشته باشم که چی بشه!؟
آخرش که چی؟!
رفتم سراغ دفترچه های روی میز.
دوباره باید سوالی رو که سعی داشت مغزم رو منفجر کنه،مینوشتم.
« آرامش!؟»
به دنبال جوابش تو نوشته های قبلیم گشتم،چندتا جمله پیدا کردم!
« آرامش نداشته باشی،نمیتونی به هدفت برسی!»
آرامش!؟هدف!؟
« برو ببین برای چی خلق شدی؟! »
« تو رو آفریده برای خودش! »
« چرا به شکل انسان خلقت کرد!؟ »
« تو انسان نشدی که بری دنبال هرچی که دلت میخواد!!
انسان شدی که بگذری از دل بخواهی های خودت! »
یه صفحه جلوم بود،با دو تا سوال و چهار تا جمله!
اینقدر حرف مرجان فکرم رو درگیر کرده بود،که همه اتفاقات چنددقیقه پیش از یادم رفت!!
انگار همه چی به هم گره خورده بود.
دوباره دفترچه ی سجاد رو باز کردم.باید جواب سوالها رو پیدا میکردم!
« تو باید به تمام تمایلاتت برسی!
خودت رو محدود به چندتا میل پست نکن!
تو ارزشت خیلی بالاست و هدفت هم خیلی با ارزشه.
پس از علایق سطحی خودت بگذر تا به علایق باارزش و عمیقت برسی!!»
مغزم مثل یک بمب ساعتی شده بود،که هر لحظه منتظر بودم منفجر شه.نمیفهمیدم چی داره میگه!
سرم رو تو دستام گرفتم و خودم رو انداختم رو تختم.نمیتونستم درک کنم که منظورش چیه!
حالا به اون پازل ،کلمات تمایلات عمیق و تمایلات سطحی هم اضافه شده بود.
کلمه ی تمایلات عمیق خیلی به نظرم جذاب میرسید.دلم میخواست بدونم این تمایلات چیا هستن!
چشم هام رو بستم.هرچقدر سعی کردم به چیزی فکرنکنم،نشد!
دلم میخواست زودتر این معما حل شه.باید خودم رو از این بلاتکلیفی و گیجی خلاص میکردم.
خودم رو به کیفم رسوندم و بسته ی سیگار رو برداشتم.
روشنش کردم اما
انگار یه گوشه از مغزم روشن شد!
گرفتمش جلوی صورتم.
"من الان دلم میخواد تو رو بکشم.یعنی به تو میل دارم.
اما تو،چیز باارزشی نیستی.پس یک میل سطحی هستی!"
و مثل اینکه چیز مهمی کشف کرده باشم،لبخند پیروزمندانه ای روی لبم نقش بست.
خاموشش کردم و انداختم تو سطلی که زیر تخت قایم کرده بودم!
"خب من الان از یک علاقه ی سطحی گذشتم و کاری رو که دلم میخواست انجام ندادم.
حالا باید چه اتفاقی بیفته؟
تمایلات عمیق و هدف و اینجور چیزا چی میشه!؟"
متفکرانه چندبار طول و عرض اتاق رو طی کردم و رفتم تو تراس.احساس میکردم مغزم نیاز به هواخوردن داره تا راه بیفته.
با وجود اینکه شب بود،اما آسمون از حد معمول روشن تر بود.ماه پر نورتر از همیشه به نظر میرسید.
دوباره برای حل معمام،نیاز به نوشتن داشتم.رفتم تو اتاق و با دفترچه ها و یه صندلی برگشتم.
دفترچه ی خودم رو باز کردم و به دو بخش تقسیمش کردم.تمایلات عمیق و تمایلات سطحی!
اکثر تمایلاتم رفت تو بخش سطحی
و فقط چند مورد تو قسمت تمایلات عمیق نوشته شد!مثل :
آرامش ، کمال و نامحدود بودن.
همون چیزایی که همیشه برام جذاب و رویایی بود.
هنوز کاملا معنای این کار رو نمیفهمیدم.اما اگر واقعا چیزی که سجاد نوشته بود،درست بود،پس امتحانش ضرر نداشت!
« اگر تونستی از روی تمایلات سطحی خودت عبور کنی، به طرف تمایلات عمیقت میری.
اونوقت از تمام لحظات زندگیت لذت میبری! »
صبح با صدای آلارم گوشی با نارضایتی چشم هام رو باز کردم.هشدار رو قطع کردم و دوباره روی تخت افتادم!
اما نوشته ی روی دیوار جلوی تخت،نظرم رو جلب کرد!
« برای رسیدن به لذت عمیق،باید از لذت های سطحیت بگذری! »
•|محدثه افشاری|•
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#مسیحاےعشق
#پارت_نود
چادرم را داخل کشو میگذارم.همه چیز را برای عمو توضیح دادم،جز اینکه به خاطر او و آشتی بابا
و عمومحمود راضی شدم... ڔضایت من به خاطر عمووحید بود و به خاطر پدربزرگ و به خاطر
پدرم ... و... به خاطر سیاوش و خواهش حاج خانم...
همه را به عمو میگویم،به جز آشتی و قضیه ی شکایت... نمیخوام عمو به خاطر این ماجرا سعی
کند مرا از تصمیمم منصرف کند.
عمو وارد اتاق میشود.
:_هنوزم نمیفهمم نیکی . چرا ؟؟
:+چی چرا؟؟
:_چرا مسیح؟؟چرا دانیال نه؟؟
کنارش روی تخت مینشینم.
:_عمو دانیال منو دوست داره... واقعا اومده خواستگاریم... ازم میخواد براش همسری کنم.. ولی
مسیح نه.. عین یه بازیه... یه کابوس طولانیه،ولی بالاخره تموم میشه..من باید بین دانیال
مسیح یکی رو انتخاب کنم...ترجیح می دم مهمون اجباری مسیح باشم تا همسرواقعی
دانیال...یه مدت باهاش زندگی می کنم بعد برمی گردم خونه پیش مامان و بابام...
این اتفاق برای همه بهتره...
عمو سرش را پایین میاندازد،قانع نشده...
من هرگز نمیتوانم با کسی مثل دانیال یا مسیح ازدواج کنم...اما این ماجرا،کمی متفاوت است...
ازدواجی در کار نیست..مثل فیلم است،مثل بازی...
:_یه سوال بپرسم عمو؟؟
به چشمانم خیره میشود
:_مسیح رو کامل میشناسین؟؟
سرش را بالا و پایین میکند
:+آره... خیلی بیشتر از چیزی که فکر کنی.. همونقدر که تو رو میشناسم ...
آب دهانم را قورت میدهم و جمله ام را بالا و پایین می کنم.
:_قابل اعتماده؟
عمو نگاهم میکند
:+معلومه... فقط با ایده آل تو فاصله داره.. خیال میکنی اگه قابل اعتماد نبود،بابات
پیشنهادش رو قبول میکرد؟
:_بابا که تازه شناختدش
:+نه عزیز من... بابات دورادور حواسش به مسیح و مانی بود... مانی،برادر مسیحه،دو سال
اختلاف سنی دارن...
خیلی جاها،بابات تو سایه بود و از جایی که مسیح و مانی فکرشو نمیکردن کمکشون کرد...
هنوزم نمیدونن اون کمک ها، از طرف بابات بوده...
در واقع میدونی نیکی؟! مسیح،کاملا شبیه باباته .
حالا که تصمیمت رو گرفتی،من پشتتم... کنارتم... نمیذارم کسی اذیتت کنه،تو هم حواست رو
جمع کن.تصمیم خیلی مهمی گرفتی،مراقب خودت باش...
چند تقه به در میخورد و حرف عمو قطع میشود.
سرم را خم میکنم و میگویم:بفرمایید
در باز میشود و مامان،داخل اتاق میآید.
به احترامش بلند میشویم .
لبخند عجیبی روی لبهایش نشسته.. از پوسته ی جدی و عصبانی اش بیرون آمده...
رو به روی من و عمو،روی مبل مینشیند.
:_کاری داشتین مامان؟
:+مسیح و خانواده اش،فردا میان اینجا...
سرم را بلند میکنم،لب هایم ناخودآگاه میلرزند.
سرم را پایین میاندازم و نفسم را حبس میکنم،شاید اشک هایم پشت پرده ی پلک هایم حبس
شوند...
مامان بلند میشود،جلو میآید و کنارم مینشیند.
سرم را بلند نمیکنم،اما متوجه میشوم که عمو از اتاق خارج شد.
مامان بغلم میکند
:_باورم نمیشه اینقدر بزرگ شده باشی...
چانه ام را میگیرد و سرم را بلند میکند.
تیله ی چشمانم می لرزد و اشک درونشان حلقه میزند.
:_إ إ إ... چرا گریه میکنی؟ الان باید خوشحال باشی که پسری که دوسش داری و دوست داره،
قراره بیاد. وقتی بابات اومد واسه بله برون،من از خوشحالی تو پوست خودم نبودم..
اولین بار است که از این حرف ها میزند.عجیب است،از مامان بعید به نظر میآمد.
:_مسیح پسر خوبیه. شبیه خودمونه...تو رم دوس داره.. خوشبخت بشی نیکی مامان..
سرم را روی شانه ی مامان میگذارم..
مادر من چه میداند من پا در چه بازی سختی گذاشته ام؟
نمیداند اگر بی مهری های او و بابا نبود،اگر کمی درکم میکردند....
اشک هایم میریزد،باید سبک شوم...
باید آماده،پا در میدانی بگذارم که از انتهایش هیچ نمیدانم...
امشب آخرین شبی است که من،ضعیف به نظر میآیم.
تمام مشکلات و نقاط ضعفم را امشب دفن میکنم و فردا،نیکی مقتدر را جلوی چشم همه به
عقد پیروزی در میآورم...
این مشکل و این ماجرا،به پشتوانه ی خدایم حل میشود،مثل تمام گره های زندگیم باز میشود...
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』