🌸🌸🌸🌸🌸
#گل_نرجس🌼
#رمان_مناسبتی
#پارت_هفتم
❤️بسم رب المهدی❤️
با صدای هلهله خانم ها از جا پریدم و دست از فکر و خیال برداشتم.
و با شکلاتی که تو سرم خورد آخم بلند شد.
زهرا و مژگان رو دیدم که با شیطنت بهم میخندیدن.
منم عصبانی شدم و به بهانه شکلات ریختن رو سر جمعیت، از داخل ظرف کنارم یک مشت برداشتم و همشو رو سر زهرا و مژگان خالی کردم.
خلاصه تا آخر مجلس کلی همدیگرو اذیت کردیم و باهم خندیدیم.
مراسم به خوبی تموم شد. آقایون موندن تا مسجد رو جمع و جور کنن.
چادرم رو درآوردم که منم برم جمع و جور کنم که نرگس دستمو کشید :
_ چیکار میکنی؟ فکر کردی این جماعت اجازه میدن ما ساعت 12 شب اینجا باشیم ؟ به همه خانوما گفتن که برن خونه.
_ آخه یعنی چی ؟
اولا ما همه خونه هامون نزدیکه دوما نمیشه که اونا زنونه رو جمع کنن؟ بزار یکم جمع و جور کنیم.
_ همین که نصفه شبی با تیپا پرتت نکردن بیرون خداتو شکر کن.
بدو بریم که میخوان درو ببندن .
با اینکه قانع نشده بودم ، ولی قبول کردم و دنبالش از مسجد بیرون رفتم.....
صبح که بیشتر نزدیک ظهر بود از خواب بیدار شدم ، بعد صبحانه و کارهای شخصی و کمی مطالعه ، سری به گوشیم زدم و دیدم که زهرا توی گروه پیام گذاشته که آقایون بسته هارو صحیح و سالم به نیازمندان تحویل دادن.
خب این جریانم به خوبی تموم شد.....
2 ماه بعد ....
طبق اطلاعیه ای که تو پایگاه زده بودن ، قرار بود 5 نفر برای تایپ و تکثیر یه سری گزارش کار که قرار بود برای ناحیه ایمیل بشه ، انتخاب بشن.
مریم که تا حدودی باهام رفیق شده بود ؛ پیشنهاد داد اسممو بنویسم .
مشتاقانه داوطلب شدم و به زهرا که ارتباط بیشتری باهاشون داشت سپردم تا اسممو بنویسه.
اما چیزی گفت که حالم گرفته شد.
گفت من که دو ساله تو بسیج فعالیت دارم رو قبول نکردن. تو که دو ماهه اینجایی. صد درصد تو رو هم قبول نمیکنن. دنبال نیرو های قدیمی تر هستن که قابل اعتماد تر باشن . نه که تو قابل اعتماد نباشیااا نه ؛ اونا میخوان محدود تر کار کنن .
ادامه دارد ...
به قلم ✍ #حدیث_ر
❌کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع. درغیر این صورت حرام❌
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان_اورا...📕
#پارت_هفتم🌺
البته من تک فرزند بودم ولی مرجان یه داداش بزرگترداشت که رفته بود ایتالیا و خود مرجان هم با مادرش زندگی میکرد؛ مادری که فقط به فکر قروفر خودش بود و تو یه سالن، آرایشگری میکرد.
رفتم بالا و وقتی چشمم افتاد به مرجان، زدم زیر خنده! با اخم نگاهم کرد
ــــ زهرمار... . به چی میخندی؟
ــــ انصافاً حق داشتی بدون آرایش نیای بیرون!
چشم هاشو درشت کرد و یه دستش رو به کمرش زد.
ــــ خیلی... حالا مثلاً خودت بی آرایش خوشگلی؟؟
با عشوه پشت چشمی براش نازک کردم.
ــــ معلومه که خوشششگلم!
ــــ عه؟ از نیم کیلو لوازم آرایشی که رو خودت خالی کردی، مشخصه کاملاً!!
به نشونهی قهر بدون اعتنا به من رفت تو اتاقش و منم با خنده دنبالش راه افتادم. اینقدر مشغول حرف شدیم که اصلاً یادمون رفت میخواستیم بریم بیرون! ترجیح دادیم همین یکی دو ساعت باقیمونده رو هم توی خونه بمونیم.
ــــ دیگه چه خبر؟
با لبخند پر نازی موهام رو دادم پشت گوشم و ولو شدم رو تخت.
ــــ هیچی. کلاس، سعید، سعید، کلاس!
با تمسخر گوشهی لبش رو بالا داد
ــــ میگم تو خسته نشدی از این سعید؟ باور کن من بیشتر از یکی دوماه نمیتونم این پسرا رو تحمل کنم! دوست دارم آدمای مختلفو امتحان کنم.
ــــ من... نه. من میترسم از زندگی بدون سعید! من جز اون کسیو ندارم. اصلاً هیچ کس نمیتونه مثل سعید باشه!
مردمک های مشکیش رو داخل کاسهی چشمش چرخوند و نفسی بیرون داد.
ــــ خیال میکنی! اینقدر باحال تر و بهتر از سعید هست که فکرشم نمیتونی بکنی. بعدم از کجا معلوم سعیدم تو رو اینقدر دوست داره؟؟ اصلاً از کجا میدونی چند نفر دیگه نداره؟
ــــ سعید و خیانت!؟ عمراً! سعید عاشق منه...
با لبش صدایی درآورد و با تمسخر خندید.
ــــ هه. تو این پسرارو نمیشناسی... یه مارمولکی هستن که دومی نداره!
ــــ اه... ول کن مرجان، سعید فقط با منه...
ــــ باشه ولی در کل حواستو جمع کن. فکر نکنم اینقدری خر باشی که تا الان مشکوک نشده باشی!
با اخم، لبم رو به گوشهای کج کردم
ــــ مشکوک برای چی؟؟
کلافه سرش رو تکون داد و نشست روی تخت.
ــــ خودت میدونی دیگه ترنم. همین دیشب چند بار سعید یهو غیبش زد؟
ــــ حرف بیخود نزن مرجان. گفت که با یکی از همکاراش به مشکل خورده و
....
✍#ادامه_دارد...
•| محدثه افشاری |•
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#مسیحاےعشق
#پارت_هفتم
:_ممنون خانم، چشم
سرفه ی کوتاهی میکنم. مامان متوجــه حضورم می شود.
:_من میرم کـلاس،کاری با من ندارین؟
مامان پشتش را به من میکند و به طرف یخچال میرود:میگفتی اشرفی میومد دنبالت.
:_نه،خودم میرم. زنگ زدم آژانس،ممنون،خداحافظ
مامان جــواب نمیدهد،امــا منیر خانم به گرمی بدرقـه ام میکند:به سالمت خانم جان، خدانگه
دارتون
لبخند میزنم،تلخ.
هوای خفه ی خانه را با صدا از دهانم بیرون میدهم و پا در حیاطــ میگذارم.
از فکر رو به رو شدن دوباره با فاطــمه،چندباری به سرم زد،دور کلاس عربی را خــط بکشم. اما بعد
عزمم را جزم کردم،شاید فردا روزی ده ها تن چون او را در جامعـــه دیدم،باید ایمانم را
درمیان گرگ های در کمیــن حفـــظ کنم.
ســــر خیابان که میرسم،نگاهی به دور و بر میاندازم،هیچکس نیســت، چادرم را با آرامش از کیف
درمیآورم و کش محکمش را با افتخار دور سرم میاندازم.
حتم دارم قشنگ ترین لبخنـــد دنــیا،روی لبم نقش بسته. مقنعه ام را صـــاف میکنم و دوباره
کیفم را روی شانه ام می اندازم. آرام و با طمانینه بــه سمت کلاس میروم،بر ای اینکه بتوانم چادرم
را ســر کنم،به آژانس،آدرس سوپرمارکت سر خیابان را دادم.
پژوی زرد،جلوی سوپرمارکت ایستاده،پاتند میکنم و به طرفش میروم.
❤
کتاب عربی ام را روی میز میگذارم،اضطراب دارم.. همان پسر،دوباره دو صندلی آن طرف تر از من
نشسته،به در کلاس نگاه میکنم،فاطــمه و پس از او،استاد،وارد کلاس می شوند. آب دهانم را
قورت میدهم.
فاطمه با همان لبخند،به طرفم میآید: سلام نیکی جون
سرم را پایین میاندازم و جویده جویده جواب سلامش را می دهم. روی صندلی کنار من می
نشیند...کاش کنارم نمینشست.
:_خوبی؟من نمی دونستم تو هم چادری هستی،چقدر خوب!
با پابم روی زمین ضرب می گیرم.
چرا دست بردار نیست؟ نگاهش میکنم. لبخند، به چهره اش معصومیت داده...
لبخندکمرنگی میزنم،ادب حکم میکند به گرمی جوابش رابدهم،اما من فقط آرام میگویم:ممنون
استاد میپرسد:بچه ها،آقای فریدی،زنگ زد گفت چند دقیقه دیرتر می آد،پس درسو شروع
نمیکنیم،موافقید با هم صحبت کنیم؟
چند لحظه میگذرد،همه ی ما ساکتیم.
استاد ادامه میدهد:خب پس،خانم زرین شروع کنید.
فاطمه جا میخورد:من؟چی بگم استاد؟
:_یادمه گفتید دانش آموز تجربی هستین.
:_بله استاد
:_پس کلاس عربی تخصصی چی کار میکنین؟
:_راستش استاد...من به عربی به عنوان درس نگاه نمیکنم،اومدم مثل انگلیسی یاد بگیرمش.
استاد،ذوق میکند:عالیه،آفریــــن..
صدای در میآید و فریدی،هم کلاسی مان نفس نفس زنان داخل
میشود:ببخشـــــــید...ترافیک....بود
استاد بلند می شود:ایرادی نداره،بفرمایید تو
و درس را شروع میکند.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva