#مسیحاےعشق
#پارت_نود_هفتم
پشت خط،مامان است.. تماس را وصل میکنم.
:_سلام مامان جان...
:+سلام گل پسر،چطوری؟رفتین آزمایشگاه؟
:_آره مامان جان رفتیم...
:+خب جوابش کی حاضر میشه؟
:_یا امروز بعد از ظهر یا فردا صبح
:+باشه پسرم.. الآن با نیکی جون برین حلقه هاتونم بخرین..
:_مامان جان نیکی که...
:+اما و اگر نمیاریا
فرصت نمیدهد بگویم نیکی نیست...تاکسی و شلوغی خیابان ها را با آن همه ضعف به من
ترجیح داد.
انگار با این کارش به غرورم توهین کرده.
:_مامان جان رحم کن..من ساعت نُه صبح طلافروشی از کجا گیر بیارم؟؟
:+اول برید با هم یه صبحونه ی عاشقونه بخورین.. بعد برید دنبال حلقه ها...ببینم نکنه من
هول بودم میگفتم زودتر،زودتر...؟؟
:_باشه مامان جان..باشه..کاری نداری؟
:+الهی قربون پسر حرف گوش کن خودم بشم ، به عروسم سلام برسون..
قطع میکنم،نفسم را با صدا بیرون میدهم.
من حلقه و صبحانه ی عاشقانه را کجای دلم بگذارم ؟
:_الو مانی پشت خطی؟
:+آره هستم..
:_ببین پسر،همه ی کارایی که بهت سپرده بودم رو فراموش میکنی.. میری واسه من و نیکی
حلقه میخری
:+شادوماد بیخیال من شو..
:_مانی بحث نکن،من امشب بدون حلقه بیام خونه مامان حلق آویزم میکنه
:+خیلی خب،باشه.. چی کار کنیم یه داداش بیشتر نداریم که.. _:ممنون،جبران کنم
:+اون که حتما...راستی مبارک باشه
:_چی؟
:+بابا میخواد خونه ی نیاورون رو به نامت بزنه
:_چی؟
:+گفت خونه ی خودت خیلی کوچولوعه.. فعلا برین تو اون خونه...
:_وای
:+مسیح لجبازی نکن.. تو با این کار،بابا رو مدیون خودت میکنی،اونم میخواد جبران کنه
:_کاری نداری؟
:+نه مراقب خودت باش..خداحافظ
موبایل را روی صندلی شاگرد میاندازم.
دو دستم را روی فرمان میگذارم و با خودم میگویم:عجب بازی پر دردسری!
ماشین را داخل پارکینگ میگذارم و پیاده میشوم.دکمه ی آسانسور را میزنم و به انتظار
میایستم.چند ثانیه طول نمیکشد، که در آسانسور باز میشود.
داخل میشوم و کلید طبقه ی هفتم را میزنم.
در بسته میشود،برمیگردم و در آینه به خودم خیره میشوم.
دست میبرم و کمی موهایم را مرتب میکنم.
آسانسور متوقف میشود.
جلو میروم و وارد شرکت میشوم.
خانم نیازی،منشی شرکت،به احترامم بلند میشود.
باز هم صورتش را بوم نقاشی کرده.
صورتم را برمیگردانم. کاری به پوشش و آرایش چهره اش ندارم،همین که به پر و پای من نپیچد
کافیست.
صدای پر از عشوه اش،در راهروی خالی گوشم میپیچد.
:_سلام آقامسیح،صبحتون بخیر
با غیظ به طرفش برمیگردم.
:+مثل اینکه شما حافظه ی ضعیفی دارین،من آریا هستم خانم...
خودش را از تک و تا نمیاندازد،لبخند کوچکی میزند و میگوید
:_آخه اسم به این قشنگی دارین،حیف نیست؟
اخم میکنم،از حالت تهاجمی چشمانم خبر دارم.
:+بله؟؟؟
میترسد،آب دهانش را قورت میدهد.
در دل خودم را تحسین میکنم...
:_آقای مصطفوی تماس گرفتن،گفتن انگار نقشه شون ایراداتی داره... تا بعد از ظهر یه سر میان
اینجا...
به طرف اتاقم میروم،میشنوم که زیر لب میگوید
:_خیلیم دلت بخواد که من صدات کنم...
بدون اینکه برگردم میگویم:عمرا..
میدانم چهره اش دیدنی شده..
وارد اتاقم میشوم و در را میبندم.
پشت میزم مینشینم و به نقشه ای که دیروز شروع کرده ام خیره میشوم.
هنوز خیلی کار دارد..ولی اول باید خودم را از زیر بار منت بابا خالصانه کنم.
موبایل را برمیدارم و شماره ی بابا را میگیرم.
بعد از سه بوق جواب میدهد،صدایش خشک و جدی است،مثل همیشه..
:_سلام بابا
:+سلام
:_قضیه ی خونه ی نیاورون چیه؟
:+قضیه ای نداره.. میخوام هدیه ی عقد بدمش به تو
:_خودتون میدونین من از صدقه متنفرم
:+صدقه چیه،کله شق؟؟ میخوای دختر مسعود رو ببری تو اون یه وجب جا؟
:_یه متر هم باشه مهم اینه که مال خودمه
:+اصلا من میخوام اون خونه رو بدم به نیکی
:_بابا کل تهرانم به اسم نیکی باشه،من زنم رو میبرم خونه ی خودم...
زنم!
خودم هم جا میخورم...زن من؟همسرم؟
چقدر مضحک!
:+پس خودت میدونی و مسعود..
و قطع میکند..
پوزخند میزنم،بابا هنوز بعد از این همه مدت عمومسعود را نشناخته...
چند تقه به در میخورد و در پی )بفرمایید( من،فرزاد وارد اتاق میشود.
:_سلام رئیس
کالفه جوابش را میدهم
:+سلام
:_چیه مسیح؟میزون نیستی!
:+فرزاد،جون هر کی دوس داری یا یه منشی واسه من پیدا کن،یا یه شوهر واسه این..
ریز میخندد
سرم را بلند میکنم،با لبخند عجیبی کنج لب هایش نگاهم میکند.
:+چیه؟چرا اینطوری نگام میکنی؟
:_بی معرفت.. حالا باید کارت بیاد در خونه ام،بعد من بفهمم دو روز دیگه عروسی توعه؟
نمیفهمم چه میگوید.
:+این چرند و پرندا چیه بهم میبافی؟کارت چیه؟عروسی کدومه؟
:_برو... برو ما که بخیل نیستیم..مبارکت باشه.. دیروز کارتت رسید دستم...
تازه میفهمم قضیه ازچه قرار است
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_نود_هفتم
:+نمیشه که،به هرحال باید یه شکل خاصی در نظر بگیرین دیگه...
:_آقامانی...
:+زنداداش بگید دیگه.. دوس دارم چیزی که میخرم بپسندین
نفسم را بیرون میدهم،کلافه میگویم
:+ساده ترین و بی زرق و برق ترین حلقه ی دنیا
با ذوق میگوید
:_فهمیدم فهمیدم... کاری ندارین؟
:+خدانگه دار
رو به فاطمه که منتظر است لب باز کنم،میگویم
:_مانی رفته بود حلقه بخره...
با تعجب میگوید
:+چه عروس ،دوماد عجیبی هستین شما..البته چون واقعی نیست،مهم نیستا،غصه نخوری...
اصلا بهش فکر نکن
دلم میخواهد بگویم مهم نیست...دلم میخواهد باور کنم که برایم مهم نیست...
اما مگر میشود آرزوهایت را برابرت دفن کنی و اشک نریزی...
پا روی دلم میگذارم
:_آره بابا،مهم نیست
:+حالا چی شده بود اینقدر هول هولی اومدی دنبالم؟
:_از خونه فرار کردم
:+چی؟؟
:_مامان و زنعمو داشتن میرفتن خونه رو بچینن
:+کدوم خونه؟
:_خونه ی مسیح
میخواستن وسایل منو ببرن اونجا...
خانه ی مسیح... وسایل من،آنجا چه میکند؟
فاطمه میایستد
به طرفش برمیگردم
:+نیکی باورم نمیشه..یعنی...یعنی تو فردا عروس میشی؟
چشمانم را میبندم،حس میکنم بدنم میلرزد.
سرم را آرام تکان میدهم..
فاطمه دستانم را میگیرد.
زیر لب میگوید
:+وای چه آرزوها و برنامه ها که واسه عروسی تو داشتم...
:_عیب نداره،همشو عروسی تو اجرا میکنم..
لبخند میزند،بی جان... درک میکنم حالش را...
انگار در سالنی نشسته و نظاره گر نمایش شکنجه بی رحمانه ی تقدیر با خواهرش است... من
هم حس او را دارم..
با این تفاوت که من،مشغول دست و پنجه نرم کردن با تقدیرم...
آن خواهر،منم
💞
:_نیکی....نیکی بلند شو دیگه... نیکی دیر شد...
صدای مامان،مجبورم میکند که بلند شوم...
دیشب تا نیمه های بامداد خواب به چشمانم نیامد..
آنقدر فکر و خیال کردم و آینده را به دستان مهربان خدا سپردم،تا خوابم برد.
روز پر از اتفاقی در پیش دارم... میدانم...
بلند میشوم،هنوز چشمانم نیمه بازند..
مامان ، داخل کمدم فرو رفته.
:_دختر پاشو دیگه.. بدو دوش بگیر،الان آرایشگر میاد...
چشمهایم را تا آخرین حد ممکن باز میکنم
:+چی؟؟
مامان برایم یک بلوز یقه ایستاده ی حوله ای، با یک شلوار گرمکن روی تخت میاندازد.
:_بیشتر لباسات رو بردیم خونه ی جدیدتون...
اینجا چیز زیادی نداری...
ببین برات لباس گرم گذاشتم بعد حموم بپوش یه وقت سرما،نخوری.. داری میری مسافرت..
راستی معلوم نشده فعلا کجا میرین؟؟
بلند میشوم،موهایم را پشت گوش میدهم و میگویم
:+مامان کی داره میاد اینجا؟؟
:_مژده جون میاد..میدونی که،کارش عالیه... با شراره تصمیم گرفتیم اون بیاد اینجا..
:+مامان زنگ بزنین بگید نیاد لطفا
دستم را میگیرد و به طرف آینه میکشاندم
:_یه نگاه به خودت بنداز... شبیه روح شدی.. بذا یه کم رنگ بیاد تو صورتت... آخ نیکی قبلا
خیلی خوب به خودت میرسیدی...
:+مامـــــــان؟
:_گفتید مراسم نگیریم،گفتیم باشه.. ولی قرار نیست تو عکسا بی روح دیده بشی که...شراره
جون زنگ زده آتلیه رو هم هماهنگ کرده...
:+مامــــــــــان،به آتلیه هم فکر کردین؟؟
:_معلومه،آبی از شما گرم نمیشه که.. خودمون باید یه فکری میکردیم دیگه..
وا میروم.. از شر مراسم به سختی راحت شده بودیم
حالا آرایشگر و آتلیه را کجای دلم بگذارم..
مامان حوله ام را بغلم میگذارد
:_بسه بیا برو...
وای خدای من...
میدانستم روز شلوغی است،اما نه تا این حد..
*مسیح*
:_مامان جان،عزیزدلم... من اهل آتلیه و این مسخره بازیام؟ اصلا من به کنار،به نظرتون نیکی
قبول میکنه ؟
مامان شیرینی ها را داخل ظرف میچیند.
:+این دیگه هنر توئه گل پسر... ببین چطوری راضیش میکنی دیگه..کل مراسم رو فیلم برداری
می کنن بعدش هم می رید آتلیه..
:_مامان همه ی اصرار ما واسه مراسم نگرفتن،به خاطر نیکی بود... نیکی از این کارا خوشش
نمیاد..
مامان،نافذ نگاهم میکند
:+ببین مسیح،روزی که گفتی قصد ازدواج داری، اونم فقط با نیکی... چی بهت گفتم؟ گفتم
هرچی تو بخوای.. هر دختری که تو بخوای.. حتی از اخلاقیات و خصوصیات عجیبش
گفتی،گفتی چادر سر میکنه،نمیرقصه.. تو مهمونیا نمیآد... گفتم اشکال نداره پسرم.. ولی
خودت با محبت،با زبون خوش،راضیش کن عوض بشه .. تو هم قبول کردی.. مسیح در مورد
مراسم کوتاه اومدم ولی آتلیه رو کوتاه نمیآم.. پس فردا بچه هات باید عکس دامادی باباشون رو
ببینن... باید بدونن مامانشون تو لباس عروس چه شکلی شده یا نه ؟؟
:_مامان،ما نمیتونیم واسه دل خودمون... یه لحظه صبر کنین...
متوجه چیزی میشوم
:_لباس عروس؟؟ مامان لباس عروس هم تدارک دیدین؟؟
:+معلومه.. بدون لباس عروس که نمیشد...
اوووووف،این رشته سر دراز دارد...
صدای در میآید،خم میشوم و مانی را میبینم.
صدایش میزنم:مانی بیا اینجا...
مانی،وارد آشپزخانه میشود:به به سلام شاه داماد،گل پســـر!! به ببین کی اینجاست؟؟ به افتخار
مادر داماد.