#رمان_اورا...📕
#پارت_پانزدهم🌺
هیچ کس خونه نبود و تا میتونستم داد زدم٬ بی جون روی تخت افتادم و سرم رو گرفتم بین دوتا دستم. چشمام رو که باز کردم٬ صبح شده بود. صدای قاروقور شکمم که بلند شد٬ تازه یادم اومد از دیروز عصر چیزی نخوردم! دلم رو گرفتم و رفتم پایین٬ نون نداشتیم! یه لیوان شیر ریختم و رفتم اتاق که با کیکی که تو کیفم بود بخورم. بتید میرفتم آموزشگاه. بعد از کلاس زبان فرانسه؛ وسایلامو جمع کردم که گوشیم زنگ خورد٬ مرجان بود. سه چهار دقیقه صحبتمون طول کشید و کلاس خالی شد. میخواستم برم بیرون که عرشیا اومد تو!
– سلام. خانم سمیعی میتونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم؟
با تعجب نگاهش کردم.
– سلام٬ بفرمایید؟
– آخه اینجوری نمیشه!
یه کارت از جیبش درآورد و گرفت طرفم.
– این شمارهی منه٬ اگه میشه پشت گوشی حرفام رو بهتون بگم.
– خب الان بگید دیگه!
– خواهش میکنم خانم سمیعی... تماس بگیرید٬ منتظرتونم.
اینو گفت و کارتش رو داد دستم؛ و سریع از در کلاس بیرون رفت. چند ثانیه ماتم برد. شمارش رو انداختم تو کیفم. حوصلهی خونه رو نداشتم. چند ساعتی تو خیابونا چرخیدم و برای شام رفتم رستوران. وقتی رسیدم خونه٬ بابا رو کاناپه خوابش برده بود و مامان داشت ظرفا رو تو ماشین ظرفشویی میچید. با دیدنم اخمی کرد؛
– معلومه کجایی؟ کلی صبر کردیم بیای باهم غذا بخوریم. بقیهی کارات کم بود٬ شب دیر اومدنم بهش اضافه شد!
– گشنم بود. رفتم یه رستوران شاممو همونجا خوردم. میومدم خونه هم باید غذای رستوران رو میخوردم دیگه! چه فرقی داره؟
بی توجه به چهرهی درهم رفتهی مامان٬ رفتم اتاقم. هوا خیلی سرد شده بود. برف های ریز تو هوا میرقصیدن و آروم رو زمین جا خوش میکردن. یادم اومد که خیلی وقته چیزی ننوشتم! موقع برداشتن دفترچه از کیفم٬ چشمم به شمارهی عرشیا که به کل فراموشش کرده بودم افتاد. ساعت رو نگاه کردم٬ هنوز خیلی دیر نشده بود. شمارش رو گرفتم و نشستم رو تخت. صدای گرمی گوشم رو نوازش داد!
– الو بفرمایید؟
– سلام آقای کیانی.
– عه سلام ترنم خانم٬ یعنی خانم سمیعی! خوبید؟؟ میدونید چقدر منتظر بودم؟ دیگه ناامید شده بودم از زنگ زدنتون!
– معذرت میخوام. فراموش کرده بودم.
– خواهش میکنم خانم! فدای سرتون! خودتون خوبید؟!
– ممنون! ببخشید که بد موقع تماس گرفتم. گفته بودید کارم دارید٬ بفرمایید...؟
✍ادامه دارد...
•|محدثه افشاری|•
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#مسیحاےعشق
#پارت_پانزدهم
ترجمه اش رو بخون،مطمئن باش جواب خیلی از سواالتت رو میگیری
بهش اعتماد کن....
جمله ی آخر به دلم می نشیند:بهش اعتماد کن...
پشت میز می نشینم،نگاهی به آدرس ایمیل میاندازم، جز چند حرف و عدد بی سر و تــه،چیزی
نصیبم نمیشود،من حتی به نزدیک ترین آدم های زندگی ام چیزی نگفته ام،این کیست که زیر و
زبرم را می شناسد...
مامان وارد اتاق میشود،سریع صفحه ی لپ تاب را می بندم. لباس مهمانی پوشیده،نگاه
معناداری میاندازد و بعد میگوید:پس چـرا آماده نشدی هنوز؟؟
به من و من می افتم:چی؟؟کــجـــا؟
:_حواست کجــاست؟؟مهمونی دیگه،گفتم کـه آماده شو.
:+آهـــا،چیزه مامان....من نمیام
:_نمیای؟؟یعنــی چــی؟؟پاشو نیکـی مسخره بازی رو بذار کنار...
:+جدی گفتم مامان،من نمیام. پام درد میکنه
و به پای چپم که تازه از گچ درآمده اشاره میکنم.
مامان با ناامیدی نگاهم میکند،میداند در لجبازی و یکدندگی درست مثل خودش هستم:نمیای
دیگـه؟
:+نه شما برید،خوش بــگذره
مامان بارآخر نگاهــم میکند و از اتاق خارج میشود
صفحــه ی مانیتور را بلند میکنم و دوباره به متن ایمیل خیره میشوم...ذهنم به هرطــرف کشیده
میشود،امــا بی حاصل و بی جواب.... اصلا چرا میخواهد کمکم کند....
سرم درد میگیرد از این معـــماهـا، صدای بسته شدن در میآید،بلند میشوم و از پنجره ی اتاق،پدر
و مادرم را میبینم که با هم از خانـه خارج میشوند. آفتاب کم کم آخرین شعاع هایش را جمع
میکند.
پوفی میکنم،حاال قرآن از کـــجـــا گیــر بیاورم.....
★
منیــرخانم داخل آشپزخانــه مشغول مـرتب کردن کابینت هاست،بــه طرفــش میروم. برای عملی
کردن نقشه ام باید کاری کنم.
:_شام چی داریم منیــرخانم؟
:+خانم جان،براتون زرشک پلو پختم،همون که دوست دارین،راستش حدس میزدم که مهمونی
نرید،برا همین پختم.
ذهنم جرقه میزند،نکند ایمیل کار اوست
:_از کـجـا فهمیدی من مهمونی نمیرم؟
:+خب راستش،کسی که پاش رو تازه از گچ درآورده باشه،یه خرده طول میکشه تا راه بیفته، خانم
جان شما به خودتون نگاه نکنین ماشاءالله این همه سرحال هستین،هـر کس دیـگه بود،دو سه
روز استراحـت میکرد خب.
نه،او خیلی ساده تر از این حرفــ هاست،او حتی نمی داند چگونه ایمیل میفرستند،نمی تواند کار
او باشد
:_چیزه....یعنی منیرخانم میشه برام کاهو، سکنجبین درست کنی؟
:+چشم خانمــ فقط یه کم طول میکشه
:_عیب نداره،راستی من نیکی ام نه خانم!
شیرین میخندد،دوست داشتنی است. به طرف یخچال میرود تا کاهو بیاورد،میدانم تا شستن و
خرد کردن کاهو ها فرصت دارم،از آشپزخانه خارج میشوم،می خواستم منیر را به کاری مشغول
کنم تا خیالم راحت باشد که به طرف اتاقش نمیرود. تنها جایی که در خانه ی ما،قرآن پیدا
میشود اتاق اوست!
آرام در اتاقش را باز میکنم،این کار خلاف اخلاق است اما چاره ندارم،اگــر از خودش میخواستم،
مطمئنا در اختیارم میگذاشت اما من دلم نمیخواهد هیچکس از این ماجرا با خبر شود،حداقل
فعلا....
اتاقش تاریک است،آرام به طرف میز گوشه ی اتاق می روم،جایی که سجاده و قرآنش را همیشه
آنجا میگذارد.
کورمال دستم را روی میز میکشم،دستم روی کتابی میلغزد،نمی دانم چرا تا این حد آرامـ می شوم
از برخورد با کتاب،بدون هیچ تعلل و مکثی کتاب را برمی دارم و از اتاق خارج میشوم،بعدا حتما از
منیر بابت کار زشتم معذرت خواهی میکنم...
به سرعت از پلــه ها بالا می روم و به طرف اتاقم اوج میگیرم،چقدر مشتاقم برای خواندن این
کتاب.
روی تخت می نشینم و قرآن را برابرم باز میکنم، ناخودآگاه زیرلب میگویم:بسمــ اللّه الرحمنـ
الرحیمـ
شروع میکنم به خواندن ترجمه ی آیات،
اما قبلش قرآن را برابرم میگشایم،نه از صفحه ی اول،بلکه میگذارم انگشتانم صفحه ای را باز
کنند.
سوره زمر،آیه بیست و دو در برابر چشمانم باز میشود
چند کلمه ی اول آیه آرامم میکند:آیا کسی که خدا سینه اش را برای اسلام گشوده..
به صفحه ی اول قرآن باز میکردم،شروع میکنم به خواندن ترجمه ها: ))حمد و ستایش از آن
خدایی است که پروردگار جهانیان است¹،اوست صاحب روز جزا² تنها تو را میپرستیم و تنها از تو
یاری میطلبیم³ مــا را به راه راست هدایتــ کن⁴))
با جمله ی آخر،دلم می لرزد،بی اختیار به متن عربی آیه رجوع میکنم:
اهدنــــا الصـــــــراطـــ المستقیــــــــــــــمـــــــ
چشمانم را میبندم،اشکــهایم برای ریختن سبقت میگیرند.....
زیر لب تکرار میکنم،اهدنا الصـراط المستقیم...
ما را به راه راست......
قرآن را بغل میکنم و راه اشک ناخودآگاه هموار میشود...
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva