eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
843 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
...📕 🌺 – مشروب! – چیکارش کنم؟ – یه چیز بهت می‌گما!! خب بخورش دیگه! چیکار می‌خوای بکنیش؟ لامصب از سیگارم بهتره... چند ساعت تو این دنیا نیستی! از همه‌ی این سیاهی ها خلاص میشی. اگه تا این حد داغون نبودی، اینو برات نمی‌آوردم! فقط زل زده بودم به مرجان! اگه مامان و بابا می‌فهمیدن تو این مدت به چه کارا رو آوردم، حتماً از ارث محرومم میکردن!! – مشروب؟ من؟ مرجان می‌فهمی چی میگی؟ — ترنم جان! می‌خوری نوش جون، نمی‌خوری به جهنم! ولی دیگه نبینم بیای ور دل من ناله کنیا! یه نگاه به مرجان کردم و یه نگاه به لیوان و اون ماده‌ی قرمزی که تا بحال بهش لب نزده بودم؛ حتی با اصرار سعید! ولی حالا برای فرار از فکر سعید دست به دامن همین ماده شده بودم! بغض کردم. چشمام رو بستم و ته گلوم تلخ شد. چشمام رو که باز کردم، رو تخت مرجان بودم و هوا تاریک شده بود. مرجان وقتی چشمش بهم افتاد، زد زیر خنده! – بالاخره بیدار شدی؟ خیلی بهت خوش گذشتا! – زهرمار! به چی می‌خندی؟ – نمی‌دونی چیکار میکردی! تلافی این سه ماه رو درآوردی! کاش زودتر بهت از اینا میدادم! – کوفت! سرم درد میکنه مرجان... – حالت بهتره؟ – نمی‌دونم. حس میکنم مغزم سِر شده! خسته‌ام! باید زود برگردم خونه؛ تا الان حتماً کلی بهم زنگ زدن! – اصرار نمی‌کنم چون می‌دونم نمی‌مونی؛ ولی مواظب خودت باش. بغلش کردم و ازش تشکر کردم. وقتی برگشتم خونه، هنوز نیومده بودن. با خیال راحت رفتم تو اتاقم. به خاک های نشسته روی کتابخونه‌ای که همیشه تمیز بود، نگاه کردم و رفتم طرفش! یه کتاب برداشتم و نشستم پشت میز. می‌خوندم ولی نمی‌خوندم! می‌دیدم ولی نمی‌دیدم! نیم ساعت بود که صفحه‌ی اول رو از بالا به پایین می‌خوندم و دوباره شروع می‌کردم، ولی هیچی نمی‌فهمیدم. اعصابم خورد شد و کتاب رو پرت کردم گوشه‌ی اتاق! درونم داغ بود؛ باید خنک می‌شدم! داد زدم... می‌خواستم هر چی انرژی تو وجودم هست خالی شه! بیشتر داد زدم. می‌خواستم همه‌ی فکر و خیالا برن... " بسسسسس کن! چت شده؟؟؟ چم شده؟؟؟ چرا اینجوری می‌کنم!؟ من که این شکلی نبودم! سعید تو با من چیکار کردی؟ حالم از همه چی بهم می‌خوره، از همه چی بدم میاد... حتی سیگار و مشروبم حالمو خوب نمی‌کنه. خسته شدمممم! " ✍ادامه دارد... •|محدثه افشاری|• ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
از خانه خارج می شوم،شالم را سفـت میکنم. قرارم با خودم این بود بدون تندروی قضاوت کنم،اما علت کشش قلبی ام به سمت حجــاب را درک نمیکنم... هــمان کـه باعث شد،ناخودآگاه به طرف پوشیده ترین لباسم کــشیـده شوم.... تا خانـه ی کتاب،فاصــله ی زیادی نیست،کولـه ام را جابه جا میکنم و آرام از کنار پیاده رو،شروع به قدم زدن میکنم. هــمــه ی اطلاعاتی کــه از دین دارم،در ذهن مــرور میکنم. شاید حتی نتوانم تعریــف مناسبی از آن برای خودم توضیــح دهم... کل نگاه من به اسلام مختصر می شود در یکــ چهارچوب کلــی که نشانه اش حجاب است..... شاید هم این واقعیت است،شاید اسلام خلاصه میشود در حجاب... بـه کتاب فروشی میرسم،داخل میشوم. پسـر جوانی پشت صندوق نشسته است،چند دختر و پسر هم،گوشــه و کنار مشغول تماشای قفسه ی کتاب ها هستند.. مستاصلم،نمیدانم چه باید بگویم . مر د پشت صندوق میگوید:میتونم کمکتون کنم خانم؟ نگاهش میکنم،حرفم تا پشت لب هایم میآید و دوباره برمیگردد:راستش.... حتی نمی دانم چه کتابی باید طلب کنم...من با چه فکری پا در اینجا گذاشتم... اولین عنوان کتابی کـه به ذهنم میرسد به زبان میآورم:نهج البلاغه دارید؟ مرد با تعجب نگاهم میکند،شاید فکر هر کتابی را میکرد جز نهج الباغه مرد خودش را جمع و جور میکند: کتاب های مذهبی مون اونجان و با دستش قفسه ای را نشان میدهد ،به طرف قفســه حرکت میکنم،با نگاه به دنبال نهج البلاغه میگردم. ★ با کلافگی شالم را از ســرم میکشم. نهج البلاغه کـه بی هدف خریدم روی میز میگذارم چند تقه به در میخورد و به دنبال"بفرمایید" من منیر خانم با یکــــ سینی با شربت بهارنارنج و میوه وارد اتاق می شود. :_بفرمایید خانم،خسته از راه رسیدین. با لبخند از او قدردانی میکنم:ممنون منیرخانم،ولی میشه لطفا به من نگی خانم،میدونی کـه خوشم نمیاد. :_چشم خانم :_اسم من نیکی عه عزیزمن،نه خانم. ملیح میخندد،نگاهی به نهج البلاغه میاندازد و میگوید:من بــرم نیکی خانم اگه امری ندارین. :_بازم ممنون :_کتابتون هم مبارکــ خانم جان :_مرسی منیر خانم از اتاق خارج میشود،نگاهی به نهج البلاغه می اندازم،خطاب به کتاب میگویم:حاال من با تو چیکار کنم؟؟اصلا واسه چی خریدمت؟چرا انتخابت کردم... بی حوصله پشت میز می نشینم و لپ تاب را روشن میکنم،تا صفحه بالا بیاید،مشغول بافتن موهایم میشوم. میخواهم ایمیلم را چکــ کنم شاید کمی از این کرختی و بیحوصلگی در بیایم،رمز ایمیلم را میزنم،زیر لب میگویم:خدایا خودت راهی پیش پام بذار. ایمیل های جدید،از مخاطبان همیشگی.... صدای مامان از طبقــه ی پایین میآید:نیکی کم کم آماده شو... دلم مهمانی های همیشگی را نمیخواهد،بعد از شکستن پایم،گچ پایم را بهـــانه ی عدم حضورم شده بود و از دیروز هم که گچ پایم را باز کرده ام،مامان اصرار کرده کــه باید در این مهمــانی باشم... میان ایمیل های تبریکـ عید و تبلیغات سایت های مختلف،یکــ ایمیل با مخاطـب ناشناس،توجهم را جلــب می کند،عنوان ایمیل وسوسه برانگیز است: اگــه مستاصلی،بخون ایمیل را باز میکنم. یا چشم،چند بار خطوطـ کوتاه و جمله های عامیانه را دنبال میکنم. هزاران علامت سوال،سوال بی جواب،با خواندن متن ایمیل،در ذهنم نقش میبندد. این کیست که از آشوب درونم باخبر است؟؟ بلند میشوم و چند بار دور اتاق می چرخم،روی میز خم می شوم و برای چندمین بار،متن را میخوانم: فرصت دونستن رو از خودت دریغ نکن تو حق داری که بدونی اول از قرآن شروع کن. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva