eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
842 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
یعنی منتظر جواب من است ؟؟ یعنی مخاطبش من بودم؟ محال نیست اگر از شدت تعجب،شاخ دربیاورم! دوباره سرم را پایین میاندازم،صدایم لرزان است و پر از موج:به سلامت... مسیح میرود و مامان و بابا برای بدرقه ،همراهی اش میکنند... قبل از اینکه بیرون برود،برمیگردد و چند لحظه نگاهم میکند... دستم را به دیوار پشت سرم میگیرم تا نقش زمین نشوم.. خدایا؟!من چه کردم؟ * کیف و چادر را روی تخت میاندازم و دست چپم را روی صورتم میگذارم. این همه فشار،برای یک دختر نوزده ساله... مگر من چقدر طاقت دارم خدایا؟ موبایلم را برمیدارم. باید او را خبر کنم. باید شرایطم را برایش بگویم. اگر قبول نکند...وای خدای من... اگر زیر بار شرایطم نرود... اصلا... اصلا اگر قبول نکند،من هم نمیپذیرم... برایش پیام ارسال میکنم }باید باهاتون حرف بزنم{ تقه ای به در میخورد و در باز میشود. برمیگردم. عمووحید عصبانی و ناراحت،در چهارچوب در ایستاده. تا به حال،او را اینقدر خشمگین ندیده بودم. جلو میآید :_تو عقل داری؟جواب منو بده عقل داری؟؟ این چه کاری بود کردی؟؟اصلا معلومه داری چی کار میکنی؟؟ تو از مسیح چی میدونی؟؟ بغضم ناخواسته شکسته و گدازه های اشکم،از آتشفشان چشمم بیرون میزنند.. :+عمو؟ پشتش را به من میکند،میخواهم جلو بروم و دست روی شانه اش بگذارم اما صدای اس ام اس موبایلم میآید. برش میدارم،پیام از او! چقدر سریع،انتظارش را نداشتم. ]همون جایی که صبح بودیم نیم ساعت دیگه[ موبایل را روی تخت میاندازم،این آدم چقدر مرموز است... اصلا آدم است؟جن است؟شاید هم پری!! جلو میروم و چشم در چشم عمو میدوزم. :+عمو به من اعتماد کنین...من همه چی رو براتون توضیح میدم... فقط یه کم بهم وقت بدین.... حواسم به همه چی هست...مطمئن باشین.. عمو سرش را تکان میدهد. :_نمیتونم بسپارم به تو... باید با مسیح حرف بزنم.. :+عمو میشه من رو تا کافی شاپ سر خیابون برسونین؟ :_الان؟؟نیکی ساعت هفته... :+ضروریه عمو مشکوک نگاهم میکند،چشمانم را میدزدم. :_باشه.. :+پس من نمازمو بخونم عمو از اتاق بیرون میرود،چادرنمازم را سر میکنم. قامت میبندم و تاریکخانه ی ذهنم را خالی میکنم،از هرچه جز خدایم...خودم را به دستان مهربان و مقتدر خدا میسپارم و جرعه جرعه، از شربت تقدیر الهی مینوشم... 🍃 میخواهم پیاده شوم که عمو کمربند ایمنی اش را باز میکند،برمیگردم. :_شما نه،عمو :+شوخی میکنی؟ من نیام؟؟ این ماشین،ماشین مسیحه به اتومبیلی که جلوتر پارک شده اشاره میکند. :_عمو همه چیز رو براتون توضیح میدم... فقط باید بذارین اول خودم باهاش صحبت کنم عمو،مستأصل مانده،لبخند گرمی میزنم و از ماشین پیاده میشوم. بازهم چند دقیقه ای تا قرارمان مانده... میبینمش،به نظر آدم خوش قولی است. پشت همان میز صبح نشسته،لباس هایش همان، لباس های صبح... فقط،چهره اش کمی خسته به نظر میرسد. چشمانش را بسته،دستش را جلوی دهانش گذاشته و خمیازه میکشد. چقدر در این حالت شبیه بچه هاست.. پشت میز مینشینم،چشمانش را باز میکند. با دیدنم متعجب میشود،اما اصلا خودش را نمیبازد. سلام میدهم همانطور خشک و جدی،جواب سلامم را میدهد. :+سلام،مثل اینکه کارم داشتین؟؟ :_صبح گفتین حرف هاتون ناقص موند... پوزخند میزند :+بله نذاشتین که کاملش کنم... 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva