eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
844 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
دخترانِ‌ پرواツ
🌸🌸🌸🌸🌸 #گل_نرجس🌼 #رمان_مناسبتی #پارت_سوم ❤️بسم رب المهدی❤️ صبح زود از خواب بیدا
🌸🌸🌸🌸🌸 🌼 ❤️بسم رب المهدی❤️ تقریبا تا برنامه ای که بسیج برای شب نیمه شعبان توی مسجد گرفته بود 24 ساعت وقت داشتیم. قرار بود به غیر از برنامه جهادی، یه برنامه برای اهالی محل بگیریم. توی مسجد بودیم و مشغول گردگیری. هرکس یه کاری میکرد و کار براشون عار نبود. آقایون حیاط رو آب و جارو و کوچه رو چراغونی میکردن. بابا رحمان، خادم مسجد هم اسپند دود میکرد. اسپند توی اون فضا رایحه ای دلنشین داشت . خدمت برای خدا در راه امام زمان ، حس شیرینی بود که اونجا برای اولین بار تجربه اش کردم. کشیدن جاروبرقی به عهده من بود. که خدا رو شکر با کمک مریم، یکی از بسیجی ها که تازه باهاش دوست شده بودم سریع تموم شد. بعد از تمیزکاری و آماده کردن مسجد برای جشن، به خونه اومدم و روی تختم ولو شدم. از فرط خستگی بدون اینکه شام بخورم خوابم برد. صبح وقتی برای نماز صبح از خواب بیدار شدم، دیدم 10 تا پیام برام اومده. اهمیتی ندادم و رفتم تا قامت ببندم .... بعد از نماز، به جای اینکه طبق عادت صبحانه بخورم و برم بسیج ، تصمیم گرفتم 2 ساعت دیگه بخوابم و بعد برم . مطمئن بودم اگه همینجوری برم بسیج نه تنها نمیتونم کار کنم، بلکه سر بار بچه ها میشم. خیلی خسته بودم خب. قبل از خواب گوشیم رو چک کردم. همه 10 تا پیام از طرف زهرا بود خیلی نگران شدم. بعد از خوندن پیام تا چند دقیقه تو شوک بودم. امشب مراسم داشتیم، وای خدا حالا چیکار کنم؟ ادامه دارد ...... به قلم ✍ ❌کپی با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع. در غیر این صورت حرام❌ 🌸🌸🌸🌸🌸 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
...📕 🌺 هر وقت سرما میخوردم دلم فقط خواب میخواست و خواب میخواست و خواب... -ترنم... پاشو بیا شام بخوریم. به زور لای پلک های دردناکم رو باز کردم و تقریبا نالیدم -مامان بدنم درد میکنه، بذار بخوابم، میل ندارم. نمی خورم. چینی بین ابرو های باریکش نشست و غرغر کنان به در تکیه داد. - ترنم خسته ام، حال حرف زدن ندارم. پاشو بریم. پتو رو بالا کشیدم و چشم هام رو بستم. -مامانمممم.... شب بخیییر!! صدای کوبیدن در، خیالم رو راحت کرد که مامانم رفته و دوباذره خوابیدم. فردا رو نمیتونستم مثل امروز تعطیل کنم. حتی یک روز خوابیدنم به برنامه هام ضربه میزد و از کارهام عقب میموندم. از باشگاه، کلاس ها، دانشگاه و... خوب میشدم یانه، به هر حال صبح باید دنبال کارهام میرفتم. فردا تو دانشگاه کلاس نداشتم، ولی باید آموزشگاه میرفتم و عصر هم باشگاه. اول به زنگ به سعید زدم و با شنیدن صداش، انرژی لازم برای شروع امروزم رو بدست آوردم؛ یه زنگ هم به مرجان زدم و برای دو سه ساعت هم که بین روز خالی بود، باهاش قرار گذاشتم. به چشم هام که به قول سعید آدم رو یاد آهو می انداخت، ریمل و خط چشم کشیدم و رفتم سراغ رژ لب. مانتوی سفیدم رو با کفش پاسنه بلند سفیدم ست کردم و ساپورت صورتی کمرنگم رو با تاپ و شالم. موهای لخت مشکیم رو دورم پخش کردم و تو آیینه برای خودم چشمک زدم و درحالی که با صدای بلند آهنگ مورد علاقم رو میخوندم، از خونه خارج شدم. سر کلاس زبان فرانسه همیشه سنگینی نگاه عرشیا اذیتم میکرد . البته خیلی هم بدم نمی اومد! انقدر جذاب و خوشگل بود که بقیه دخترا از خداشون بود یه نیم نگاهی بهشون بندازه . چند به بهونه کتاب گرفتن و و تمرین سعی کرده بود بهم نزدیک بشه ، اما بهش محل نداده بودم ! بعد از کلاس میخواستم سوار ماشینم بشم که سمانه که یمی از دخترای چادری کلاس بود ، صدام کرد . -ترنم !؟ برگشتم سمتش ، -بله ؟ _ببخشید ،میتونم چنددقیقه وقتتو بگیرم ؟ با چشم های ریز شده ام ، سر تا پاش رو بر انداز کردم. ✍... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
نگاهم را از خط چشم کلفتش میگیرم:انسانی ابروهایش را باال می دهد:یه خرده دیر اومدین البته،ولی جای نگرانی نیست،خب کدوم کلاسا؟ قبل من،بابا جواب می دهد:همـهـ ی کلاسا میگویم:نه بابا،من فقط کلاس ریاضی و عربی لازم دارم. بابا میگوید:مطمئنی؟ :_بلـه)به طرف دختر برمیگردم( فقط ریاضی و عربی. دختر خودکارش را برمیدارد:عربی دو سه جلسه تشکیل شده ها،ولی ریاضی احتماال از هفته بعد. بابا میگوید:ایرادی نداره. :_عزیزم اسمت چیه _نیکی نیایش :_شما لطفا این فرم رو پر کنید،راستی نیم ساعت بعد کلاس عربی،هست،شنبه ها و سه شنبه ۴:۳۰ تا ۲:۳۰،ها بابا مشغول ݐرکردن فرم میشود:اگه نتونم بیام دنبالت،اشرفی رو میفرستم. :_ممنون سر تکان می دهد؛فرم را امضا میکند و کارت اعتباری اش را درمیآورد. دختر چاپلوسی میکند:ممنون از حسن انتخابتون بابا نگاهم میکند:پول داری؟ :_بله بابا :_یه چیزی بخر،بخور ذوق میکنم از این محبت غیرمترقبه:ممنون بابا دلم برای خودم میسوزد... :_کاری نداری؟ :_نه،بازم ممنون. خداحافظ بابا میرود،دختر نگاهم میکند:برو کلاس سه بشین،الان همکالسیهاتم میان. به طرف کلاس شماره سه میروم،روی صندلی روبه تخته مینشینم. چقدر دلم برای چادرم تنگ شده. کاش کمی مامان و بابا درکم میکردند،آه میکشم از ته دل.... سرم را بلند میکنم،دو پسر،هم سن و سال خودم،جلوی در ایستاده اند و مرا نگاه میکنند،شاید نمیدانند که من هم کلاسی شان هستم. صدای کـــسی میآید:چرا نمیرین تو بچه ها؟ و پسر دیگری در چهارچوب در ظاهر میشود،قدبلند است و هیکل ورزشکاری دارد. مرا که می بیند سرش را پائین می اندازد. نرمه مویی صورتش را پوشانده. بلند میشوم:سلام،من شاگرد جدید کلاس عربی ام. دو پسر اولی،آهان میگویند و وارد میشوند و ردیف عقب مینشینند. پسر قدبلند،هم چنان سر پایین داخل می شود و دو صندلی آن طرف تر،در ردیف من مینشیند.کمی که میگذرد، دختری هم وارد کلاس می شود و ردیف عقب مینشیند. با کتاب هایم خودم را مشغول میکنم. ناخودآگاه نگاهم به پسرقدبلند میافتد،نگاهش مدام به در است،انگار منتظر کسی است. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva