#مسیحاےعشق
#پارت_چهل_سوم
با دست هایم خودم را بغل میگیرم شاید کمی گرمم شود. ناگهان
سنگینی و گرمای چیزی را روی شانه هایم حس میکنم،سرم را پایین میآورم. یک پالتوی
مردانه،روی شانه هایم....سریع برمیگردم.
دانیال،پشت سرم ایستاده. پسر آقای رادان،صاحب ویلا.
نگاهم میکند:سلام
ماتم برده،نمیدانم چه بگویم. از دیدنش شوکه شده ام.
:_سلام
چشمانش را میبندد و نفس عمیق میکشد:چقدر خوبه که اینجا از دود و دم تهران خبری
نیست...
نگاهم میکند:خیلی عوض شدی...
پالتویش را از روی شانه ام برمیدارم و به طرفش میگیرم:آره،خیلی..
پالتو را پس میزند:بپوش سرده
:_ممنون،دیگه بهتره برم تو سالن،بگیریدش لطفا
پالتو را روی دستش میاندازم و راه میافتم.
صدای نسبتا بلند و عصبانیاش از پشت سرم بلند میشود. مجبور میشوم بایستم.
:+کدوم سالن؟همونی که اون همه آدم منتظرن بری تو و مسخرت کنن؟
:_خود تو هم یکی از اونایی
:+آره ولی تو هم جزو ما بودی
به طرفش برمیگردم:آره بودم،ولی دیگه نیستم. نمی خوام که باشم.
میخواهم بروم که بازویم را میگیرد،حس میکنم خون در رگ هایم منجمد میشود:به من دست
نزن
دستم را به شدت عقب میکشم.
میگوید:باشه باشه،فقط یه سوال،چرا؟
:_چی چرا؟
- چرا حاضر شدی پشت پا بزنی به پدر و مادرت و دوستات و همه چی رو فراموش کنی و بشی
یه آدم دیگه؟
:_فقط فکر کردم
:+به چی؟
:_به خدا
:+نیکی...بس کن
:_هرطور مایلی،میخوای باور نکن...
دوباره میخواهم بروم که میگوید:قبلا ما خیلی با هم صمیمی بودیم،یادته که؟
:_بودیم...الان خیلی چیزا عوض شده
:+من عوض نشدم
:_بس کن دانیال
لبخند میزند:خدارو شکر،فکر کردم اسمم رو هم فراموش کردی... )یک قدم به طرفم میآید(
نیکـــی...من همون دانیالم...هنوز همونقدر دو ِست....
:_بسه..لطفا....
و به سرعت به طرف ساختمان حرکت میکنم. به طرف میزها میروم. بچه ها،جفت شده اند و
میخواهند برقصند... خدایا،من میان این همه تفاوت چه میکنم...
فریبرز،لایعقل شده،تلوتلو میخورد:نیکی...قبلا که خیلی خوب میرقصیدی،الان چی؟
دانیال بالای سرم میایستد،به پسرها اشاره میکند تا فریبرز را ببرند. کنارم مینشیند.
:_میدونم خیلی فرق کردی نیکی
میخواهم بلند شوم اما کیفم را میگیرد:بشین...
:+علاقه ای به شنیدن حرفات ندارم...
:_نمیبینی...هیچکس تو حال خودش نیست...من که اینجا باشم نمیتونن اذیتت کنن،تحملم
کن. به خاطر خودت...من اصلا حرف نمیزنم....
راست میگوید،اینجا امن نیست.... ناچار مینشینم...
میز های اطراف تقریبا خالی شده اند...صدای موزیک،از دور میآید..
دانیال میگوید:شنیدم...رفتی لندن
:_آره یه مدت اونجا بودم...
:+چی شد یه دفعه رفتی؟بی خبر؟
:_یهویی شد دیگه
:+پیش عمومحمودت رفته بودی؟
:_عمومحمود؟؟نه عمو وحیدم..مگه عمومحمود منو میشناسی؟
:+آره،مگه کسی هست که نشناسدش؛یکی از مهم ترین سرمایه دارای بخش خصوصیه، مثل
بابات،مثل بابام...
:_شما الان چی کار میکنی؟
لبخند میزند،گرم،صمیمی:خوبه که یادت افتاد از منم بپرسی..هیچی تو این دو سال درسم تموم
شد، الان پیش بابا،تو کارخونه مشغولم...
:_موفق باشید
:+ممنون،تو چی؟یادمه اون موقعها نمیدونستی تو دانشگاه چی بخونی!خانم وکیل یا خانم
فیلسوف؟
:_نمیدونم....
لبخند میزند.
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』