eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
842 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
سیاوش سوار میشود،برایمان آب میوه پاکتی گرفته... :_ممنون آقاسیاوش. میگوید:نوش جان عمو میگوید:سیاوش جان،شرمنده..امشب گردش نمیشه، بمونه واسه فردا آقاسیاوش میگوید:باشه عیبی نداره :_پس دمت گرم،یه جا ما رو پیاده کن :+تو مگه با من نمیای؟ :_نه راستش،امشب واسه این نیکی خانم قراره خواستگار بیاد.... آبمیوه،میپرد گلوی سیاوش....سرفه میکند حس میکنم،خون به صورتم هجوم میآورد:عمو؟؟؟ سیاوش دور لبش را پاک میکند... نمیدانم چرا،دلم نمیخواست او بداند.. سکوت وحشتناکی حاکم میشود،حتی عمو ساکت است،فقط آدرس میدهد و سیاوش خیایان ها را میگردد...جلوی خانه میرسیم. شب شده است و من دلم گرفته... کش چادرم را باز میکنم و آن را داخل کیف میچپانم. عمو با سیاوش دست می دهد و پیاده میشود. زیر لب میگویم:خداحافظ میخواهم پیاده شوم که سیاوش میگوید:مبارکه.. صاف مینشینم و محکم،بدون هیج شکی میگویم:امشب قرار نیس هیچ اتفاق مبارکی بیفته...بااجازه منتظر جوابش نمی مانم... پیاده میشوم. در را با کلید باز میکنم و وارد حیاط میشوم. عمو برای سیاوش دست تکان میدهد و سیاوش میرود... وارد خانه میشوم. مامان به طرفم میآید:هیچ معلومه تو کجایی...بدو الانه که.... عمو پشت سرم داخل میشود،مامان ادامه ی حرفش را میخورد. عمو سرش را پایین میاندازد:سلام مامان با پوزخند میگوید:عه؟ باز اومدی چه آتیشی تو زندگیم بندازی؟ :_مامان :+نیکی تو حرف نزن... به حساب تو بعدا میرسم... عمو ساکت است و هیچ نمیگوید... دلم نمیخواهد مامان به او توهین کند. :+ بدون دعوت جایی رفتن اصلا خوب نیست میگویم :ایشون بدون دعوت نیومدن،من ازشون خواستم...مامان عمو باید باشن،اگه عمو نباشه منم نیستم صداي بابا میآید:معلومه که وحید هم باید باشه سرم را پایین میاندازم: سلام بابا بابا سر تکان میدهد:زود آماده شو،الان مهمونا میان دست عمو را میگیرم و به طرف اتاقم می برمش. صدای مامان میآید و حرف های بابا که قصد دارد آرامش کندـ عمو در اتاقم میچرخد:چه اتاق قشنگی :_عمو،من بابت رفتار مامانم... :+هیس،بدو عروس خانم آماده شو دیگه :_عمو،عروس کیه؟شما چرا این حرفا رو میزنین.. عمو لبخند میزند.. ★ کراوات عمو را مرتب میکنم عمو با لبخند میگوید:خوشگل شدیا اخم ساختگی میکنم:نبودم؟ :_بودی،بیشتر شدی.. به طرف آینه برمیگردم. دلم نمی خواست اینها را بپوشم اصرار عمو باعث شد.. مانتوی بلند بنفش پوشیده ام و روسری روشن. :+عمو این لباسا خوب نیستن :_چرا؟ :+خیلی روشنه :_خوبه اتفاقا،خب عروس که نباید تیره بپوشه،اونم وقتی تو یه جمع نماینده ی مذهبیاس دوباره به خودم نگاه میکنم. ساعتم را دور دستم میبندم. :_نیکی؟ :+هوم :_هوم چیه بچه؟برنامت چیه؟ :+هیچی،در معیت شماییم دیگه :_راجع این پسره میگم،دانیال سرم را بلند میکنم. :+هیچی،گفتم که... کل برنامه ی امشب به خاطر باباس :_نیکی جان ایمانت رو به رخش نمیکشی ها :+چشم :_چیزی که نداره،به روش نمیآری ها :+سعی میکنم :_عموجان با منطق جواب احساسش رو دادن،یه کم بی انصافیه...حواست باشه ها :+عمو امشب هیچی نمیشه...من هیچ سنخیتی با این آدم ندارم...همین رو بهش میگم،تموم... :_چی بگم.. صدای در میآید و بعد صدای خوش و بش... 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva