eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
924 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
💭○عجب‌خیالِ‌قشنگى‌که‌درکنارِمنے 🖇○تویى‌ڪه‌باعث‌آرامـش‌وقرارمنے 🌱○به‌انتــظارتوپاتابه‌سرهـمه‌شوقم ♥️○توعاشـــقانه‌ترین‌شعرانتظارمنے السَّلامُ‌عَلَیڪ‌یٰا‌حُجَّةَاللّٰه‌فٖےاࢪضِه✋🏻🌿 🌱Join→↓ 『 @Dokhtarane_parva
شاد کردن دل مومن آیت‌الله بهجت(ره): وقتی دل مؤمنی را شاد كنید، خدا از لطف مَلکی را خلق می‌کند که آن ملک، شما را از بلاها و تصادفات و ... حفظ ‌می‌كند. این که می‌بینید در برخی تصادفات بعضی‌ها محفوظ می‌مانند در حالی که به نفر کناری آن‌ها آسیب وارد می‌شود به سبب این است که آن شخص محفوظ مانده، در مسرّت اهل ایمان نقش داشته است. 📚 برگی از دفتر آفتاب، ص ١٨۴ 🌱Join→↓          『 @Dokhtarane_parva
بعضے وقتا دلت میگیࢪه؟ ❌ دوست دارے با یکے درد و دل کن ولی میترسی ڪہ بره حرفات رو بہ کسی بگہ ؟🔇 یک شخصے بهت معرفی میکنم که هر چقد باھاش حࢪف بزنے درد و دل کنی به کسی نمیگہ تازه مشکلت رو هم حل میکنہ 🗯 اسم اون شخص : مهدی فاطمه💔🙃 🌱Join→↓ 『 @Dokhtarane_parva
هدایت شده از روضه فکر
حواستون باشه هنوز ما روز بسیار بزرگ رو درپیش داریم ... هنوز خیلی واسه عزاداری زوده مباهله عید بسیار بزرگ و عزیزی هست بین ما بچه شیعه ها !! امادگی واسه محرم باشه واسه بیست و پنج ذی الحجه به بعد :) 『 @refighegomnam
میشه دعای فرج برای ظهورامام زمان بخونی؟👀🙏
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
عید شما مبارک باشه 😊❤️ دریافت هدیه رو بزنید تا عیدی تون رو دریافت کنید😌👇 https://pay.eitaa.com/v/?link=W9WS2
هدایت شده از روضه فکر
‌ ‌همین دیگه، عادت کردیم‌... عادت کردیم که بهمون بگن افراطی... بهمون بگن که دین اسلام همش غمه... بقول احمدی نژاد : چه خبرتونه؟ چه خبرتووونه؟:)) از الان پستِ روضه و سینه زنی میذارین تا اربعین و بعدش هم بس نمیکنین... تا آخر ماه صفر ادامه میدین... :| ‌همه ی ما به اباعبدالله الحسین ارادت داریم ولی هرچیزی به وقتش 『 @refighegomnam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب های روی میزم را مرتب میکنم،فکرم میرود سراغ حرف های فاطمه،کاش مامان و بابا اجازه بدهند.. بعد از برگشتنم از لندن،وقتی دیدند تیرشان به سنگ خورده و من،محکم تر از قبل روی حرف هایم پافشاری کردم،حساس شده اند. دلم نمیخواهد به فاطمه هم ظنین شوند،او تنها دوست من است،البته بعد از عمو! باید در فرصت مناسب،خواهش کنم که اجازه بدهند. صدای مامان،از پشت در،میآید و مرا از خیالات بیرون میکشد. :_نیکـــــی... نیکی ...بیا پایین کارت دارم :+چشم بلند میشوم،چه کاری با من دارد؟ کتاب تست جغرافیا را داخل کتابخانه ام جا میدهم. دستی به موهایم میکشم و با ذکر }بسمـ اللّه{ از اتاق خارج میشوم. دلشوره،در جانمـ میدود. از پله ها پایین میروم و وارد هـال میشوم. مامان روی مبل تک نفره شبیه ملکه ها نشسته،سلام میدهم. به جای جواب سلام با دست اشاره میکند،رو به رویش بنشینم. آب دهانم را قورت میدهم و مینشینم. دست هایش را در هم قفل میکند و حرف هایش آغاز میشود:ببین نیکی،من نمیفهمم یه دفعه چی شد که تو ازاون دختر کوچولوی معصوم،تبدیل شدی به اینی که الآن هستی. مامانِ خوب من،گذشته ی پر گناهم را عروسک معصوم میبیند و الانم را اژدهایی دوسر! خنده امـ میگیرد.. مامان حرفش را ادامه میدهد: حالا اینم بماند که اون وحیدِ حقه بازم سرمون کلاه گذاشت و تو رو عین خودش کرد و تحویلمون داد.. آرامـ و مؤدب میگویم:خواهش میکنم راجع عمو وحید،با احترام صحبت کنید. مامان پوزخند میزند:چیه؟مگه دروغ میگم؟ :_من فقط به شرط بابا عمل کردم،رفتم انگلیس و قرار شد بعدش،دیگه کاری به نوع لباس پوشیدن من نداشته باشید،من شرط رو عمل کردم ولی شما زیرش زدید. مامان نگاهم میکند_:ما زیرش زدیم؟مگه غیر اینه که هر لباس مسخره ای که دلت میخواد میپوشی و آبروی ما رو میبری؟ :_پس دلیل این همه ناراحتی شما چیه؟ مامان،چشمانش را می بندد،نفس عمیق میکشد و لحنش عوض میشود:ببین نیکی،من فعلا کاری به اون موقع ها ندارم،فقط یه سوال،مگه دین تو و عموت نگفته باید به حرف مادرتون گوش بدید؟ اسلام،را دین من و عمو میداند! همیشه همین است،هروقت نیاز باشد به آموزه های اسلام دست می یازند تا به کمک اعتقاداتم،تحت فشار قرارم دهند. چشمانم را می بندم و باز می کنم،نفس عمیقی می کشم و سعی میکنم با آرامش جوابش را بدهم:بله با استیصال میگوید:پس چرا این همه مارو اذیت میکنی؟ دلم میگیرد،شاید هم کمی برایش میسوزد،هم برای او،هم برای خودم. :+مامان باور کنید من عاشقتونم. شما رو بیشتر از هرکسی تو این دنیا دوست دارم،خودتون اینو بهتر میدونین. مامان،دوباره حالت تکبر میگیرد:پس اگه منو دوس داری،باید به حرفم گوش بدی. باز چه خوابی برایم دیده اند؟باز هم،با احترام،پاسخ میدهم:بفرمایید،اگه مخالف شرع نباشه،چشمـ -معلومه که مخالف شرع و اینا نیس،من فقط ازت میخوام،مهمونی سال نو همراه من و بابات بیای،همین باید حدس میزدم... :+نه مامان،من شرمنده امـ نمیتونم بیام. بلند میشوم،صدای مامان میخکوبم میکند. :_حرف من هنوز تموم نشده نیکی با صدایم التماسش میکنم:مــــامــــــان :_گفتم بشین... لحن محکمش مجبورم میکند به اطاعت،مینشینم دوباره با لحن مهربان،حرفش را از سر میگیرد،دلم میخواهد سرم را به دیوار بکوبم. :_نیکی جان،کجای اسلام مهمونی رفتن گناه شده،ها؟ :+مامان،مهمونی داریم تا مهمونی،خودتون میدونین مهمونی های شما... حرفم را قطع میکند؛ :_مهمونی های مــــا؟خودت که تا چند وقت پیش، پای ثابت این مهمونی ها بودی... تا کِی میخواهد گذشته ی سیاهم را به رویم بیاورد؟سعی میکنم خشم صدایم را کنترل کنم:مامان ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
:_نیکی من این دفعه دیگه کوتاه نمیآم،الان بیشتر از دو ساله تو از پیش اون عمووحیدت برگشتی و یه بارم پا تو مهمونیها نذاشتی،ولی این دفعه دیگه نمیشه. این مهمونی رو باید باشی :+ولــــــی مــــــــامــــان.... :_ولـــی و امــا نداره،همین که گفتم. دلمـ میخواهد ضجه بزنم. به طرف اتاقم میروم،با قدم هایی محکم و مشت های گره کرده،چشمانم را روی هم فشار میدهم،تا اشک ها،مجال بیرون آمدن پیدا نکنند. در را پشت سرم میبندم،دستم را روی دهانم میگذارم تا صدای تنهایی و مظلومیتم،به گوش هیچکس نرسد. آرام،در خودم میشکنم... کمی که میگذرد،ریختن اشک ها بار سنگینی از دوشم برمیدارد. اینطور نمیشود،باید با عمو مشورت کنم. باید راه حلی برای این مشکل پیدا کنم. لپ تاب را روشن میکنم،عمو این موقع روز،سرکار است و دلم نمیخواست مزاحمش شوم. اما چاره ای نیست،تنها هم فکری های او میتواند از این باتالق نجاتم دهد. شالم را سرم میکنم. این هم از آموزه های عمو است،قبل از استفاده از وبکم حتی برای دیدن عمو،حجاب،الزامی است. بوق اول،بوق دوم،منتظرم عمو جواب بدهد،بوق سوم و صدای عمو به گوش میرسد:جانم؟ تصویرش در قاب مانیتور ظاهر میشود. ِخفته ی بغض،ب با دیدن چهره ی مهربانش،مار یشتر گلویم را چنگ میزند. :_سلام عمو :+سلام خاتون،چطوری؟چی شده این وقت روز یاد ما کردی؟ :_ببخشید عمو،میدونم سر کار هستین،ولی.. :+گریه کردی؟ :_گریه؟؟.....نــــــــه :+چشمات چرا این همه پف کرده؟ دیگر نمیتوانم خودم راکنترل کنم، دست هایم را جلوی صورتم میگیرم و گریه میکنم. عمو با نگرانی داد میزند:نیــکی...نیکی تو رو خدا،چی شده؟؟ نیکــی مردم از نگرانی...نیکـــی؟؟ باید مراعات کنم،باید حواسم به غربتش باشد،باید یادم بیفتد کیلومترها از من دور است و گریه ی من میتواند ویرانش کند. دست هایم را از صورتم برمیدارم و اشک هایم را پاک میکنم،عمو با نگرانی به تصویرم خیره شده. صدای باز شدن در،میآید و بعد صدای نفس نفس زدن کسی و حرف های بریده بریده اش. :_چی شده....وحیـــد....صدات...کل ساختمونو... برداشته... صدایش را میشناسم. عمو میگوید:چیزی نیست سیاوش. میگوید:بیرونم،کاری داشتی صدام کن دوباره صدای باز و بسته شدن در میآید و عمو به من خیره میشود:چی شده؟دارم سکته میکنم نیکی.. :+عمـــو...مامانم مجبورم کرده باهاش مهمونی برم. :_همیــــــن؟نصفه عمرم کردی دختر،تعریف کن ببینم مامانت چی گفت؟ برایش تعریف میکنم،جمله جمله و کلمه به کلمه. عمو متفکرانه میگوید. :_اینطور که معلومه حسابی این مهمونی براشون مهمه. :+من الآن چیکار باید بکنم؟ :_چاره ای نیست نیکی،این رو باید بری. :+چی کار کنم؟؟برم؟؟عمو جوری حرف میزنین انگار نمیدونین اونجا چه خبره؟؟ _چرا عزیزمن،میدونم. ولی تو نمی تونی تا قیامت با مامان و بابات ساز ناسازگاری کوک کنی. اگه به حرفشون گوش ندی،ممکنه کاسه ی صبرشون لبریز بشه و معلوم نیست دیگه چه واکنشی نشون بدن. :+من نمیتونم برم. :_تنها راه همینه نیکی. ببین برا رفتنت شرط بذار که لباست رو خودت انتخاب کنی،اونجا که رفتی یه گوشه بشین نه با کسی حرف بزن نه چیزی بخور. میدونم عموجون،سختته. اما باید این یه قدم رو برداری،اگه این کارو نکنی انگار به مامان و بابات اعلام جنگ دادی. میفهمی؟ نمیفهمم. ولی باید گوش کنم. :+ عمــــــو؟من.....من میترسم عمو هم انگار میترسد،نگرانی را چشم هایش فریاد میکنند. :_به خدا توکل کن عزیزدلم. فقط تاکید میکنم، لب به هیچی نمیزنی نیکی،هیچی...باشه؟ سرتکان میدهم. دلم برای خودم میسوزد.. چه خواهد شد خداوندا؟؟ ★ بابا،ماشین را متوقف میکند:من همینجا میمونم تا شما بیاید. آمده ایم برای من،لباس بخریم،برای مهمانی. شرط حضورم؛انتخاب لباس توسط خودم بود. با مامان،در پیاده رو،به طرف مزون حرکت میکنیم. دو دختر چادری،از کنارمان میگذرند،با حسرت نگاهم، چادرشان را دنبال میکند. مامان پوزخند میزند. :_آخی،طفلکی ها پول ندارن لباس درست و حسابی بخرن،مجبورن چادر سرشون کنن. اینجوری هم لباس های ارزون و فِیکشون مشخص نمیشه،هم میتونن یه شغل اداری و خوب پیدا کنن. میخواهم چیزی بگویم،اما میترسم حرفم ناخواسته دل مامان را به درد آورد. بنابراین سکوت اختیار میکنم. وارد مزون میشویم. فروشنده ها،دختران جوانی هستند و همه به احترام مامان بلند میشوند. هرچه نباشد،مشتری دائمی شان است و بسیار،اهل خرید. 🌱Join→↓ 『 @Dokhtarane_parva
📟در اون دنیا همه چیز حساب و کتاب داره؛ حتی تعداد چای ها‼️ 🔊یکی از مداحان تعریف میکرد چای ریز مسجدمون فوت کرد ، سر مزارش رفتم گفتم یه عمر نوکری کردی برای ارباب بی کفن حضرت اباعبدالله الحسین (علیه السلام) ...، بیا بهم بگو ارباب برات چه کرد ...! 🔈ایشان میگفت دو سه شب از فوتش گذشته بود خوابش رو دیدم گفتم مشت علی چه خبر؟ گفت الحمدلله جام خوبه ارباب این باغ و قصر رو بهم داده دیدم عجب جای قشنگی بهش دادن. گفتم بگو چی شد؟ چی دیدی ؟ گفت شب اول قبرم امام حسین علیه السلام آمد بالای سرم ، صدا زد آقا مشهدی علی خوش آمدی .. مشهدی علی توی کل عمرت ۱۲ هزار و ۴۲۷ تا برای ما چایی ریختی ... این عطیه و هدیه ما رو فعلا بگیر تا روز قیامت جبران کنیم ... 🔉میگفت دیدم مشت علی گریه کرد . گفتم دیگه چرا گریه میکنی ؟ گفت : اگه میدونستم ارباب این قدر دقیق حساب نوکری من رو داره برای هر نفر شخصا" هم چایی میریختم ، هم چایی میبردم ... 🔉عزیزانم : نوکری خود را دست کم نگیرید... چیزی در این دستگاه کم و زیاد نمیشود... و هر کاری ولو کوچک برای حضرت زهرا سلام الله علیه و ذریه مطهرش انجام دهیم (حتی کپی این متن برای گروه ها و کانالها) چنان جبران میکنند که باورمان نمی شود... 🌱Join→↓          『 @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌رب‌الشهداء‌والصدیقین👀🌱
🚨 علّت تنگدستی پدرم 💠 [پدرم] گوشه‌گیری را دوست داشت. ولی من این خصلت ایشان را خوش نمی‌داشتم؛ لذا عکس آن را فراگرفتم. در مجالس خاموش می‌نشست؛ مگر اینکه چیزی از او بپرسند. جز با علمایی که از دوستان خاصش بودند، سخن نمی‌گفت. به هیچ گفت‌و‌گویی هم جز با بحث علمی وارد نمی‌شد. نتیجه این گوشه‌گیری شدید بود. 📗 کتاب فصل اول: "آن روزها" 🌱Join→↓          『 @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨روايت حضرت آقا از زندگی امام كاظم عليه السلام♥️ 😍 علیه‌السلام🌱 🌱Join→↓          『 @Dokhtarane_parva
امام کاظم (ع) : یاد ڪࢪدن نعمت ھاے الہی شکࢪ است و تـرڪ آن ناسپاسی است . ولادت امام موسی بن جعفࢪ مبارک 👀😍🎉 🌱Join→↓ 『 @Dokhtarane_parva
یک سلامی به امام زمانمون بدیم 👀✋
امروز برای ظهور امام زمان دعا کردی؟ 🙂💔
. به داد ما نرسی داد میزنیم حسین♥️ مگر حسین دوباره به داد ما برسد ... 🌱Join→↓          『 @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای عشق پیغمبر😍 ای محبوب حیدر🤭 یا باب الحوائج 🎇 یا موسی بن جعفر❤️ 🌱Join→↓ 『 @Dokhtarane_parva
دعاهاے من و رفیقم بࢪاے شخصی ڪہ حرف مارو گوش نمی ڪنہ 😌😂 💭ایشالا گوشیت و لبتابت بسوزه🙄 💭 زمین دهن وا کنه بیوفتی توی سرویس بهداشتے☺️ 💭دزد بیاد ببرتت 😘 💭سقف بریز روت😀 💭دره هر چیزے ڪہ باز میکنے توش سوسک باشه😇 💭توے سرویس بهداشتی گیر کنے🤩 و هزار تا دعاے دیگہ که قابل بازگو نیست 😂😐 😌 😜 🌱Join→↓ 『 @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجݪ الله 🤲 ماه زهرا👀😍 امروز به یاده آقا بودی ؟ باهاش درد و دل کردی؟ 🙃 🌱Join→↓ 『 @Dokhtarane_parva
ژیلا،صاحب مزون به استقبالمان میآید:به به خیلی خوش اومدین. و با مامان دست میدهد ژیلا نگاهم میکند:ای وای نیکی جان خوبی؟ اصال نشناختمت... مامان،سرش را پایین میاندازد. به خاطر لباس هایم شرمنده است و خجالت میکشد ! ژیلا به طبقه ی بالا راهنمایی مان میکند:افسانه جون زنگ که زدی من بهترین لباس مجلسی هام رو اونجا آماده کردم تا نیکی جون ببینه. از پله های پیچ در پیچ باال میرویم. دختر جوانی،به طرفمان میآید: سلام خانم نیایش،خوش اومدین. ژیلا به دختر میگوید:اومدن برا دخترشون لباس بخرن،راهنمایی شون کن. دختر نگاهی به سر تا پایم میاندازد و با ذوق به طرف رگال ها میرود. لباسی مشکی بیرون میکشد و نشانم میدهد:مطمئنم این فوق العاده بهتون میاد. لباس را نگاه میکنم،دامن کوتاه و یقه ی دکلته اش حالم را بهم میزند. سرم را به چپ و راست تکان میدهم:نه دختر،دوباره مشغول گشتن میشود:فهمیدم،رنگش رو دوست نداشتین....اممم....این چطوره؟؟ لباس سرخآبی با آستین های حریر نشانم میدهد. باز میگویم:نه،اینا خوب نیستن. مـامان نگاهی به ژیلا میاندازد. ژیلا میگوید:اون مدل ایتالیایی هارو بیار. دختر چند رگال دیگر میآورد،اما هیچکدام مدنظر من نیستند. این ها هر کدام،به نوعی دیگران را شریک زیبایی های من میکنند. من نمیخواهم،نگاه های خیره به جمالم را نمیخواهمـ ژیلا میگوید:خب عزیزم،بگو چی دوست داری اونطوری بهتر راهنمایی ات میکنم. با طمأنینه و شمرده شمرده میگویم :_بلنـــد،آســـتـــــین دار،نسبتـا گشاد ژیلا با تعجب،من و بعد مامان را نگاه میکند. مامان سری به نشانه ی تأسف تکان میدهد:هرچی میخواد اونو براش بیارین. ژیلا میگوید:ما چند تا مشتری داریم؛ از این مذهبیا، که یه همچین لباسایی میخوان،بفرمایید این طرف خودم را درآینه برانداز میکنم. لباس بلند آبی روشن،با آستین های بلند و کلوش،با کمربند قرمز، طوری که نه گشاد است و نه برآمدگی هایم را نشان میدهد. شال قرمز و صندل های قرمز را میپوشم. ترجیح میدادم مشکی سر کنم،برای حال زار و تنهایی ام سیاه بپوشم. اما منیر نگذاشت و گفت، سال تحویل نباید تیره بپوشم... دستبندم را میبندم و کیف قرمزم را برمیدارم. قرآن کوچکم را داخلش میگذارم تا لحظه ی آغاز سال نو،آرامش را از آن وام بگیرم. موبایلم را برمیدارم و به عمو پیام میدهم:من دارم میرم عمو، برام دعا کنید. سریع جوابم را میدهد:مراقب خودت باش،کاش اونجا بودم... آرزوی مرا گفت...کاش اینجا بودی عمو.... شالم را محکم و لبنانی سر میکنم و در آینه به خودم خیره میشوم،بعد از دوسال،این اولین بار است که میخواهم دوباره به همان جمع باز گردم. اضطراب در وجودم لانه میدواند. مامان وارد اتاق میشود. نگاهی سرشار از یأس به سرتا پایم میاندازد و میگوید:حداقل یه چیزی به صورتت بمال. بذا یه کم رنگ بیاد تو صورتت.. و از اتاق خارج میشود. پوست روشنم،رنگ پریده به نظر میرسد و لب هایم خشک و بی روح شده. با سلام و صلوات،از خانه خارج میشوم . خدایا خودم و دلم را به تو میسپارم . و از همه مهم تر: ایمانم را.... .**** مامان،دستش را دور بازوی بابا حلقه میکند و راه میافتند. زیر لب)الا بذکر اللّه تطمئن القلوب( میگویم و پشت سرشان حرکت میکنم. آشکارا،اضطراب در جانم دویده و حرکت پاهایم باتعلل و آرام است. وارد ساختمان ویلا میشویم. هُرم گرما صورتم را گرم میکند. صدای موزیک از دور میآید. خدمتکارها به استقبالمان میآیند و بارانی بابا و پالتو و شال مامان را میگیرند. مامان دستی به موهایش میکشد و مرتبشان میکند. خدمتکار به طرف من برمیگردد. پالتویم را درمی آورم و به دستش میدهم. منتظر است،مامان به شالم اشاره میکند:نیکی... آرام لب میزنم:نه به مرد میگویم:بفرمایید آقا خدمتکار تعظیم کوتاهی میکند و چند قدم،عقب میرود. نگاهی به خانه که نه،به کاخ روبه رویم میاندازم. شبیه قصر رویاهاست. من قبلا هم اینجا آمده ام،سه سال پیش... آقای رادان،صاحب ویلا و میزبان،به همراه همسرش شهره به استقبالمان میآید. رادان دست هایش را باز میکند و بابا را به گرمی در آغوش میگیرد. مامان و شهره هم یکدیگر را بغل میکنند. بعد،رادان با مامان دست میدهد و بابا با شهره. حس میکنم سرانگشتانم یخ زده اند. رادان به طرفم میآید:به به نیکی جان،مشتاق دیدار و دستش را دراز میکند،حس میکنم قفل کرده ام. همانطور که عمو سفارش کرده،به روش اروپایی ها،دو طرف دامنم را میگیرم و تعظیم میکنم. رادان ماتش برده، شهره دستش را دراز میکند و با تمسخر می گوید:با من که دست میدی؟ به سردی چهار انگشتش را می فشارم. صدای موزیک،کم است اما سوهان روحم شده.. 🌱Join→↓ 『 @Dokhtarane_parva