eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
842 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
ولی نباید معطلش کنم. باید تکلیف را یک سره کنم. تنها چیزی که این روزها درباره ی آینده ام میدانم این است که محال ترین اتفاق ممکن،ازدواج با سیاوش است. نشانک سبز را میکشم و تلفن را مقابل گوشم میگیرم. با لحنی سرد و محکم میگویم :_الو صدای گرم زنانه ای در گوشم میپیچد :+سلام دخترم خودم را جمع و جور میکنم :_سلام حاج خانم،خوب هستین؟ :+ممنون نیکی جان.. ببخش بدموقع مزاحم شدم :_اختیار دارین،بفرمایید در خدمتم :+میخوام اگه اشکالی نداره ببینمت،البته بیرون از خونه :_اتفاقی افتاده؟ :+نه،فقط یه صحبت و هم نشینی زنونه،ممکنه؟ :_بله بله حتما :+آدرس رو برات میفر ستم،فردا،طرفای عصر خوبه؟ :_باشه :+فقط....دخترم...اگه میشه به وحید یا سیاوش چیزی نگو :_باشه،چشم :+خدانگه دار :_خداحافظ موبایل را قطع میکنم . چقدر اتفاقات،پشت سر هم میافتند،بدون اینکه مجال فکر کردن بدهند. چند تقه به در میخورد،آرام و بی رمق "بفرمایید" میگویم و عمو وارد اتاق میشود. نفس نفس میزند و حرف هایش بریده به گوشم میرسد. :_نیــ...نیکی...چی...شده؟ تا...زنگ..زدی..خودمو...ر.. سوندم عمو روی تخت مینشیند،بلند میشوم و از روی میز، پارچ را برمیدارم و برای عمو آب میریزم. آرامم،خودم هم نمیدانم چرا... شاید به خاطر اینکه میدانم ]او [ همیشه هست، بزرگ؛قادر؛ عالم و البته مهربان.. لیوان آب را به دست عمو میدهم و کنارش مینشینم. عمو همه را سر میکشد. :+بهترین؟ سرش را تکان میدهد :_چی شده؟ :+بابا گفتن،امروز این آقامسیح رفته منو خواستگاری کرده عمو بلند میگوید :_چه غلطی کرده؟؟ :+هیـــس،عمو چی شده مگه؟ :_بابات چی گفت؟ :+گفت یا بین دانیال و مسیح،یکی رو انتخاب کن... یا من زحمتشو میکشم... عمو اخم کرده،دلیلش را نمیدانم... کلافه دست در موهایش میکند.. :_عجـــــــب :+حالا میگین این مسیح کیه؟ :_پسر محمود...برادرزاده ی من...پسرعموی تو... پوزخند میزنم :+عجب تئاتر باحالی.... کلا چند نفریم ما؟؟؟فامیالمون تک تک و دونه دونه دارن وارد صحنه میشن... صدای موبایلم بلند میشود،شماره ناشناس؛رد تماس میدهم. به عمو خیره میشوم :+خــــــــب؟؟ :_خب که چی؟؟ دوباره زنگ میخورد،کلافه،رد تماس میدهم و موبایل را سایلنت میکنم. :+خب این آدم از جون من چی میخواد؟؟ :_نیکی بهش فکر نکن...من خودم فردا تکلیفش رو یه سره میکنم... :+عمو چرا طفره میرین... موبایل میلرزد... اه رد تماس میدهم و دوباره به چشم های عمو خیره میشوم،چشم هایی که سعی دارد نگاهش را بدزدد. :+عمو من خسته شدم از این همه معما...بابام چرا با عمومحمود مشکل داره؟ این خواستگار یه دفعه از کجا پیدا شد؟ :_نیکی من راجع بابات هرچی بخوای بهت میگم،اما اصلا فکرت رو درگیر مسیح و خواستگاری اش نکن. چیزی نپرس،ولی قول میدمـ من حلش کنم... موبایل دوباره زنگ میخورد. عصبی،برش میدارم و قبل از اینکه فکر کنم جواب میدهم. :_بــــلــــــه؟؟؟ صدای مطمئن،بدون احساس اما محکمی با طمأنینه میگوید :+سلام من مسیحـــــ م. مطمئنم تا حالا راجع من و پیشنهادم شنیدین. باید ببینمتون،حتما 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva