eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
842 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
:_نبودم،قبل اینکه بیام ایران مطمئن نبودم.. ولی الآن هستم... :+من تو رو بهتر از خودت میشناسم... تو الآن برای خلاص شدن از اصرارهای مامانت اینطوری فکر میکنی.. :_وحیـــــــــــــــــــد :+تمومش کن سیاوش،نذار بیشتر از این جلو روت وایسم... صدای پوزخند آقاسیاوش میآید.. :_خیال میکردم برادرمی... و بعد صدای پاهایی که دور میشوند... صدای آه کشیدن عمو،میلرزاندم..چند ثانیه،یا شاید چند دقیقه میگذرد. میان تردیدها،در را باز میکنم...وانمود میکنم چیزی نشنیدم... :_عه... سلام عمو :+سلام کلافه است،اما نگاهش سعی میکند اوضاع را طبیعی جلوه دهد. +:دانشگاه میری؟ :_بله :+بیا،میرسونمت... سوار ماشینش میشوم،همان اتومبیلی است که روز اول با فاطمه جلوی ساختمان جلسه ی شعرخوانی دیدیم. لقمه ای که منیر داده،همچنان در دستم است. عمو میگوید:از اون لقمه ی تو دستت به منم میدی؟ لقمه را تقسیم میکنم و بخش بزرگتر را به طرف عمو میگیرم. :+نوش جان عمو در سکوت کامل،لقمه را میجود. من هم به ناچار آن را در دهانم میگذارم. کم حرفی عمو و چین ظریف روی پیشانی اش به علاوه صحبت های نه چندان دوستانه اش با سیاوش نگرانم کرده... عمو سنگینی جو را حس میکند. :_خب،چه خبر؟ :+سلامتی... دلم را به دریا میزنم،باید سر از قضیه دربیاورم. قبل اینکه لب باز کنم عمو میگوید :_نیکی من بعدازظهر برمیگردم... تعجب میکنم :+چی؟کجا؟ :_کدوم طرف برم؟ :+مستقیم....عمو کجا میخواین برین؟ :_برگردم سر خونه زندگیم دیگه :+به همین زودی؟ :_اوهوم،همچنان مستقیم برم؟؟ :+چهارراه دوم بپیچید دست چپ... عمو مگه قرار نبود بیشتر بمونین؟مگه حاج خانم... لحنش تند میشود :_نه،دیشب زنگ زدم به حاج خانم... سفرش کنسل شد.. راهنما میزند و کنار خیابان میایستد. دستش را روی صندلی من میگذارد و به طرفم برمیگردد. :_نیکی؟راستش... میدونی... برمیگردد و هر دو دستش ر ا روی فرمان میگذارد. به روبه رو خیره میشود. :_دیشب سیاوش از من اجازه گرفت که با تو حرف بزنه... :+راجع؟ :_راجع به خودش...)به طرفم برمیگردد( راجع به خودت هجوم گرمای خون را درون رگهای صورتم حس میکنم. سرم را پایین می اندازم عمو ادامه میدهد :_اول خونم به جوش اومد...نمیدونم چی شد که یقه اش رو گرفتم و چسبوندمش به سینه ی دیوار میترسم،موقعیتم را فراموش میکنم :+دعوا کردین عمو؟ :_نه،دعوا که نه... به خودم اومدم دیدم حرف نامعقولی نمیزنه... دوباره سرم را پایین میاندازم :_نیکی،سیاوش پسر فوق العاده ای،اما دارم میبرمش،میخوام بیشتر فکر کنه میخوام مطمئن بشم احساسش سطحی نیست.. باید بفهمم به خاطر خودشه یا به خاطر دخترعمه اش.. از طرف دیگه،باید اول حاج خانم رو راضی کنه.. آدم تو این دنیا نباید مدیون دو تا چیز بشه:اول پدر و مادرش،بعد دلش... من تو پاکی و حسن نیت سیاوش شک ندارم...اما میخوام حساب کار دستش بیاد... باید یه کم تنبیه بشه،باید از اول به من میگفت نظرشو راجع به تو...میخوام بفهمه بین نیکی و سیاوش من طرف کی ام...زن گرفتن که به این راحتیا نیست. عمو میخندد.سرم را بیشتر در یقه ام فرو میکنم. عمو استارت میزند و راه میافتد. به صرافت میافتم:عمو دیگه دانشگاه نمیرم. :_چرا؟ :+مگه امروز نمیرین؟میخوام از بودن کنار شما نهایت استفاده رو کنم.. عمو میخندد:پس بزن بریم،صبحونه خوردی؟ :+فقط اون لقمه ای که با شما شریک شدم. 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva