eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
844 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
روی صندلی مینشیند و کتش را درمیآورد. :+حدسم درست بود :_در مورد چی؟ :+بابات فکر میکنه اگه با ازدواج تو و سیاوش موافقت کنه،برای همیشه تو رو از دست میده. :_ولی...ولی این درست نیست.. :+میدونم ولی خب..بابات اینطور فکر میکنه، تازه... من فکر میکردم مامانت موافقه،ولی اون بیشتر از بابات مخالفه.. چیزی نمیگه چون نگران باباته.. :_یعنی چی میشه عمو؟ عمو نفسش را بیرون میدهد :+درست میشه... من خیلی خسته ام نیکی..میخوام تا بابات بیاد یه کم بخوابم،اشکالی که نداره؟ :_معلومه که نه عموچشم هایش را میبندد. خودم را با کتاب هایم مشغول میکنم،اما فکرم جای دیگریست..یک ساعتی میگذرد و من بی هدف به یک صفحه از قانون جزا خیره شده ام... صدای موبایلم بلند میشود،سریع برش میدارم مبادا عمو از خواب بپرد. فاطمه است،جواب میدهم و آرام حرف میزنم. :_الو سلام فاطمه :+سلام چطوری؟چرا این همه آروم حرف میزنی؟ :_عمووحید خوابیده،نمیخوام بیدار بشه. فاطمه هم مثل من صدایش را پایین میآورد،انگار او هم اینجاست! :+عه رسیدن؟به سلامتی :_سلامت باشی :+خب چه خبر؟ :_هیچی...همونایی که صبح بهت گفتم... :+نیکی نگران نباش...مطمئنم همه چی درست میشه :_چی بگم؟ :+مزاحمت نمیشم..کاری نداری؟ :_نه دستت درد نکنه عمو چشمانش را باز میکند و میگوید: سلام برسون :_عه شما بیدارین؟ فاطمه میگوید :+چی شده نیکی؟ مشکوک به عمو نگاه میکنم و بلند میگویم :_هیچی عموم بیداره فاطمه همچنان آهسته صحبت میکند :+عه از صدای ما بیدار شدن؟ از طرفـ من معذرت خواهی کن. :_نه فکر کنم بیدار بودن،تو چرا آروم حرف میزنی حالا!!؟؟ فاطمه میخندد :+برو به کارت برس،خداحافظ :_خداحافظ تلفن را قطع میکنم و به طرف عمو که با شیطنت نگاهم میکند،برمیگردم. :_فکر کردم خوابین :+بیدار شدم.. * از پنجره به حیاط خیره میشوم . بابا از ماشین پیاده میشود و به طرف ساختمان میآید . از شدت استرس،دست هایم را در هم قالب میکنم و بازشان می کنم. عادت معمولم در زمان های پر از تنش... نگاهی به چهره ی آرام عمو میاندازم،التهاب درونم، کمی فروکش میکند . عمو لبخند دلگرم کننده ای میزند و از اتاق خارج میشود. صبر میکنم تا کمی دور شود،بعد به دنبالش بیرون میروم. دست هایم را روی نرده ها میگذارم و کمی به طرف پایین خم میشوم . عمو رو به در ورودی ایستاده و مامان آن طرف تر.. بابا وارد میشود،اول نگاهش به عمو میخورد و بعد به مامان. :_ببین کی اینجاس؟؟وحیـــــد خونسرد و کاملا طبیعی،کتش را درمیآورد و به دست مامان میدهد. جلو میآید و با عمووحید دست میدهد. :_خوش اومدی عمو دستش را به گرمی میفشارد و لبخند میزند. :+ممنون،چه خبر؟ :_خبرای همیشگی...کار و فعالیت،چه خبر از بابا؟ :+خوبه..خیلی خوب... :_خب حالا برو سر اصل مطلب عمو جا میخورد. :+چی؟ :_به خاطر احوال پر سی نیومدی که؟ عمو سرش را پایین میاندازد :+اینجا نمیشه... بابا سرش را بالا میآورد،سریع خودم را کنار میکشم. نمیدانم متوجه من شد یا نه؟ :_خیلی خب...بیا بریم اتاق کار من.. 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva