#رمان_اورا...📕
#پارت_پنجاهم🌺
هردوشون بی حرکت نگاهم کردن، عرشیا همین طور که نفس نفس میزد اومد سمتم...
_ من پدر تو رو درمیارم! حالا به من خیانت می کنی دختره ی ...
دستم رو بردم بالا، می خواستم بزنم تو گوشش که دستم رو تو هوا گرفت و پیچوند. از درد ناله کردم. میلاد اومد طرفمون و دستم رو از دست عرشیا کشید بیرون و تو چشماش نگاه کرد.
_ نشنیدی چی گفت؟؟ گفت گمشو بیرون! هرررررری!
عرشیا مثل یه گرگ زخمی نگاهم کرد و با چشماش برام خط و نشون کشید، یه نگاهم به میلاد انداخت
" حساب تو هم بمونه سر فرصت شازده! "
اینو گفت و رفت! قلبم داشت از دهنم میزد بیرون! همونجا نشستم و زدم زیر گریه. روم نمیشد تو چشمای مرجان و میلاد نگاه کنم. نیم ساعتی سه تامون ساکت نشستیم. با شرمندگی ازشون معذرت خواهی کردم و هرچی از دهنم درمیومد به عرشیا گفتم.
میلاد و مرجان سعی کردن آرومم کنن، اصرار کردن باهاشون برم بیرون، اما قبول نکردم و ازشون خداحافظی کردم. با رفتنشون دوباره نشستم و تا می تونستم گریه کردم. دلم می خواست عرشیا رو بکشم! دیگه حالم ازش بهم می خورد. تا عصر هیچ خبری ازش نبود، اما از عصر زنگ زدناش شروع شد. سه چهار بار اول محل ندادم. اما ترسیدم بازم بیاد خونمون!
_ الو؟
تا چند ثانیه صدایی نمیومد. آروم ناله کرد
_ چرا این کارو بامن کردی؟؟
_ ببر صداتو عرشیا... تو آبروی منو بردی!
_ ترنم تو به من خیانت کردی! من احمقو بگو اومده بودم که ببرمت بیرون باهم صبحونه بخوریم!
عصبی تر داد زدم
_ نه نه نه... نکردم! تو اصلاً امون ندادی من حرف بزنم! آبروم رو جلوی مرجان و داداشش بردی!
_ دروغ میگی! پس چرا هرچی زنگ میزدم جواب نمیدادی گوشیتو؟؟ اگه ریگی تو کفشت نبود چرا اینقدر ترسیده بودی؟؟؟
_ قیافه تو رو هر کی می دید می ترسید! بعدم کار داشتم. گوشیم سایلنت بود. اصلاً دوست نداشتم جواب بدم!! خوبه؟؟
_ پاشو لباساتو بپوش میام دنبالت میریم حرف میزنیم.
_ عرشیا این طرفا پیدات شه زنگ میزنم پلیس. دیگه نمی خوام ریختتو ببینم! نمی خوام! حالم ازت بهم میخوره!
✍️ادامه دارد...
•|محدثه افشاری|•
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva