eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
843 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
...📕 🌺 عرشیا زود اومد طرفم و دستام رو گرفت _ خوش اومدی خانومم! با تعجب نگاهم رو تو خونه چرخوندم. حدود ده، دوازده تا دختر و پسر اونجا بودن و سالن با بادکنک و شمع تزئین شده بود. یه کیک خوشگل هم روی میز بود. نگاهم رو برگردوندم سمت عرشیا و با چشمام ازش پرسیدم اینجا چه خبره؟؟ _ دوستامو جمع کردم تا بودن با عشقمو جشن بگیرم! _ وای تو دیوونه ای عرشیا! _ میدونم. دیوونه ی تو... نمی دونستم چه عکس العملی باید نشون بدم که یکی از دوستاش نجاتم داد! _ بسه دیگه عرشیا! بعدا حسابی قربون صدقه هم میرید!! بذار با ما هم آشنا بشن. عرشیا خندید و دستم رو گرفت و برد جلو و دونه دونه مهمونا رو بهم معرفی کرد. بعد از آشنایی با همه، دور هم نشستیم و یکی هم مشغول بریدن کیک شد. جمع صمیمی و باحالی بودن. یه ساعتی به شوخی و خنده گذشت تا اینکه عرشیا از جاش بلند شد. _ دیگه کافیه! خانومم عجله داره، بذارید برسیم به آخر برنامه که منم پیشش بدقول نشم. با لبخند ازش تشکر کردم. دستم رو بوسید و نگاه مهربونش رو به چشمام دوخت _ نیم ساعت دیگه هم صبر کنی، ممنونت میشم! علیرضا رو صدا کرد، اون هم گیتارش رو برداشت و نشست رو کاناپه، کنار عرشیا. دستای علیرضا شروع به رقصیدن روی گیتار کرد و لبای عرشیا... " دیوونگی هامو ببخش، من از تو هم عاشق ترم! تو زندگی چیزایی هست، که حتی از تو می گذرم! با اینکه شهر چشم تو، دنیای رویای منه میرم از این شهر و فقط رویاش دنیای منه! من میرم و تو با دلم، هر کاری که خواستی بکن هرچی دلت میگه بگو، حق با توعه همیشه چون! تنهات میذارم، می خوام یه تار موتم کم نشه ابروت سقف خونمه، این سقف باید خم نشه! من بی خبر تر از تو و تو بی خبر تر از منی تموم پله هام بشکنه، تو قولتو نمی شکنی! " ✍️ادامه دارد... •|محدثه افشاری|• ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
:_نیکی من این دفعه دیگه کوتاه نمیآم،الان بیشتر از دو ساله تو از پیش اون عمووحیدت برگشتی و یه بارم پا تو مهمونیها نذاشتی،ولی این دفعه دیگه نمیشه. این مهمونی رو باید باشی :+ولــــــی مــــــــامــــان.... :_ولـــی و امــا نداره،همین که گفتم. دلمـ میخواهد ضجه بزنم. به طرف اتاقم میروم،با قدم هایی محکم و مشت های گره کرده،چشمانم را روی هم فشار میدهم،تا اشک ها،مجال بیرون آمدن پیدا نکنند. در را پشت سرم میبندم،دستم را روی دهانم میگذارم تا صدای تنهایی و مظلومیتم،به گوش هیچکس نرسد. آرام،در خودم میشکنم... کمی که میگذرد،ریختن اشک ها بار سنگینی از دوشم برمیدارد. اینطور نمیشود،باید با عمو مشورت کنم. باید راه حلی برای این مشکل پیدا کنم. لپ تاب را روشن میکنم،عمو این موقع روز،سرکار است و دلم نمیخواست مزاحمش شوم. اما چاره ای نیست،تنها هم فکری های او میتواند از این باتالق نجاتم دهد. شالم را سرم میکنم. این هم از آموزه های عمو است،قبل از استفاده از وبکم حتی برای دیدن عمو،حجاب،الزامی است. بوق اول،بوق دوم،منتظرم عمو جواب بدهد،بوق سوم و صدای عمو به گوش میرسد:جانم؟ تصویرش در قاب مانیتور ظاهر میشود. ِخفته ی بغض،ب با دیدن چهره ی مهربانش،مار یشتر گلویم را چنگ میزند. :_سلام عمو :+سلام خاتون،چطوری؟چی شده این وقت روز یاد ما کردی؟ :_ببخشید عمو،میدونم سر کار هستین،ولی.. :+گریه کردی؟ :_گریه؟؟.....نــــــــه :+چشمات چرا این همه پف کرده؟ دیگر نمیتوانم خودم راکنترل کنم، دست هایم را جلوی صورتم میگیرم و گریه میکنم. عمو با نگرانی داد میزند:نیــکی...نیکی تو رو خدا،چی شده؟؟ نیکــی مردم از نگرانی...نیکـــی؟؟ باید مراعات کنم،باید حواسم به غربتش باشد،باید یادم بیفتد کیلومترها از من دور است و گریه ی من میتواند ویرانش کند. دست هایم را از صورتم برمیدارم و اشک هایم را پاک میکنم،عمو با نگرانی به تصویرم خیره شده. صدای باز شدن در،میآید و بعد صدای نفس نفس زدن کسی و حرف های بریده بریده اش. :_چی شده....وحیـــد....صدات...کل ساختمونو... برداشته... صدایش را میشناسم. عمو میگوید:چیزی نیست سیاوش. میگوید:بیرونم،کاری داشتی صدام کن دوباره صدای باز و بسته شدن در میآید و عمو به من خیره میشود:چی شده؟دارم سکته میکنم نیکی.. :+عمـــو...مامانم مجبورم کرده باهاش مهمونی برم. :_همیــــــن؟نصفه عمرم کردی دختر،تعریف کن ببینم مامانت چی گفت؟ برایش تعریف میکنم،جمله جمله و کلمه به کلمه. عمو متفکرانه میگوید. :_اینطور که معلومه حسابی این مهمونی براشون مهمه. :+من الآن چیکار باید بکنم؟ :_چاره ای نیست نیکی،این رو باید بری. :+چی کار کنم؟؟برم؟؟عمو جوری حرف میزنین انگار نمیدونین اونجا چه خبره؟؟ _چرا عزیزمن،میدونم. ولی تو نمی تونی تا قیامت با مامان و بابات ساز ناسازگاری کوک کنی. اگه به حرفشون گوش ندی،ممکنه کاسه ی صبرشون لبریز بشه و معلوم نیست دیگه چه واکنشی نشون بدن. :+من نمیتونم برم. :_تنها راه همینه نیکی. ببین برا رفتنت شرط بذار که لباست رو خودت انتخاب کنی،اونجا که رفتی یه گوشه بشین نه با کسی حرف بزن نه چیزی بخور. میدونم عموجون،سختته. اما باید این یه قدم رو برداری،اگه این کارو نکنی انگار به مامان و بابات اعلام جنگ دادی. میفهمی؟ نمیفهمم. ولی باید گوش کنم. :+ عمــــــو؟من.....من میترسم عمو هم انگار میترسد،نگرانی را چشم هایش فریاد میکنند. :_به خدا توکل کن عزیزدلم. فقط تاکید میکنم، لب به هیچی نمیزنی نیکی،هیچی...باشه؟ سرتکان میدهم. دلم برای خودم میسوزد.. چه خواهد شد خداوندا؟؟ ★ بابا،ماشین را متوقف میکند:من همینجا میمونم تا شما بیاید. آمده ایم برای من،لباس بخریم،برای مهمانی. شرط حضورم؛انتخاب لباس توسط خودم بود. با مامان،در پیاده رو،به طرف مزون حرکت میکنیم. دو دختر چادری،از کنارمان میگذرند،با حسرت نگاهم، چادرشان را دنبال میکند. مامان پوزخند میزند. :_آخی،طفلکی ها پول ندارن لباس درست و حسابی بخرن،مجبورن چادر سرشون کنن. اینجوری هم لباس های ارزون و فِیکشون مشخص نمیشه،هم میتونن یه شغل اداری و خوب پیدا کنن. میخواهم چیزی بگویم،اما میترسم حرفم ناخواسته دل مامان را به درد آورد. بنابراین سکوت اختیار میکنم. وارد مزون میشویم. فروشنده ها،دختران جوانی هستند و همه به احترام مامان بلند میشوند. هرچه نباشد،مشتری دائمی شان است و بسیار،اهل خرید. 🌱Join→↓ 『 @Dokhtarane_parva