#مسیحاےعشق
#پارت_هفتاد_سوم
روی صندلی مینشیند و کتش را درمیآورد.
:+حدسم درست بود
:_در مورد چی؟
:+بابات فکر میکنه اگه با ازدواج تو و سیاوش موافقت کنه،برای همیشه تو رو از دست میده.
:_ولی...ولی این درست نیست..
:+میدونم ولی خب..بابات اینطور فکر میکنه، تازه... من فکر میکردم مامانت موافقه،ولی اون
بیشتر از بابات مخالفه.. چیزی نمیگه چون نگران باباته..
:_یعنی چی میشه عمو؟
عمو نفسش را بیرون میدهد
:+درست میشه... من خیلی خسته ام نیکی..میخوام تا بابات بیاد یه کم بخوابم،اشکالی که
نداره؟
:_معلومه که نه
عموچشم هایش را میبندد.
خودم را با کتاب هایم مشغول میکنم،اما فکرم جای دیگریست..یک ساعتی میگذرد و من بی
هدف به یک صفحه از قانون جزا خیره شده ام...
صدای موبایلم بلند میشود،سریع برش میدارم مبادا عمو از خواب بپرد.
فاطمه است،جواب میدهم و آرام حرف میزنم.
:_الو سلام فاطمه
:+سلام چطوری؟چرا این همه آروم حرف میزنی؟
:_عمووحید خوابیده،نمیخوام بیدار بشه.
فاطمه هم مثل من صدایش را پایین میآورد،انگار او هم اینجاست!
:+عه رسیدن؟به سلامتی
:_سلامت باشی
:+خب چه خبر؟
:_هیچی...همونایی که صبح بهت گفتم...
:+نیکی نگران نباش...مطمئنم همه چی درست میشه
:_چی بگم؟
:+مزاحمت نمیشم..کاری نداری؟
:_نه دستت درد نکنه
عمو چشمانش را باز میکند و میگوید: سلام برسون
:_عه شما بیدارین؟
فاطمه میگوید
:+چی شده نیکی؟
مشکوک به عمو نگاه میکنم و بلند میگویم
:_هیچی عموم بیداره
فاطمه همچنان آهسته صحبت میکند
:+عه از صدای ما بیدار شدن؟ از طرفـ من معذرت خواهی کن.
:_نه فکر کنم بیدار بودن،تو چرا آروم حرف میزنی حالا!!؟؟
فاطمه میخندد
:+برو به کارت برس،خداحافظ
:_خداحافظ
تلفن را قطع میکنم و به طرف عمو که با شیطنت نگاهم میکند،برمیگردم.
:_فکر کردم خوابین
:+بیدار شدم..
*
از پنجره به حیاط خیره میشوم .
بابا از ماشین پیاده میشود و به طرف ساختمان میآید .
از شدت استرس،دست هایم را در هم قالب میکنم و بازشان می کنم. عادت معمولم در زمان
های پر از تنش...
نگاهی به چهره ی آرام عمو میاندازم،التهاب درونم، کمی فروکش میکند .
عمو لبخند دلگرم کننده ای میزند و از اتاق خارج میشود.
صبر میکنم تا کمی دور شود،بعد به دنبالش بیرون میروم.
دست هایم را روی نرده ها میگذارم و کمی به طرف پایین خم میشوم .
عمو رو به در ورودی ایستاده و مامان آن طرف تر..
بابا وارد میشود،اول نگاهش به عمو میخورد و بعد به مامان.
:_ببین کی اینجاس؟؟وحیـــــد
خونسرد و کاملا طبیعی،کتش را درمیآورد و به دست مامان میدهد.
جلو میآید و با عمووحید دست میدهد.
:_خوش اومدی
عمو دستش را به گرمی میفشارد و لبخند میزند.
:+ممنون،چه خبر؟
:_خبرای همیشگی...کار و فعالیت،چه خبر از بابا؟
:+خوبه..خیلی خوب...
:_خب حالا برو سر اصل مطلب
عمو جا میخورد.
:+چی؟
:_به خاطر احوال پر سی نیومدی که؟
عمو سرش را پایین میاندازد
:+اینجا نمیشه...
بابا سرش را بالا میآورد،سریع خودم را کنار میکشم. نمیدانم متوجه من شد یا نه؟
:_خیلی خب...بیا بریم اتاق کار من..
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』