#مسیحاےعشق
#پارت_چهل_دوم
رادان سرتا پایم را نگاه میکند و پوزخند میزند: قدیما این همه سرمایی نبودی،چه پتوپیچ کردی
خودتو.
متلکش تا مغز استخوانم را میسوزاند. طرز پوشش و لباس های نامناسبم را یادآوری میکند.
لبخند تلخی میزنم:سرمایی نشدم؛فقط واسه چشمای غریبه محدوده تعیین کردم.
مامان چشم و ابرو بالا میاندازد و بابا سرفه میکند.
رادان خودش را نمیبازد؛عاقل اندر سفیه نگاهم میکند: امیدوارم زودتر بیدار بشی،بعدا میفهمی
این رویای قشنگ،کابوس وحشتناکی برات میشه.
سرمـ را پایین میاندازم. از بلبل زبانی برابر بزرگترها خوشم نمیآید .
شهره،سردی جو را حس میکند:اذیتش نکن رادان،جوونه دیگه. بفرمایید،خواهش میکنم
بفرمایید داخل سالن.
به طرف سالن میرویم. این تازه اول ماجراست.. هزاران نفر،با چشم های تشنه،منتظر دختر
مهندس نیایش هستند که دو سال است از تمام مهمانی ها و دور همی ها کناره گرفته. میدانم
حرف پشت سرم زیاد است...
خدایا،تو اینجایی،در قلبم،روی چشمانم. تنهایم نگذاشتی،این بار هم نگذار.
داخل سالن میشویم. صدای موزیک بلندتر و واضح تر به گوش میرسد. به طرف میزها میرویم.
بابا و رادان از دوستان صمیمی و همکاران قدیمی هستند. مامان و بابا پشت میز مینشینند و
رادان و شهره هم کنارشان. میخواهم بنشینم اما شهره میگوید:نه نیکی جان،برو پیش بچه ها )و
صدایش را بلند میکند(مهتا،مهتا بیا اینجا
مهتا را میشناسم،دختر یکی از همکاران بابا و رادان. به طرفم میآید، چقدر عوض شده،قبلا چهره
ی دخترانه و معصومی داشت،با چشمهایی تیره و پوستی روشن ،یادم است بینی اش هم عقابی
بود و به صورتش میآمد. اما الآن برنزه شده،لنزهای آبی گذاشته و دماغش را عمل کرده. آرایش
غلیظ و زننده ای صورتش را رنگ کرده و لباس یک وجبی پوشیدهـ.
قبلا نگاهش گرم و صمیمی بود،اما حالا نمیدانم چرا زیر سرمای لنزهایش یخ میزنم.
با سرانگشتانش،با من دست میدهد و میگوید:چقدر عوض شدی
لحن و صدایش،بی تفاوت است اما سرشار از هزار عشوه و ناز.
میگویم_:تو هم همینطور،خیلی عوض شدی
لبخند میزند:خوشگل شدم،نه؟
:_خب...آره....ولی قبلا هم خوشگل بودی
:+بیا بریم پیش بچه ها،خیلیا منتظرتن. تو این دو سال کجا بودی؟
راه می افتد و به دنبالش میروم. صدای قهقهه و خنده های مستانه میآید،به طرف ابتدای سالن
میرویم. چهره های آشنا،به چشمم میآیند. دخترها و پسرهای جوان دور میزها نشسته اند و
مشغول بگو و بخند هستند. مهتا بلند و با عشوه میگوید: بچه ها ببینید کی اومده؟
یک دفعه همه ی صداها خاموش میشود و نگاه ها به طرف من برمیگردد.
چشم ها،سر تا پایمـ را میکاود.
پریا دختر رادان بلند میشود و با خنده ای تصنعی به طرفم میآید:نیـــــکــی...... چقدر عوض
شدی.....
و سمت چپ صورتم را میبوسد.
به طرف بچه ها برمیگردد:چرا ماتتون برده بچه ها؟
دوباره صدای همهمه بالا میرود. واژه های نامعلوم سلام و احوال پرسی را میشنوم. کنار مهتا و
پریا مینشینم.
صدای پچ پچ ها و درگوشی ها بالا میرود. سرم را که بالا میآورم،نگاه های دزدکیشان را میبینم
میشناسمشان،کامل؛اول پچ پچ میکنند و نگاه میکنند و پوزخند میزنند. بعد کم کم متلکهایشان
شروع میشود.
خدمتکارها برایم میوه میآورند. فریبرز پوزخند میزند،پسر بیست و پنج ساله ی آقای حمیدی
:چیه نیکی؟فک کنم دیگه به سن قانونی رسیده باشی
سعی میکنم روی اعصابم مسلط باشم :بستگی داره منظورتون کدوم قانون باشه
ملینا،که کنار فریبز نشسته،میگوید: حالا این چیه سرت کردی؟نکنه کچل شدی؟
و صدای خنده ی همه بلند میشود .
دستانم به وضوح میلرزند،در هم قفلشان میکنم. قبل از اینکه جواب او را بدهم،فرنگیس
میگوید:چی کارش دارین بچه ها؟ خب شاید میخواد سهمیه ای چیزی بگیره،راحت بره دانشگاه.
دیگر نمیگذارند من حرف بزنم. انگار تخم کفتر خورده اند،هرکس حرفی میزند و متلکی میپراند.
:_قبلا ها خوشگل تر لباس میپوشیدی!
:_السالم علیک خواهر
:_نیکی لباستو از کجا خریدی؟میخوام واسه خدمتکارمون بخرم.
:_حاج خانم؟حجت الاسلام نیکی،حکم نوشیدن مشروب چی است؟
:_حرام است،مگه ندیدی نیکی لیوانشو برنداشت
:_آخه قبلا میگفت بابام گفته تا هجده ساله نشی نمی تونی مشروب بخوری،الان چی؟
بلند میشوم،دیگر تحمل ندارم. سرشان گرم است،به خاطر چیزی که نوشیده اند.حرف می زنند و
متوجه من نمیشوند.
به طرف خروجی میروم. سعی میکنم جلوی اشک هایم را بگیرم. من باید قوی باشم،قوی تر از
هروقت دیگر. نباید با این حرفها غصه بخورم. آنها چه میدانند شیرینی ایمان چگونه است؟غرق
شده اند در دو روز دنیا و یادشان رفته عهدی که با خدا بستیم.
پناه من!کمکم کن...
نیکی،آغوش قدرتمند و مطمئنت را میخواهد.
ضعیف تر از آنم که دوری تو را تحمل کنم..
از ساختمان خارج میشوم. انبوه ماشین های لوکس خارجی کنار هم ردیف شده اند. سرم را بلند
میکنم،اکسیژن را با تک تک سلول های ریه ام میبلعم.
@Dokhtarane_parva