#رمان_اورا📕
#پارت_نوزدهم🌺
ماجرای دیروز رو براش تعریف کردم. مرجان زد زیر خنده
-- جدی؟؟ چه پررو!! ولی خوشم میاد از اینا که زود پسرخاله میشن! خیلی راحت میشه سر کارشون گذاشت!
-- نمیدونم. دو دلم! از یه طرف میگم از تنهایی که بهتره. از یه طرف میگم اینم یکی لنگه سعید! از یه طرفم خب نیاز دارم یکی کنارم باشه. نمیدونم انگار یچیزی گم کردم... حالم خوب نیست، خودت که میدونی! میگم شاید عرشیا بتونه امید به زندگی رو بهم برگردونه!
-- اممم... ولی به نظر من تو می خوای حال سعید رو بگیری!
-- باور کن نمیدونم...
-- حالا هر چی که هست، امتحانش که ضرر نداره! دو روز باهاش بمون، خوشت اومد که اومده، نیومدم، میگی عرشیا جون بای بای! فقط ترنم! جون مادرت انصافاً دوباره مثل قضیه سعید نکنی، بعد تموم کردن نتونم جمعت کنما! تو هر کاری میکنی عاشق نشو فقط! واقعاً به چشم سرگرمی نگاش کن!
-- آخه رابطه بدون عشق به چه درد میخوره؟؟
-- فکر میکنی همه اینایی که با همن عاشقن؟ اگه عاشقن چرا ته همه رابطه ها یا به خیانت میرسه یا به کثافت کاری؟؟ اگرم خوش شانس باشن ازدواج میکنن، بعد اون دوباره طلاق می گیرن!
-- پس اصلاً برای چی باهم میمونن؟؟
-- سرگرمی عزیزم! سرگرمی!! مثل الانه تو، که حوصلت سر رفته. حالا کی میای ببینمت؟
-- امروز که فکر نکنم، شاید فردا پس فردا یه سر اومدم.
-- باشه، خودت بهتری؟؟
-- بهتر؟! من فقط دارم نفس میکشم. همین!
-- اه اه... باز شروع کرد! برو ترنم جان. برو حوصله ندارم، بای گلم.
-- مسخره!
گوشی رو قطع کردم و رفتم سراغ دفترچم که دیشب می خواستم مثلاً توش بنویسم! نشستم پشت میز. برای من نوشتن به منزله ی یه مسکن بود! وقتی نمی دونستم چمه، وقتی زندگیم پر از سوال میشد، وقتی می نوشتم، راحت تر به جواب می رسیدم!
-- نوشته های قبلیم رو مرور کردم و رو هر کدوم که راجع به سعید بود، یه خط قرمز کشیدم. مرجان راست می گفت! دیگه نباید دل می بستم! مثل سعید که دل نبسته بود و خیلی راحت گذاشت و رفت. من باید دوباره سرپا میشدم. باید این مسئله رو حل میکردم. اما حالم از این زندگی بهم میخورد. تنهایی، مامان و بابا، هدف هایی که برای خودم چیده بودم. از همشون بدم میومد... ! نوشتم و نوشتم و نوشتم...
-- تو حال خودم بودم که عرشیا زنگ زد . دو دل بودم که جواب بدم یا نه!
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✍️ادامه دارد...
#مسیحاےعشق
#پارت_نوزدهم
حس میکنم نظرم راجع او عوض شده،میخواهم با او حــرف بزنم.
دختــر بلند میشود،چادر رنگی اش را تا میکند و از کوله چادرمشکی ساده اش را در میآورد.
روسری اش را مرتب میکند و چادر را ســر میکند،با دقت به حرکاتش خیــره میشوم. دوباره
مینشیند.
:_قرآن میخوندی؟
:+بلـــه
:_مزاحــم نباشـــمـ؟
:+نه،نه...اصلا،ببخشیــــد شما همیشــهـ چادر سر میکنید؟
:_آره،چطور؟
:+ســخــت نیســـت؟تو این گـــرما؟این همه چادریا رو مسخره میکنن؛متلک میگن،ناراحت
نمیشین؟
:_میفهمم چی میگی،ولی از قدیم گفـتن هـرکه طاووس بخواهد،جور هندوستان کشد.
نمیفهمم چه میگوید،کم کم مسجد خالی میشود.
نگاهش میکنم؛
:+ولی آخــه.... ببخشیدا،آخه چادر مگه طاووسه؟؟یه تیکه پارچه است دیگه
:_اگــهـ چادرو بفهمی،عاشقش بشی،اونوقت میبینی که چقدر خوشگله،چادر،یه تیکه پارچه ی
سیاه نیست..میدونی؟ یه نشونه است،که همه بفهمن تو به خاطر خدا حاضری گرما و نگاه بد
بقیه و متلک ها را تحمل کنی.
:+خب،چرا چـــادر؟؟ببین من قرآنو خوندم ولی هیچ جاش اسم چادر نیومده،آدم میتونه یه مانتوی
درست و حسابی بپوشه.
:+بلـــه درستــه،به قول شما آدم با یه مانتوی پوشیده میتونه محجبه باشه،ولی ببین مانتویی که
رنگش جذاب و خیره کننده نباشه،تنگ و بدن نما نباشه،لباس شهــرت محسوب نشه،کل بدن رو
پوشیده کنه،زیبایی هارو بپوشونه،نه اینکه خودش زیبایی محسوب بشه،یه خــردا پیدا کردنش
سخته،
چادر همه ی این ویژگی هارو داره،باهم و کامل
از طـــرف دیگـــه،اگه خانم ها دو دسته بشن:مانتویی و چادری،تو به کدومشون مهـــرمذهبی
میزنی؟به طور کلی میگما.
:+آخه همه ی چادریا که پاک و منزه نیستن.
:_درسته نیستن،ولی فک کن یه طرف مانتویی ها باشن،چه محجبه چه بدحجاب،یه طرف
چادریا،چه نجیب و باحیا،چه بی حیا... تو به کدوم گروه،درهم، میگی مذهبی؟
:+خب چادریا
:_همینطــوره،الان یه جورایی تو کشور ما،چادر شده نماد بانوی مذهبی،شاید اگه کشور ما هم
مثل لبنان بود،میشد به قول شما با مانتو محجبه بود،ولی خب شرایط ایران فرق میکنه دیــگــهـ .
حرف هایش به دلم مینشیند،راست میگویـد.
:_یه سوال بپرسم؟
:+آره حتما
:_شمــا،اصـــل حجـــــــاب رو قبول داری دیگــهـ؟
:+من کلام خدا رو قبول کردم،با خوندن قـرآن،ولی هنوز...راستش یه کم مرددم...ولی خب حس
میکنم اینکه خدا اول رو نگاه آقایون تاکید کرده بعد به حجاب خانما،یعنی اینکـه اگه هرکس تو
جامعه کارخودشه درست انجام بده،مشکلات به خودی خود حل میشن. البـــته آسون نبود قبول
کــردنش راستش فکــر میکنم حجــاب قرآن راحت تر از چادر باشـهـ.
:_چرا اینجوری فکـر میکنی؟
:+آخه خدا فقط گفــته روسری ها رو به خودتون نزدیک کنید تا مو و گریبان پوشونده بشــه
:_ببین،ما سه تا نعمت داریـم؛قـرآن،پیامبر و ائمه
پیامبر و امامای ما،آیه های قرآن رو تفسیر میکنن
:+قبلا هم اینا رو شنیدم...
و در دلــمـ میگویم،از سید جواد
:_درسته این آیه ی قرآنه،ولی احادیث میگن که پوشش خانم نباید جلـب توجه کنه،بدن نما
نباشه، تنگ نباشه و خلاصه دیــگه،همــه ی اینا جمع میشه تو چادر، درستــه که سرکردنش
سخته،گرمای تابستون،گِل و مصیبتای زمستون،مسخــره کردن چادریا،متلک ها و حرف هایی که
بهمون میزنن، همه ی اینا هست،ولی وقتی به عشق خدا سرش میکنی،همــه ي این سختیا برات
شیرین میشه....
عشق به خــدا..... من قبال تجربه ی شیرینش را داشته ام...
دختـــر نگاه ماتم را میبیند،
:_راستی،تو اسمت چــیـــه؟
:+نیکی و اسم شما؟
:_فهیــــــمه،نیکی جان چند سالته؟
:+پونزده سالمه
:_اووه،من ده سال از تو بزرگترم..
:+فهیــمــــــهـ خانم؟؟میشه...؟؟ یعنی ممکنه من یه کم چادرتون رو ســر کنم؟
:_آره عزیزم،حتما
چادر،مثل ماهی روی سرم میلغزد،برایم بلند است و سنگین... کمی راه میروم.. حس بزرگ شدن
دارم...حس تغییر.. حس انسانیت....
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva