دخترانِ پرواツ
#رمان_اورا...📕 #پارت_شانزدهم🌺 – راستش... بله کارتون داشتم. – خب؟ – چهجوری بگم!؟ – هر جور راحتید!
#رمان_اورا...📕
#پارت_هفدهم🌺
– شبخوش.
– ممنونم که زنگ زدید. امشبو هیچ وقت فراموش نمیکنم! امشب بهترین شب زندگیم بود! شبتون بخیر...
یه نخ سیگار برداشتم و رفتم تو تراس. تا چند دقیقه میخواستم مغزم خالی خالی باشه. کمی که حالم بهتر شد، برگشتم تو اتاق. دراز کشیدم و چشمام رو بستم که یه پیام برام اومد.
عرشیا بود!
– سلام. فکراتونو کردید؟
این پسر خل بود!!
– تو همین نیم ساعت؟؟
– واقعاً نیم ساعت بود؟؟! برای من که به اندازه نیم قرن گذشت!
جوابش رو ندادم اما دوباره پیام داد.
– نمیخوای یه نفر عاشقت باشه؟ دوستم نداری، نداشته باش! فدای سرت... ولی بذار من دوستت داشته باشم و دورت بگردم! لیلای من شو، قول میدم مجنون ترین مجنون بشم!!
– آقای کیانی من هنوز وقت نکردم حتی به پیشنهادتون فکر کنم!
– آقای کیانی کیه؟؟ بگو عرشیا عشق من!
– موقع صحبت پشت گوشی خیلی خوددار تر بودین!
– ای جان! قربون این ناز کردنت برم من! ببین باور کن تا بحال قلبم به این حال و روز نیفتاده بود!
" چقدر نیاز داشتم دوباره یکی باهام اینجوری صحبت کنه!... مثل سعید... "
اشک از گوشه چشمام سر میخورد و تو آبشار موهام غرق میشد!
– من خیلی خستهام... میخوام بخوابم. شب بخیر!
– کاش من به جات خسته بودم خانمی... وای اصلاً باورم نمیشه دارم با تو صحبت میکنم ترنم! بخواب عشق من! فقط بدون که تو مال منی، حتی اگه منو نخوای! شبت بخیر ترنمم...
حرفش دلم رو قلقلک میداد! حتی از سعید هم قشنگ تر حرف میزد. به مغزم فشار آوردم تا قیافش رو یادم بیارم. انگاری قیافشم از سعید خوشگل تر بود!
" یعنی سارا هم از من خوشگل تره؟؟ سعید که میگفت هیچ دختری به نازی من نمیرسه...!! "
خوبی اخلاقم این بود که با خودم رو راست بودم. بدون اینکه بخوام لج کنم و مزخرف تحویل خودم بدم، بهش فکر کردم. به عرشیا! به سعید!
" عشق تو حرفای عرشیا خیلی بیشتر بود. نمیدونم، شایدم زبون باز تر بود! ازش بدم نیومد! حداقل یکی هست که سرگرمم کنه و حوصلم کمتر سر بره! هر چیه از تنهایی که بهتره! "
ولی همه اینا بهونه بود. میخواستم به گوش سعید برسه تا فکر نکنه با رفتنش نابود شدم
....
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
✍ادامه دارد
#مسیحاےعشق
#پارت_هفدهم
:_بیا دخترم،بیا از چی ميترسی؟مسجد خونه ی امن خداست،بیا باباجان،نگران نباش...
با تردید پا در مسجد میگذارم،باغچه های کنار دیوار ، حوض بزرگ وسط حیاط و گلدان های دور
و برش منظره ای جذاب و دیدنی درست کرده است، اصال شبیه مسجدی نیست که قبلا
میرفتم،شاید هم من اینطــور حس میکنم.
پیرمرد،به نیمکت رو به حوض اشاره میکند:اینجا بشین دخترم تا سیدجواد رو صدا کنم.
میخواهد به طرف ساختمان مسجد برود که پســرجوانی از آن خارج میشود.
قد متوسط ، پیراهن سه دکمـه ی آبی روشن ، شلوار کتان سرمه ای ، و چشم و ابرویی مشکی. در
یکی از آن هایی است که مامان بهشان عقب افتاده میگوید،البته کمی خوش تیپ و خوش
بر رو تر!
با خنده به طــرف پیرمرد میآید_:جونم مشدی؟
گویی متوجه حـضور من نشـده،پیــرمرد میگوید+:بیا بابا جان،ببین این خانم چی کار دارن؟
و با دست مـرا نشان میدهد،پـسـر خنده اش را جمــع میکند و سرش را پایین میاندازد:سلام
نمی دانم به احترام وقار ش،شاید هم به احترام اعتقاداتش،از جا بلنـد میشوم:سلام
پیرمرد پس شانه اش می زند
:+من برم تو
و به طرف مســجد میرود،پسر جلوتر می آید.
:_بفرمایید،در خدمتم
:+راستش.. نمیدونم....شاید شمـا جواب سوال من رو ندونید...
حس میکنم علامت سوال بزرگ ذهنمـ جوابی پیش پسر هجده نوزده ساله ندارد.
پسر همچنان سـرپایین است، میگوید؛
:_حاال بفرمایید
بی مقدمـه و ناگهــانی میپرسم؛
:+اسلام،به آقا اجازه داده که خانمش رو بزنه؟؟
پسر از لحن تند و پرسش ناگهانی ام جا میخورد،اما لبخند میزند.
:_بلــه
شوکـه می شوم از جوابش،انتظار داشتم منکر شود ، ادلــه بیاورد و حتی توجیه کند،اما اصلا
انتظار این جواب را نداشتم.
متوجه حالتم میشود؛
:_بفرمایید بشینید من براتون توضیح میدم
مینشینم،بهت زده،پسر هم کنار من با فاصله مینشیند.
نمی توانم جلوی خودم را بگیرم
:+یعنی اسلام،طرفدار آقایونه؟
پسر که فکر میکنم سیدجواد صدایش می زدند، همچنان لبخند میزند و حتی یک بار هم سرش
را بلند نمیکند. آرام میگوید +:حتما به آیه ی سی و چهار سوره ی نساء رسیدین که اینو میگین.
سر تکان میدهم؛
:+بله
:_خب بذارین با یه مثال براتون بگم،فکر کنید شما مسئول نگهداری از یه بچه ی کم سن و سال
تر از خودتون هستین،مثال معلمش! و واقعا از ته دل دوسش دارین. این بچه مدام شلوغ میکنه
و حاضر نیست اصلا به حــرف شما گوش بده،شما هم یه انتظاراتی از این بچه دارین که اصلا
زیربار نمیره ،خب شما چیکار میکنین؟
:+خـــــب ، باهاش حــرف میزنم،کتکش نمی زنم!
:_احســنــت،حالـــا فکر کنین که به حرفاتون گوش نمی ده،مدام کارهای بد خودش رو تکرار
میکنه،حاال چی کار میکنید؟
کـمی فکر میکنم
:+شاید...نه یعنی حتما باهاش قهر میکنم.
:_بله درسته،حاال فکــر کنیم این بچه،لجبازتر از این حرفاست،شمام خیلی دوسش دارین و
دلتون نمی خواد کار به دفتـر و مدیـر و ناظـم برسه،اون وقت،به نظــر شما اشکالی داره که با یه
چیـز کوچولو مثل مداد،آروم بزنیدش،نه اینکه بهش آسیب برسونین،نه... فقط بچه متوجه بشه
که شما چقدر ناراحتین،این کار شما،ستم در حق اون بـچـه محسوب میشه؟
متحـیر مانده ام،حرف هایش بوی عدالــت میدهد، بوی حق،بوی انسانیت....
:+آخه مداد کـه ضرری نداره،دردش نمیگیره
:_ببینید تو احکام اسلامی،همسرا نسبت به هم دیگه تعهداتی دارن که باید حتما عملیشون
کنن،مثال مرد باید خانمش رو از نظر عاطفی و هم از نظر مالی تامین کنه،زن هم نسبت به
شوهرش وظایفی داره که حدودش مشخصه، حاال اگه خانم نخواست وظایفش رو عملی کنه،این
وظایف که میگم شامل خانه داری و غذاپختن و اینا نیست ها،وظایف واقعیش،اون وقت قرآن به
مرد میگه با خانمت صحبت کن و ببین مشکلش چیه،ناراحتیش از کجاست، بعد اگه مشکل
اینجا حل نشد،باهاش قهــر کن،اگه خانم خیلی دیگه سر به هوا باشن و بازم لجاجت کنن میتونی
بزنیش،نه طوری که آسیب ببینه،فقط جوری که متوجه ناراحتیت بشه
خدا،سه تا معجزه واسه هدایت ما فرستاده،قرآن ؛ پیامبر و امامان ما،هر آیه ی قرآن خودش گویا
و جامعه اما پیامبر و امام،این آیه رو تفسیر میکنن،در مورد این آیه ی نساء هم،پیامبر فرمودن
که:با چوب مسواک و چیزی شبیه اون،که نه بدن آسیب ببینه ،نه روح خانم آزرده بشه،فقط
خانم متوجه ناراحتی همسرش بشه،حاال به نظر شما این بی عدالتی به خانم هاست؟
نمیدانم چه بگویم،حق با اوست...نفسم را بیرون میدهم:حق با شماست،اسالم واقعا کامله
بلند میشوم:ممنون که وقت گذاشتین،لطف کردین واقعا
او هم بلند میشود،همچنان سرش پایین است؛
:_انجام وظیفه بود
میخواهم برگردم که صدایم میکند؛
:_خانم؟
به طرفش برمیگردم
:+بله؟
:_جسارت بنده رو ببخشید ولی به نظــر میرسه راجع اسلام تحقیق میکنید،درسته؟
:+بله همینطوره
:_اگــه سوالی،شبهه ای ،مسئله ای پیش اومد،
خوشحال میشم اگه بتونم در حد معلومات خودم کمکتون کنم،در ضمن