eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
844 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
...📕 🌺 تا فکر نکنه با رفتنش نابود شدم، هر چند که شده بودم! شایدم واقعاً عرشیا می‌تونست آرامش از دست رفتم رو بهم برگردونه! سرم داشت می‌ترکید. باید می‌خوابیدم! فردا جمعه بود و می‌تونستم هر چقدر که می‌خوام بهش فکر کنم! حوالی ساعت ۸ بود که چشم‌هام رو باز کردم. برای صبحونه که پایین رفتم، از دیدن مامان تعجب کردم! – سلام!! – سلام صبح بخیر. – صبح شما هم بخیر! چی شده این موقع روز خونه‌اید؟ – آره، یه قرار کاری داشتم که دو ساعت انداختمش عقب. گفتم امروز رو باهم صبحونه بخوریم! چی میل داری؟ مربا، خامه، عسل؟؟ یه ابروم رو بالا انداختم و رفتم جلو – شما زحمت نکشید خودم هر چی بخوام برمیدارم! – بسیار خب... ترنم جان باید باهات صحبت کنم! – بله، متوجه شدم که بی دلیل خونه نموندین. بفرمایید؟ مامان دو دستش رو روی میز گذاشت و با لبخند نگاهم کرد. – عزیزم آخرای ساله و حتماً هممون دوست داریم مثل هر سال بریم مسافرت؛ ولی متاسفانه من و پدرت یه سفر کاری به خارج از کشور داریم و حدود ده روز اول سال رو نمی‌تونیم ایران باشیم! البته اگه بخوای می‌تونی باهامون بیای! اگه هم دوست نداشتی میری خونه‌ی مادربزرگت. – شما از کل سال فقط یه عید رو بودید، اونم دیگه نیستید؟؟ مشکلی نیست، من عادت کردم! جایی هم نمیرم. همین‌جا راحتم. با مرجان سعی می‌کنیم به خودمون خوش بگذرونیم. – یعنی تنها بمونی خونه؟؟ فکر نمی‌کنم پدرت قبول کنه! – مامان! من بزرگ شدم! بیست و یک سالمه! دیگه لازم نیست شما برام تعیین تکلیف کنید! بلند شد و با لبخندی تصنعی از میز فاصله گرفت. – اینقدر تند نرو! آروم باش! با پدرت صحبت می‌کنم و نظرشو می‌پرسم. حالا هم برم تا دیرم نشده. مراقب خودت باش عزیزم، خداحافظت! طبق معمول، تنها صبحونم رو خوردم و به اتاق برگشتم. سه تماس از دست رفته از عرشیا داشتم. شماره‌ی مرجان رو گرفتم، – الو مرجان؟ – سلام. تو چرا اینقدر سحر خیزی دختر؟؟؟ خودت نمی‌خوابی، نمی‌ذاری منم بخوابم! – باید باهات صحبت کنم مری. عرشیا رو یادته؟ چند بار راجع بهش گفتم برات. – آره. همون همکلاسی خوشگله زبان فرانسه؟ خب؟؟ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ✍ادامه دارد...
صــــدای آلارم گوشی میآید،بلند میشوم. نگاهی به اطراف میاندازم و صدای زنگ را قطع میکنم. آسمان هنوز تاریک است،وضو میگیرم،چادر نماز قشنگم را با دقت از کشو درمیآورم و سر میکنم،رو به قبله می ایستم:اللّه اکـــبر تسبیح را داخل سجاده میگذارم و بعد از سجده ی شکر بلند میشوم،چادرنماز را تا میکنم و به همــراه سجاده داخل کشو میگذارم. نگاهی به ساعت می اندازم،شش و نیم صبح. چراغ اس ام اس گوشی روشن میشود،مثل همیشه فاطمه است،قرار گذاشته ایم صبح ها،وقت شروع درس همدیگر را باخبر کنیم. برایش یک"صبح بخیر،موفق باشی"می فرستم. کتــاب تاریخــم را برمیدارم و درس خواندن را شروع میکنم،چیز زیادی تا کنکور نمانده است... * نگاهی به ساعت میاندازم،فاطــمه دیر کرده،الان است که استاد برسد. عجیب آن که امروز محــسن هم نیامده. استاد وارد می شود به احترامش بلند میشویم. به جای خالی فاطمه و محسن نگاهی میاندازد،رو به من میکند:خانمـ زرین غایب هستن؟ سـر تکان میدهم:قرار بود بیان استاد استاد میگوید:باشه چند دقیقه منتظرشون میشیم... نگاهی به در می اندازم:فاطــمه...کجایی.... کلاس تمام میشود،استاد جزوه ی فاطمه و محسن را به دستم میدهد:شما نگه میدارید؟ :_بله،بله...حتما چادرمـ را مرتب میکنم و از کلاس خارج میشوم، موبایلم را درمیآورم و شماره فاطمه را میگیرم... جواب نمی دهد....خیلی نگرانم.... شمــاره خانه شان را میگیرم،بیشتر نگران میشوم وقتی تلفن خانه را هم جواب نمی دهند. بـه طــر ف خانه خودمان راه می افتم،فاطــمه کجایی؟؟ ❤ برای بارصدم شماره فاطــمـــه را میگیرم،این بار اپراتور ازگوشی خاموش فاطمــه میگوید،نگرانی مغزم را منفجـــر میکند،پناه میبرم به قرآن،همدم همیشگی ام،یاد آن روز کـه برای اولین بار،این معجـــزه ی الهی را تمام کــردم،لبخنـــد بــه لبمـ می آورد. روز قشنــگی کــه مرا دوباره بــه مسجـــد کشاند.... مانتوی بلندی میپوشم،شال سر میکنم،اما سفتــــ، محکـــم،پوشیده... خواندن ترجمــــه ی قرآن تمام شده،سردرگمم و آشفته،نمیدانم چه باید بکنم. قصــد کرده ام به مسجـــد بروم،برای دیدن آن مشدی مهـــربان که کمــک بزرگی به من کرد.. از خانه خارج میشوم،گرمـــای تابستان پوستم را می سوزاند،عینکم را میزنم و قدم تند میکنم،تا اذان ظهــر چیزی نمانده. دوبـــاره میرسم به همان مسجـــد،همان که حوض و گلدان های دور و برش،باغچـــه های اطرافش و آسید جوادش در خاطـــرم مانده. وارد کـــه میشوم،اللّه اکـــبر اذان گوشمـ را مینوازد،چقدر این صدا روحم را التیامـ میبخشد،به طرف ورودی بانوان میروم. نگاهمــ به خانم های چادری میافتد که به سرعت خود را به صف های نماز میرسانند،خاطـــره ی تلخ آن روز صندوقچه ی ذهنم را تاریک میکند... قرآن را درمیآورم و مشغول خواندن یـــــس می شوم،عجیب انس پیدا کرده ام با این سوره،با قلـــب قرآن! میخواهم شیرینی کلام خدا،زهـــر آن خاطــره را حالوت بخشد.. سنگینی سایه ای را بالای ســـرم حــس میکنم،ســربلند میکنم. دختری جوان حدود بیست و پنج،بیست و شش ساله با چادر رنگی باالی سرم ایستاده. لبخندی روی لب هایش نشسته. میگوید:سلام جواب سلامش را آرام میدهم،نمیخواهم مثل آن پیرزن...ســر تکان می دهم تا از فکــرم دور شود. دختر کنارم مینشیند. :_ببخشیــــد،شما تا بعــد از نماز اینجا هستی؟ تا بعد نماز اینجایم،آمده ام تا مشدی را ببینم. اما این دختــر چرا میخواهد بداند... :+بله چطور؟؟ :_شرمنـــده،ولی ممکنه کـیف منو نگه داری تا من نمازم رو بخونم؟یه خرده بزرگــه نمیخوام جا رو بگیره نگاهم به کوله اش می افتد،کوچک است و جمع و جور،ولی خب در صف نماز جای زیادی اشغال میکند. ســر تکان می دهم،دختر میخواهد برود که صدایش میزنم +:ببخشیــــد آرامـ برمیگــردد :_جانمـ؟ صدایش چقدر دلنشین است. :+چطــور میتونین به من اعتمـــاد کنید؟ واقعــا برایم سوال است،چطور به من،که نمیشناسدم اعتماد میکند؟ ملیــح میخندد :_حـــــالـــــــــا! و برمیگـردد و به طرف صف های نماز میرود. صدای پیش نماز از بلنــدگو میآید:تکبیرة الحرام نمازگزاران دست هایشان را تا گوش هایشان بالا میآورند و نماز شروع میشود. دوباره مشغول خواندن قـرآن میشوم. نماز کــه تمام میشود،دختـر به طرفم میآید. با همــان لبخند،کنارم مینشیند. کوله اش را به دستش میدهم. میگوید:ممنون،زحمت دادم ببخشید. سعی میکنم خوش برخورد باشم،مثل خود او. لبخند میزنم:کـاری نکردم که. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva