#رمان_اورا...📕
#پارت_چهل_وهشتم🌺
نه مدرک، نه موقعیت، نه کوفت، نه زهرمار!
_ یااا خدااااا!! از دست رفتی تو!!
_ خدا؟؟؟ خدا کیه؟؟
مرجان با چشمای گرد شده اومد طرفم
_ وای ترنم اگه می دونستم اینقدر بی جنبه ای، اونروز لال می شدم و هیچی بهت نمی گفتم!!
_ بی جنبه نیستم! اتفاقاً خوب کردی! من از واقعیت فرار می کردم اما تو باعث شدی به خودم بیام! خسته شدم مرجان... احساس می کنم یه عمر مضحکه ی این دنیا بودم! چقدر ابله بودم!
دستش رو روی شونم گذاشت و کنارم رو مبل ولو شد
_ اگه تو تازه به این حرفا رسیدی، من از همون بچگی به این رسیدم! تو مامان بابای خوب بالا سرت بوده که تا الان نفهمیدی، ولی من به لطف مامان بابای... ولش کن! پاشو بریم دیگه! جون مرجان...
دلم نیومد روش رو زمین بندازم! رفتیم، اما برعکس همیشه، منی که عاشق خرید بودم، با پایی که نمیومد و چمی که هیچی توجهش رو جلب نمی کرد، فقط چندتا لباس به سلیقه مرجان خریدم و اون روز زو هم موفق شدم به شب برسونم و باز آرامبخش...
شب مرجان رو راضی کردم و بردمش خونمون. دوست نداشتم تنها باشم. در و دیوار اتاق مثل خوره، اعصاب و روانم رو داغون می کرد. شاممون رو بیرون خوردیم و رفتیم خونه. تازه رسیده بودیم که گوشی مرجان زنگ خورد. تا چشمش به گوشی خورد ذوق زده جیغ زد!
_ وااااااای میلاده!
_ داداشت؟؟
_ آره!
اشک تو چشماش جمع شد و گوشی رو جواب داد
" الو سلام داداشی!
ممنون خوبم تو خوبی؟؟
چی؟؟
جدی میگی؟؟
وای مرجان فدات شه...
کی میای؟؟
وای میلاد...
نه خونه نیستم. خونه ترنمم!
آره آدرسو می فرستم بیا دنبالم.
قربونت برمممم. بای "
مثل بچه ها جیغ میزد و بالا پایین می پرید!
✍️ادامه دارد...
•|محدثه افشاری|•
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva