#مسیحاےعشق
#پارت_چهل_پنجم
صدای موبایلم میآید،بدون اینکه چشمانم را باز کنم،با دست به دنبالش میگردم. برش میدارم و
با گوشه ی چشم اسم فاطمه را میبینم. جواب میدهم.
:_الو،جانمـ فاطمه؟
صدای پر از شادی اش در گوشم میپیچد
:+سلام علیکم خانم،بابا تو هنوز دل نکندی از اون رختخواب؟؟
:_باور کن تازه چشمام گرم شده بود،هنوز بدنم عادت داره ساعت شش نشده پاشم،چه خبره
حاال کبکت خروس میخونه؟
:+اولا که ساعت ده صبحه،از ساعت شش تا الآن چهار ساعت وقت هست،تو میگی تازه
چشمات گرم شده بود؟
بعدم بیا بریم بشر یه دوری بزنیم از آزادی مون لذت ببریم.
:_باشه،کجا بیام؟
:+بیا خونه ی ما،راستی اشکالی نداره که فرشته ام باهامون باشه
:_معلومه که نه،چه بهتر،فقط من قبلش باید یه سر تا مسجد برم
:+باشه پس میبینمت زود بیا،خدافظ
:_خداحافظ
بلند میشوم،لباس مرتب میپوشم و راهی خانه ی فاطمه میشوم. مامان بازهم خانه نیست...
سر خیابان چادرم را سر میکنم و راه میافتم .
به مسجد میرسم،باز همان حال معنوی به سراغم میآید،دلم میخواهد پرواز کنم.. ولی وقت ندارم
الآن داخل مسجد بشوم. جلوی در پسربچه ای پنج،شش ساله ایستاده،به طرفش میروم.
:_سلام گل پسر
به طرفم برمیگردد
:+سلام خانم،من آقاعلی ام،گل پسر نیستم که..
:_عزیزدلم
کنارش روی سکوی مسجد مینشینم و کیفم را در جست و جوی چیزی که بتواند این جوانمرد را
خوشحال کند،میگردم. در همان حال میگویم
:_علی آقا شما مشدی رو میشناسی؟
:+بله که میشناسم
:_زحمت میکشی بری صداش کنی؟
:+چشم
بالاخره پیدا کردم،حاصل کاوش میشود یک آبنبات.
به طرفش میگیرم،
:_بفر مایید علی آقا،این مال شماست..
نگاهی به آبنبات و نگاهی به صورت من میاندازد،تردید از چشمانش میبارد.
:+نه،مامانم گفته از غریبه ها چیزی نگیرم.
صدایی از ورودی مسجد میآید:بگیر علی جان، ایشون غریبه نیستن.
علی بلند میشود:دایی،مامان بزرگ همه جا رو دنبالتون گشت.
بلند میشوم،سید جواد است. سرم را پایین میاندازم
:_ سلام
:+سلام
علی میگوید:خب دایی من میرم خونه شمام بیا..
و از کنار سیدجواد رد میشود،سید از شانه اش میگیرد:ولی فکر کنم قرار بود یه کاری کنی
و به من اشاره میکند،علی انگار تازه یادش آمده میگوید:وای الان مشدی رو صدا میکنم. و به
طرف مسجد میدود .
سید جواد میخندد و سر تکان میدهد
:+ عشق داییشه
ناخودآگاه لبخند میزنم
:_خدا حفظش کنه
میگوید
:+راستش به بچه ها سپرده بودم اگه شما رو دیدن، عوض من حلالیت بگیرن،شکر خدا خودتون
رو دیدم. خوبی،بدی دیدین حلال کنین
:_اختیار دارین،من جز خوبی ندیدم. شما لطف بزرگی در حق من انجام دادین،یعنی من مدیون
شمام.
:+نفرمایین،انجام وظیفه بود
:_دوباره به سلامتی میرید عراق؟
:+نه،راستش...راستش میرم سوریه..
سرم را بالا میآورم،نگاهش به زمین است و لبخند،حاکم لبهایش...
میخواهم چیزی بگویم که صدای مشدی میآید: به به،باباجان خوش اومدی،عقر بخیر
_سلام مشدی،شرمنده این چندوقت درگیر درس بودم. مِن بعد بیشتر میام ان شاءاللّه
و بسته را از زیر چادرم بیرون میآورم:بفرمایید مشدی،این مال شماست.
:+این چیه دخترم؟
:_کلاه مشدی،کلاه حصیری. گفتم این روزا تو گرما اینو بذارید سرتون،آفتاب به پوست و
چشمتون آسیب نزنه..
:+دستت درد نکنه دخترم،زحمت کشیدی باباجان.
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』