دخترانِ پرواツ
#رمان_اورا...📕 #پارت_چهل_وهشتم🌺 نه مدرک، نه موقعیت، نه کوفت، نه زهرمار! _ یااا خدااااا!! از دست رف
#رمان_اورا...📕
#پارت_چهل_ونهم🌺
_ چیشده؟ چرا اینجوری می کنی؟؟
_ ترنم! میلاد! داره میاد ایران. فرودگاه بود!
_ وااایییی. تبریک میگم مرجان... چقدر خوب! پس عید امسال کلی خوش می گذره بهت!
_ آره وای ترنم خیلی ذوق دارم. احتمالاً صبح زود تهران باشه. میاد اینجا دنبالم.
اون شب مر جان کلی از خاطراتش با میلاد تعریف کرد. گاهی اوقات هم بغض می کرد و یاد مامان و باباش میفتاد. تا نزدیکای صبح حرف زدیم تا از خستگی بیهوش شدیم!
ساعت حدودای هشت، نه بود که گوشیم چندبار زنگ خورد. با دیدن اسم عرشیا گوشی رو سایلنت کردم و خوابیدم. تازه چشمام گرم شده بود که گوشی مرجان زنگ خورد! میلاد جلوی در بود، اومده بود دنبال مرجان.
_ خب بهش بگو بیاد تو دیگه!
_ تو؟؟ نه بابا! برای چی بیاد؟
_ دیوونه تا تو حاضر بشی وایسه جلو در؟؟ بیاد باهم صبحونه می خوریم بعد میرید دیگه!
_ اممممم... باشه. پس من میرم درو باز کنم.
از صدای جیغ مرجان فهمیدم میلاد اومده تو. رفتم پایین و بهش خوش آمد گفتم. پسر خوبی بود. قبل اینکه بره خارج از ایران، خیلی می دیدمش. مشغول احوالپرسی بودیم که زنگ دررو زدن. ممتد و طولانی! سه تایی به هم نگاه کردیم. فرستادمشون تو پذیرایی و رفتم سمت آیفون. صدای داد عرشیا تو گوشم پیچید.
_ باز کن در این خراب شده رو!
با ترس درو باز کردم، از توی حیاط داد و هوارش بلند شد...
_ ترنم...؟ چه خبره تو این خراب شده؟ چه غلطی داری میکنی تو؟؟
رفتم جلو؛ قبل اینکه بخوام چیزی بگم هولم داد و اومد تو خونه!
_ چرا لال شدی؟؟ این عوضی کی بود اومد تو؟؟
_ عرشیا...
_ زهرمار! مرض! کوفت! میگم این کی بود؟؟
_ داداش مرجانه!
_ باشه، من خرم...
از سر و صدای ما مرجان و میلاد بدو بدو اومدن جلوی در. چشم عرشیا که به میلاد افتاد، خیز برداشت طرفش و یقش رو گرفت.
میلاد هلش داد و باهم درگیر شدن. دست و پام یخ زده بود. مرجان داشت سکته می کرد و سعی داشت جلوی عرشیا رو بگیره.
با دیدن خونی که از بینی میلاد سرازیر شد، تمام توانم رو جمع کردم و داد زدم
" عرشیااااا گمشوووو بیروووون "
✍️ادامه دارد...
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva