eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
844 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
:_شرمنده عمو... :+منو ببین نیکی...واسه من،مهم ترین چیز اینه که حال تو خوب باشه...نگران پدربزرگ نباش،من فقط میخوام تو بشی همون نیکی سابق، میفهمی؟ سرم را تکان میدهم. عمو میخندد :+حالا با چی میخوایم بریم؟ :_من با آژانس اومدم،گفتم وایسه اونجا،با من بیاین. راه میافتم و عمو پشت سرم. صدایش میآید :+واقعا نمیتونم بفهمم چرا نرفتی گواهینامه بگیری میایستم،به طرفش برمیگردم و پوزخند میزنم ِ همین امروز فردا باید برم،راهکار باباست برای فراموش کردن.... سرم را پایین میاندازم. عمو ،سربسته،بحث را عوض میکند :+کار به اونجا نمیرسه.. بیا ببینم با کدوم ماشین اومدی؟ جلو میروم و سمند سبز رنگ را نشانش میدهم. * :_ببین نیکی،پدربزرگ همیشه میگه مسعود دو تا خصوصیت اخلاقی خیلی مهم داره،مغروره و لجباز. تو نباید کاری بکنی رو دنده ی لج بازی بیفته، ببین بابای تو مغروره،بیش از حد هم مغروره شکستن غرورش رو هیچکس ندیده،حتی تو،در سته؟ سرتکان میدهم،بابا کوه اقتدار است،هیچ وقت ندیدم کمر خم کند. :_یه خصوصیت مهم دیگه اش اینه که،در مورد تو خیلی حساسه،یعنی تو نقطه ضعفش محسوب میشی..که خب تا حدودی طبیعی هم هست... حالا ببین،تو و سیاوش دقیقا دست گذاشتین رو اینا... سیاوش، پا شده رفته شرکت،واسه خواستگاری.. بابات گفته نه،سیاوش اصرار کرده... نتیجه اش چیشد؟ یه سیلی تو گوش سیاوش... بعد،سیاوش بازم ادامه داده..تو هم که طرف اون رو گرفتی... :+عمو من طرف سیاوشو...یعنی طرف آقاسیاوش رو نگرفتم :_به حرف من گوش بده... به هرحال اصرار کردی که سیاوش بیاد خواستگاریت دیگه... بابای جنابعالی هم حس کرده دشمن،اومده تو قلمروش، غرورش رو جریحه دار کرده،تازه دخترش رو هم طرفدار خودش کرده... حالا استراتژی بابات چیه؟ اینکه تو زمین خودش،دشمن رو تحقیر و بالطبع قدرت نمایی کنه. برای همین بابات قبول کرد که سیاوش بیاد خواستگاری،خواست بهش زهرچشم نشون بده،یعنی تاکتیکش همین بوده :+عمو مگه جنگه آخه؟ :_یه همچین چیزی... بابات سعی داره تو و غرورش رو حفظ کنه،سیاوش هم قصد داره بابات رو راضی کنه.. جنگه دیگه... :+ترکش هردوتاشون هم میخوره به من... عمو لبخند میزند :_خوب یاد گرفتی! کلید را در میآورم،در را هل میدهم و عقب میکشم :_بفرمایید تو عمو جان :+اول صاحبخونه لبخند میزنم و وارد میشوم. منیر به استقبال میآید و متوجه عمو میشود: سلام خانم،راستش خانم...عه،سلام آقاوحید... خیلی خوش اومدین،چقدر به موقع رسیدین،اینجا همه چی بهم ریخته... سر و صدای منیر،مامان را به طرف ورودی میکشاند:چه خبر شده منیر؟ عمووحید را میبیند:عه،بازم که تو...ببین تو و اون دوستت چه آتیشی تو زندگی من انداختین.. عمو سرش را پایین میاندازد. :+سلام،اتفاقا افسانه خانم،اومدم این بار همه چی رو درست کنم. رنگ نگاه مامان عوض میشود،درست مثل لحنش :_واقعا؟؟یعنی میتونی؟؟مسعود این روزا خیلی آتیشی شده. تعجب میکنم،مامان از عمووحید کمک میخواهد؟ عمو لبخند میزند. مامان دستش را به طرف سالن میگیرد :_بیا تو..خواهش میکنم بیا بشین... عمو و پشت سرش مامان وارد سالن میشوند،میخواهم بروم داخل که مامان مانع میشود:تو برو تو اتاقت... عمو با چشم هایش تأیید میکند . تنهایشان میگذارم و به اتاقم پناه میبرم. سردرد،باز هم به سراغم میآید... خدایا،این کابوس،چرا تمام نمیشود؟ * چند تقه به در میخورد،به سرعت بازش میکنم. عمووحید وارد اتاق میشود :_چی شد عمو؟ 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva