#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت188
همگی دور سفره برای خوردن صبحانه نشستیم. لقمهام در دستم مانده بود و چاییام را با آرامش هم میزدم و به اتفاقهای این روزها فکر میکردم. به سوختن رستوران پدر، به حرفها و شایعاتی که پشت سرم میزنند. به حرفهای پریناز و در خواستش، دلم برای راستین میسوخت، چطور در این مدت میخواهد تحملش کند. در بین تمام این فکرها راستین و فکرش تنها مانع بزرگی بود برای بلعیدن لقمهام. گاهی که فکرش را امتداد میدادم راه گلویم را مسدود میکرد و حتی نفس کشیدن را هم برایم سخت میکرد. نفس عمیقی کشیدم و جرعهایی از چاییام را خوردم. چارهایی نداشتم باید حداقل لقمهایی که در دستم گرفتهام را میخوردم. همین که لقمه را در دهانم گذاشتم انگار یک تکه سنگ بود رفت و در انتهای گلویم گیر کرد. برای فرو بردنش مجبور شدم تمام لیوان چاییام را دهانم سرازیر کنم. همین کارم توجه همه را جلب کرد. زود ار سر سفره بلند شدم و گفتم:
–امروز باید برم شرکت. اصلا قرار نبود به شرکت بروم نمیدانم چطور شد آن حرف را زدم. کسی اعتراضی نکرد. فقط پدر گفت:
–صبر کن من میرسونمت. حاضر که شدم از اتاقم بیرون آمدم. در اتاق مادر و پدر باز بود و صدای حرف زدنشان میآمد. پدر پرسید:
–چرا نمیری؟
مادر گفت:
–طاقت شنیدن حرف مردم رو ندارم. تو پارک همه همدیگه رو میشناسیم، لابد یا میخوان بد نگاه کنن یا میخوان سوال و جواب کنن.
پدر آهی کشید و گفت:
–تا بوده همین بوده خانم. حرف مردم که تمومی نداره، هر کاری کنی برات حرف درمیارن، تو کار درست رو انجام بده.
مادر گفت:
–من نمیتونم، اگه یکی برگرده بگه دخترش شب معلوم نبوده کجا بوده من میمیرم.
پدر گفت:
–اگه واسه این که اونا آتیش جهنم رو واسه خودشون میخرن میمیری، حرفی نیست. چون واقعا آدم دلش براشون میسوزه، ولی اگر به خاطر دخترت ناراحت میشی روا نیست. دختر ما از گل پاکتره، حالا دیگران میخوام تهمت بزنن باید خوشحالم باشی که اون چهار تا دونه کار خیرشونم میاد تو حساب تو.
با شنیدن حرفهایشان عصبی شدم، از دست مردم، از دست همسایهها، از دست همهی کسانی که فقط حرف میزنند. چطور میتوانند فقط با شنیدن این حرفها آن هم از زبان آدمی که قبولش ندارند قضاوت کنند. پدر از اتاق بیرون آمد و مرا دید. بغض کردم و سرم را پایین انداختم و به طرف آشپزخانه راه افتادم. صدف در حال جمع کردن سفره بود. بهانهی خوبی بود برای نشان ندادن ناراحتیام. کمکش کردم و لیوانها و ظرفهایی که در سینک بود را شستم. بعد هم چند مشت آب سرد به صورتم پاشیدم و سینک را خشک کردم. مادر پشت کانتر ایستاده بود و با تعجب نگاهم میکرد. پدر کنارش ایستاد و گفت:
–اُسوه بابا من جلوی درم. موقع خداحافظی امیرمحسن رو به پدر گفت:
–آقا جان زودتر بیایید باید با هم جایی بریم.
پدر بیحوصله گفت:
–کجا بریم؟ دیگه جایی نداریم.
امیرمحسن لبخند زد.
–همون دیگه، بریم دنبال یه جا واسه اجاره.
پدر گفت:
–حالا واسه زیر پله پیدا کردن زیادم عجله نکن.
امیر محسن گفت:
–وقتی امدید براتون توضیح میدم، یه کم از زیر پله بزرگتره...
مادر بین کلام امیرمحسن سر رسید و لقمهایی که در نایلون پیچیده بود به دستم داد.
–صبحونه نخوردی، این رو بزار تو کیفت.
با بهت لقمه را گرفتم و تشکر کردم.
بعد از چند دقیقهایی که بین من و پدر به سکوت گذشت، پدر دستش را روی فرمان کشید و گفت:
–گفتم بری سرکار که یه وقت تو خونه فکر و خیال نکنی. فعلا خودم میبرم و میارمت. جلوی در شرکت هم میمونم رفتی بالا مستقر شدی بهم زنگ بزن تا خیالم راحت بشه.
–چشم آقا جان.
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت189
وارد شرکت که شدم با دیدن خانم بلعمی همهی حرفهای پریناز یادم آمد. کیفم را روی میزش کوبیدم و گفتم:
–برای چی جاسوسی میکنی؟
با چشمهای گرد شده نگاهم کرد و از جایش بلند شد.
–من؟
–نه من؟ خیلی نمک نشناسی، اگه میدونستم مثل اون رئیست خائنی پادرمیونی نمیکردم برگردی سرکارت. به خاطر چی این کارارو میکنی؟ مگه چقدر بهت پول میده؟ ما اینجا آب میخوریم میبری میزاری کف دست اون پریناز مثل خودت خائن؟
سرش را پایین انداخت.
–بدبخت، اون همه چی رو درمورد تو گفت انکار کردن فایده نداره.
با صدای من خانم ولدی از آشپزخانه بیرون آمد و با دیدن من گفت:
–امدی عزیزم. خداروشکر. بعد بغض کرد و ادامه داد:
–وقتی بلعمی گفت دیگه ممکنه نبینیمت از غصه داشتم دق میکردم. بعد هم بغلم کرد و بوسید و ادامه داد:
–خدا لعنتشون کنه، با جون مردم بازی میکنن. من نمیدونم اونا با شماها چیکار داشتن؟ از آقا رضا شنیدم که برگشتی خونه. دستم را به طرف بلعمی دراز کردم.
–یکیشون اینجاست چرا از خودش نمیپرسی؟ ولدی بین انگشت سبابه و شصتش را گاز گرفت و گفت:
–استغفرالله، نگو دختر، دوباره این بلعمی چه دسته گلی به آب داده که اینقدر عصبانیت کرده؟
–هیچی؟ فقط چیزایی رو که میبینه صادر میکنه اونم ریز به ریز.
ولدی گنگ گفت:
–چیکار میکنه؟ بعد فکری کرد و ادامه داد:
–من که نمیفهمم چی میگی ولی تو این چند روزی که نبودی بنده خدا حواسش به همه چی بود. فقط تو بگو ببینم آقا کجاست؟ بلعمی میگفت میخوان ببرنش خارجه، آره؟
چپ چپ به بلعمی نگاه کردم.
–نکنه واسه کشتن اونم نقشه کشیدید؟
بلعمی با التماس نگاهم کرد و گفت:
–نه به خدا، من خودمم نگرانم. پریناز مجبورم کرد جاسوسی کنم.
ولدی را کنار زدم و پرسیدم:
–مجبورت کرد؟ یعنی چیکارت کرد؟ چاقو گذاشته بود بیخ گلوت؟
–کاش چاقو بود، پای آبروم وسطه، به جون بچم من از روی اجبار خبر میبردم اون و شوهرم... ناگهان حرفش را خورد و بغض کرد.
دستم را جلوی دهانم بُردم.
–شوهرت؟ شوهرتم با اونا هم دسته؟ کلا خانوادگی با هم همکارید؟ آفرین، چه نون حلالی به بچت میدی بخوره. پس خانوادگی نمکدون میشکنید.
بعد رو به ولدی گفتم:
–تو که گفتی شوهرش مفنگیه!
ولدی که انگار این حجم از اطلاعات را یکجا نمیتوانست بپذیرد روی صندلی که آنجا بود نشست و بدون این که پلک بزند به بلعمی خیره شد و گفت:
–منم وقتی دیروز شوهرش رو دیدم شاخ درآوردم. یه جوون قبراق و سرحال بود، اصلا بهش نمیومد که...
بلعمی هق هقش بالا رفت. نشست و سرش را روی میز گذاشت و شروع به گریه کرد.
من هم کنار ولدی نشستم. دیگر توان ایستادن نداشتم.
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت190
با صدای در بلعمی سرش را بالا گرفت و با دیدن آقا رضا اشکهایش را پاک کرد. دیگر دلم برای گریههایش نمیسوخت. آقا رضا همانجا جلوی در ایستاد و نگاه استفهامیاش را بین هرسهی ما چرخاند و در آخر نگاهش روی من ثابت ماند و گفت:
–مگه قرار نشد چند روزی نیایید؟
–بلند شدم و گفتم:
–نتونستم تو خونه بمونم. بیتفاوت به گریهی بلعمی به طرف اتاقش رفت و گفت:
–میشه چند دقیقه بیایید؟ به دنبالش راه افتادم. پشت میزش نشست و گوشیاش را از جیبش درآورد.
–دوباره چی شده بلعمی داره آبغوره میگیره؟ من هم چیزهایی که میدانستم مختصرا برایش توضیح دادم. هر جملهام را که میشنید پوست صورتش تغییر رنگ میداد. در آخر از جایش بلند شد و با صدای دورگهایی گفت:
–من میدونستم این یه ریگی تو کفششه، زیادی سوال و جواب میپرسید. اگه همون دفعهی پیش میزاشتید مینداختمش بیرون الان اینجوری نمیشد. لابد الان داره برات ننه من غریبم درمیاره که اغماض کنیم؟ سرم را پایین انداختم.
–نمیدونم، میگه مجبور شده، یعنی پریناز مجبورش کرده، باید دلایلش رو بشنویم دیگه. وقتی گفت پای آبروش وسط بوده خب من چی بگم، شاید منم جای اون بودم همین...
بلند شد و به طرفم آمد.
–آخه خدا عقلم داده. آقا حنیف فیلم راستین رو برام فرستاد. در خواست اون دخترهی...دندانهایش را روی هم فشار داد و به طرفم خم شد ادامه داد:
–الان اونم از شما درخواست کرده، مگه باید گوش کنید؟ مگه قرار هرکس هرچی به من و تو گفت انجام بدیم؟
خیره شدم به چشمهایش و با صدای لرزانی که برای خودم هم غریبه بود گفتم:
–هرکس رو نمیدونم، ولی من به خاطر آقای چگنی اون کار رو انجام میدم.
راست ایستاد و به دهانم زل زد. یک قدم عقب رفت.
–شما حالتون خوبه؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
–میخوام زودتر همه چی به روال عادی برگرده، میخوام آقای چگنی راحت زندگی کنه، خانوادش خیالشون آسوده...
آن یک قدم را که عقب رفته بود دوباره جلو آمد. پوزخندی زد و گفت:
–یعنی شما اینقدر سادهایید؟ مطمئن باشید هیچ اتفاقی برای راستین نمیوفته، بهتره شما هم زندگی خودتون رو بکنید و اون فیلمهارو جدی نگیرید.
–ولی اگر اتفاقی براش بیفته من چطور زندگی کنم؟ مطمئنم خانوادش به خاطر پسرشون از همین امروز ازم میخوان که به درخواست پریناز تن بدم. من نمیخوام راستین اذیت بشه، نمیخوام خانوادش...
هر دو دستش را مشت کرد و با عصبانیت به هم کوبید و فریاد زد.
–هیچی نمیشه، میدونی چرا؟ چون پریناز عاشقه راستینه نمیزاره بهش یه خال بیوفته. اون حرفهاشم بهونس برای نگه داشتن راستین پیش خودش. نمیدانم چطور شد که چشمهایم را بستم و این جمله را گفتم، اصلا چرا گفتم؟ چرا احساساتم را نتوانستم کنترل کنم؟ شاید حس حسادتم به گلویم چند زد و من هم با صدای بلند گفتم:
–خب منم عاشقشم...
به محض این که این جمله از گلویم خارج شد دستم را روی دهانم گذاشتم و از خجالت تمام تنم گُر گرفت.
حال او برایم از حال خودم عجیبتر بود.
با چشمهای از حدقه درآمده و دهان باز مات من شد. همانطور مثل مجسمه مانده بود، حتی پلک هم نمیزد. لحظاتی گذشت و کمکم از بهت بیرون آمد و اخمهایش درهم شد و سرش را زیر انداخت.
من هم شرمگین به طرف اتاق کارم روانه شدم.
ظهر شده بود ولی من روی این که از اتاق بیرون بروم را نداشتم.
با خودم فکر میکردم که چطور برای نماز خواندن بروم. اگر با هم رودر رو شویم چه؟ همان موقع بلعمی با رنگ پریده وارد اتاقم شد. روی صندلی جلوی میزم نشست و التماس آمیز نگاهم کرد.
حدس زدم احتمالا آقا رضا حرفی از اخراجش زده که اینطور حالش خراب است.
نگاهم را به مانیتورم دادم و گفتم:
–چی بهت گفت؟
چشمهایش گشاد شد.
–پس تو میدونی؟ اون که گفت تو خبر نداری.
#ادامهدارد...
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#برید_القلب 💌|•
[خداوند میفرمايد:
اے فرزند آدم! ... و اگر چشمت بخواهد تو را به حرام وادار ڪند، من پلڪ ها را در اختيار تو قرار داده ام پس آنها را فرو بند]
+رسول اڪرم صلياللهعلیهوآله/همان🌱
#مواظبچشاٺباش
#ما_ملت_امام_حسینیم
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
رفقا قرار بود داستان تاسیس کانال رو، وقتی یک کا شدیم تعریف کنم☺️
ولی متاسفانه امروز یه ریزش داشتیم از یک کا در اومدیم ولی دوباره برگشتیم متاسفانه جور نشد
ان شاالله فردا❤️
#حدیث_طوری
🌷 امام هادى (عليه السلام) :
☘ بگو مگو ، دوستى طولانى را از بين مى بَرد و رابطه محكم را به جدايى مى كشاند
🌿 كمترين اثر بگو مگو اين است كه هر كدام از دو طرف، مى خواهد بر ديگرى پيروز شود وهمين در پى پيروزى بودن ، مهم ترين عامل قطع رابطه است.
📚 نزهه الناظر ص139 ح11
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
『☀️』
🌺نوشته ای از سردار شهید نور علی شوشتری 🌺
🔸دیروز از هر چه بودیم گذشتیم ... امروز از هر چه بوده ایم!
🔹آنجا پشت خاکریز بودیم و ... اینجا در پناه میز!
🔸دیروز دنبال گمنامی بودیم و ... امروز مواظبیم ناممان گم نشود !
🔹جبهه، بوی ایمان می داد ؛ اینجا ایمانمان بو می دهد !😔
✔️الهی، نصیرمان باش تا بصیر گردیم ...
✔️بصیرمان کن تا از مسیر، برنگردیم...
✔️و آزاد مان کن تا اسیر نگردیم...🤲🏻
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
4_196698794803332983.mp3
1.47M
💖🕊
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
پارتاولعبورازسیمخاردارنفس...❤️
https://eitaa.com/Dokhtarane_Parva/132
پارتاولعبورزمانبیدارتمیکند...💙
https://eitaa.com/Dokhtarane_Parva/6614
پارتاولگلنرجس...💛
https://eitaa.com/Dokhtarane_Parva/707
پارتاولاورا...💚
https://eitaa.com/Dokhtarane_Parva/4844
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
107571_760.mp3
3.62M
.
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_شبانہ❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِ مُحَمَد وآلِهِ الطاهِرین🕊
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva