eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
907 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
خیابـوݩ‌اگہ‌یه‌طرفہ‌هم‌بـود؛ بـاز‌سمټ‌راسٺ‌وچپ‌تون‌رونگاه‌ڪنید این‌روزا؛ آدم‌هم‌از‌دو‌سټ‌میخوره‌ هم‌ازدشمڹ! ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
『🖤🖇』 ڪاش ! وَقتےخُدا‌دࢪ‌ مَحشࢪ‌بگوید(: چہ‌داشتے!؟ سࢪبلند‌ڪند‌حُسِین؛ بگوید:‌حساب‌شد ! ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
✨🌱 .. شرط دیدن امام زمان(عج) تقواست و بس! مقدارۍ هم زبان را قرص داشتن است و باید ثابت کنۍ اختیار زبانت را داری :) ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕰 با ذوق بیشتری گفت: –آره، اونم چه دعوایی، همش ناخن‌هام رو به هم میزدم که بدتر بشه. –خب آخرش چی شد؟ پری‌ناز چی از شوهرت می‌خواست؟ –درست نفهمیدم. ولی صدای هوار هوار کردنش رو می‌شنیدم که سر شهرام راه انداخته بود. البته بر عکس هر دفعه این بار شهرامم سرش داد میزدا، دیگه مثل قبل نمی‌گفت چشم، چشم. خیلی خوشم امد که حال پری‌ناز رو گرفت. –کاش از شوهرت بپرسی پری‌ناز چیکارش داشت. شاید اگر بفهمیم دقیقا چی میخواد بهتر باشه. –نه، دیگه نباید بهش گیر بدم. حالا خودش کم کم شاید بگه. قبلنا همش بهش گیر میدادم و سوال پیچش می‌کردم. آخرشم دعوامون میشد و می‌ذاشت می‌رفت. پوزخندی زدم و گفتم: –میگم این پری واسه هر کی بد بود، واسه تو یکی خوب بودا، باعث شد شوهر داری یاد بگیری. خندید. –نه بابا، خدا پدر و مادر ولدی رو بیامرزه. –الان کجاست؟ –رفت پایین یه سیگار کشید یه کم آروم شد بعدشم امد بچه رو برد بیرون خوراکی براش بخره. میدونی چند وقته کاری به کار این بچه نداشته. –لابد پری یه چیزی بهش گفته که اعصابش خرد شده. –تنها چیزی که فهمیدم این بود که شهرام مدام به پری می‌گفت من نمی‌تونم، شرایطش رو ندارم. چون قبلا شرایطش رو داشتم ولی حالا ندارم و از این جور حرفها... البته آخرشم فکر کنم پری‌ناز تهدیدش کرد که شهرامم گفت، شما هیچ غلطی نمی‌تونید بکنید فعلا که مثل موش توی سوراخ موشتون قایم شدید. وقتی این رو گفت انگار پری‌ناز منفجر شد و شروع به بدبیراه گفتن کرد. شهرامم تلفن رو روش قطع کرد. در دلم بارها و بارها خدا را شکر کردم که که بلعمی بالاخره خوبیهای شوهرش را دید و حتی یک خوراکی خریدن برای بچه‌اش را اینقدر برای خودش بزرگ کرده و راضی است. فردای آن روز مادر برای رفتن به خانه‌ی مریم خانم آماده شد و از من هم خواست همراهش بروم. ولی من پای رفتن نداشتم. مادر فکر می‌کرد به خاطر نگاههای دیگران و قضاوتهایشان نمیخواهم بروم. ولی دلیل نرفتن من اصلا این چیزها نبود. من دل دیدن خانه‌ی راستین را بدون خودش نداشتم. دلم ریش میشد از گریه‌های مادرش وقتی که از بی‌تابیهایش می‌گفت. طاقت دل تنگی خودم را نداشتم. احساس می‌کردم قلبم این همه ظرفیت ندارد. مادر چادرش را روی مبل پرت کرد و گفت: –اگه نمیای پس منم تنها نمیرم. اگه مریم‌خانمم ناراحت شد میگم تو نخواستی بیای. هم زمان هم مشتاق رفتن بودم هم ترس و دلهره از رفتن داشتم. راستین نبود ولی نمی‌دانم چرا من همان هیجانی که برای دیدن خودش داشتم را حالا برای به خانه رفتنشان دارم. تلفیق این دو احساس حالم را دگرگون کرده بود. با اکراه بلند شدم. –باشه مامان الان حاضر میشم. سارافن و دامن مشگی‌ام را با روسری آبی نفتی رنگم را پوشیدم و با مادر همراه شدم. مریم خانم با دیدن ما لبخند زد و خوش‌آمد گویی کرد. بعد به داخل خانه هدایتمان کرد. وارد که شدیم دورتا دور سالن خانم‌هایی نشسته بودند که من اکثرشان را می‌شناختم. پری‌خانم همسایه‌ی طبقه‌ی پایین ما هم بود. مریم خانم ما را به طرف دو صندلی خالی هدایت کرد و با ذوق خاصی که برایم غیرعادی بود گفت: –خیلی از امدنتون خوشحال شدم. منت سرم گذاشتین. بعد هم وسایل پذیرایی را روی میز عسلی مقابلمان گذاشت و حسابی تعارفمان کرد. بدون این که سرم را بالا بگیرم امواج نگاههای دیگران را دریافت می‌کردم. اکثرا تعجب زده بودند و فقط چند نفر از رفتار مریم خانم خوشحال بودند. سرم را بلند کردم تا صاحب آن موجهای خوشحالی را ببینم. دوتای آنها ستاره و مادرش همسایه‌ی طبقه‌ی بالاییمان بودند. و یکی از آنها هم نورا بود که جلوی کانتر آشپزخانه ایستاده بود و نگاهمان می‌کرد. وقتی نگاهمان با هم تلاقی شد به طرفم آمد و محکم مرا در آغوشش فشرد و بعد با مادر احوالپرسی کرد. مادر نگاه معنی‌داری به شکم نورا انداخت و جوابش را داد. نورا به زحمت صندلی آورد و کنارم نشست و گفت: ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 –چقدر خوب شد که امدی. دلم برات یه ذره شده بود. تو که اصلا سراغی از من نمی‌گیری. –راستش همون یه بار که امدم... سرش را تکان داد. –آره، میدونم. حق داری. اون روز خیلی خجالت کشیدم. تا مدتی هم با مادر شوهرم سرسنگین بودم. از دستش ناراحت بودم که... –نه نورا، یه وقت به خاطر من حرفی چیزی نزنیا. راضی نیستم. لبخند کم جانی زد. –راستی یه چیزی بگم خوشحال شی. –چی؟ در مورد بچس؟ –نه، خودت. دیشب تو خونه حرف تو بود. با تعجب پرسیدم: –حرف من؟ –اهوم. مامان دیشب در مورد امدنش به خونه‌ی شما با حنیف حرف زد. خوابش رو هم تعریف کرد. در مورد امدنش به شرکت و حرفهایی که بینتون رد و بدل شده بود هم گفت. حنیف بهش گفت همین که تو درخواست مادرشوهرم رو قبول کردی یعنی راستین خیلی برات مهم بوده، بعدشم گفت درخواستش از پایه اشتباه بوده و نباید مزاحم خانواده شما میشده. چون شما به اندازه کافی به خاطر مسائل و کارهای پری‌ناز آسیب دیدید. مشتاق پرسیدم: –خب بعدش چی گفت؟ –هیچی دیگه، آخرشم گفت دعا کنه که شما امروز بیایید اینجا و حلالش کنید وگرنه ممکنه آه مادر تو دامنش رو بگیره و همین باعث بشه اتفاقهای خوبی نیوفته. گفت تعبیر اون خوابشم اینه که راستین نگران اُسوه هست و دلش نمیخواد اتفاقی براش بیفته. حنیف از کارهای پدر و مادرش تا دیشب خبر نداشت. وقتی فهمید خیلی ناراحت شد که نشستن دوتایی واسه آینده تو نقشه کشیدن و خام حرفهای پری‌ناز شدن. نفسم را سنگین بیرون دادم. –شایدم حق داشته باشن، بالاخره پدر و مادرن دیگه، میخوان هر جور شده بچشون بیاد پیششون. –آره خب می‌دونم. ولی به قول حنیف نه با پا گذاشتن روی آرزوها و زندگی یه دختر اونم برای تمام عمرش. از حرفهایش نور امیدی در دلم پیدا شد و به جان آقا حنیف دعا کردم. از این که تعبیر خواب حنیف آنقدر دور از ذهن بود هم احساس خوبی پیدا کردم. می‌دانستم خودش اینطور گفته که مادرش دست از سر ما بردارد. هر کس تسبیحی دستش بود و صلوات می‌فرستاد. نورا تسبیحی به دستم داد که خیلی جالب و زیبا بود. دانه‌های تسبیح از چوب بودند و آویزی از آن آویخته بود که چند حروف چوبی در‌هم تنیده شده بودند. با دقت به حروف نگاه کردم. به سختی میشد کلمه‌ی "یاعلی" را خواند. کار معرق بود. آنقدر زیبا این حروف سیقل داده شده بودند و که انگار با انسان حرف میزد. این جور تمیزی و زیبایی کار برایم آشنا آمد. قلبم ضربان گرفت و سوالی به نورا نگاه کردم. نورا خودش تسبیح ساده‌ایی برداشت و یکی هم به مادر داد و کنارم نشست. پرسیدم: –این آویز تسبیح رو... حرفم را برید و کنار گوشم گفت: –کار راستینه. بعد سرش را زیر انداخت و با بغض ادامه داد: –یه بار پیشش به حنیف گفتم کاش میشد یه تسبیح داشته باشم که یکی از اسمای اعظم خدا ازش آویزون باشه و هر روز یادم باشه تسبیحش رو بگم. راستین گفت: –کسی که اسمهای اعظم خدا رو نمی‌دونه. گفتم ولی من شنیدم یکی از اون اسامی "یاعلی" هست. حرفی نزد. بعد از چند وقت دیدم این رو برام درست کرده. حواسم بود که اون چند روز بعد از شرکت میرفت زیرزمین و مشغول بود. اگه بدونی وقتی بهم دادش چقدر خوشحال شدم. –یعنی دونه‌های تسبیح رو هم خودش ساخته‌؟ –نه، اون رو خریده. بعد اینی که خودش ساخته رو بهش وصل کرده. خیلی این تسبیح رو دوست دارم. الانم برای تو آوردم که صلواتات رو با اون بفرستی. تو دلت پاکه مطمئنم این اسم برات معجزه میکنه. چشم به آویز تسبیح دوختم و چشم‌هایم نمناک شدند. لبهایم را حرکت دادم و شروع به ذکر گفتن کردم. مادر راستین درست روبروی من نشسته بود و سربه زیر تسبیحش را بی‌صدا می‌چرخاند. اشکهایش هم همانند دانه‌های تسبیح یکی پس از دیگری از چشمایش بر روی گونه‌هایش می‌افتاد. این صحنه حال دلم را خرابتر کرد. اشکهایم برای بیرون ریختن بی‌قراری می‌کردند. ولی من مگر می‌توانستم زیر این همه نگاه اشک بریزم. جدال سختی را برای مهار گریه‌ام داشتم. تا این که ذکرها تمام شد و یک روضه‌ی کوتاه خوانده شد و بهترین فرصت بود برای رها کردن بغض فرو خورده‌ام. موقع خداحافظی از نورا خواستم که تسبیحش را برای چند روزی به من قرض بدهد. او هم با کمال میل قبول کرد. آنشب موقع خواب وضو گرفتم و روی تخت دراز کشیدم. تسبیح چوبی را به دست گرفتم و شروع به تکرار اسمی کردم که راستین برای نورا ساخته بود. ابتدای شروع ذکر فقط زبانم بود که ذکر را تکرار می‌کرد ولی کم‌کم با هر دور تسبیح احساس ‌کردم همه‌ی جوارح بدنم این نام را تسبیح می‌کنند. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 آنقدر تکرار کردم که که لبهایم خشک شد. کمی خسته شدم ولی طنین صدایی که از تک‌تک سلولهای بدنم بلند میشد نوایی می‌نواخت که به من قدرت می‌داد باز هم بگویم. قدرتی همراه عشق که برایم عجیب بود. نمی‌دانم چقدر گذشت یا چند دور تسبیح ذکر را تکرار کردم. یا اصلا چطور شد که خوابم برد. تنها چیزی که یادم است صدایی بود که او هم همین ذکر را می‌گفت. وقتی چشم‌هایم را باز کردم دیدم آلارم گوشی‌ام است. باید برای نماز صبح بیدار میشدم. باورم نمیشد صبح شده. انگار اصلا نخوابیده بودم. روی تختم نشستم و با سُر دادن دستم روی تخت دنبال تسبیح گشتم ولی پیدایش نکردم. بلند شدم و چراغ اتاق را روشن کردم و روی زمین را نگاه کردم. با دیدن تسبیح پاره، کنار تختم ماتم برد. چطور پاره شده بود؟ دانه‌هایش پخش زمین شده بود. هراسان خم شدم و شروع به جمع کردن دانه‌های تسبیح کردم. جمله‌ی نورا که دیروز گفت خیلی این تسبیح را دوست دارد در سرم اکو شد. با خودم حرف میزدم. –خدایا حالا چیکار کنم. امانت مردم ببین چی شد. دانه‌های تسبیح جمع می‌کردم و تند تند می‌شمردم تا ببینم چندتا کم است. مادر وارد اتاق شد و پرسید: –چی کار می‌کنی؟ –تسبیح نوراست نمی‌دونم چطور شده خودبه خود پاره شده ریخته روی زمین. روی تخت نشست. –همون که دیروز ازش گرفتی؟ –آره، مثلا امانت بود. –راستی نورا دیروز ماشالا چقدر سرحال بود. انگار مریضیش کلا خوب شده‌ها، صورتش مثل قبل زرد نبود. نوچی کردم و گفتم: –مامان شمام دلتون خوشه‌ها، من الان دلم شور امانت مردم رو میزنه، اونوقت شما به فکر قیافه‌ و مریضی نورا هستید؟ –ناراحتی نداره که، تو فقط دونه‌هاش رو پیدا کن من نخ مخصوص تسبیح دارم برات مثل اولش درست می‌کنم. –می‌تونی مامان؟ پشت چشمی برایم نازک کرد. –وا! دیگه تسبیح نخ کردن کاری داره؟ –آخه از توی این آویزش رد شده بود حالت ریش ریش شده بود خیلی قشنگ بود، بلدی اونجوری... –آره بابا کاری نداره، دیشب دیدم چطوری بود. از خوشحالی دانه‌های تسبیح را رها کردم و هر دو دستش را گرفتم و بوسیدم و گفتم: –ممنونم مامان. خیالم رو راحت کردی. –حالا چه کاری بود این رو امانت بگیری؟ مگه خودمون تو خونه تسبیح نداریم؟ توام آبروی آدم رو می‌بری‌ها. مگر می‌توانستم دلیل کارم را برایش توضیح بدهم. آویزی که راستین خودش درست کرده بود را جلوی چشم مادر گرفتم. –به‌خاطر این، میگن تکرار اسمش معجزه می‌کنه. مادر با دقت حروفهای معرق‌کاری شده را بررسی کرد و نفسش را به یکباره بیرون داد. –آره، درست میگن. بعد دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و متفکر به دانه‌های تسبیحی که دوباره مشغول جمع کردنشان شدم خیره ماند. تقریبا همه‌ی دانه‌ها را جمع کردم و کنار دستش روی تخت گذاشتم. –برم یه لیوان بیارم بریزمشون داخل لیوان و بشمارمشون. بعدشم نمازم رو بخونم. مادر هنوز ماتش برده بود. دستم را جلوی صورتش تکان داد. –نماز خوندید؟ آهسته بلند شد و سرش را تکان داد و گفت: –یه صدقه هم بنداز. –به خاطر پاره شدن تسبیح؟ همانطور که از اتاق خارج میشد گفت: –آره. دنبالش رفتم. –اینا خرافاته مامان. به طرفم برگشت. –می‌دونم خرافاته، ولی نمی‌دونم چرا وقتی گفتی از خواب بیدار شدی و دیدی خود به خود پاره شده و افتاده روی زمین یه جوری شدم. استرس گرفتم. صدقه دادن که بد نیست. حالا بیا نمازت رو بخون بعد. از حرف مادر حال من هم دگرگون شد و دلم برای راستین شور زد. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
🕰 صبح فردا به خاطر دیر آمدن مترو و ازدحامی که به خاطر همین موضوع به وجود آمده بود، دیر به شرکت رسیدم. وارد که شدم سر و صدا و جر و بحث بلعمی و آقا رضا از اتاق می‌آمد. به طرف آبدارخانه رفتم و پرسیدم: –دوباره اینا چشون شده، بلعمی کاری کرده؟ ولدی سرش را تاسف بار تکان داد و گفت: –واقعا درسته که میگن ما هر چی که می‌کشیم از بی‌عقلیمونه. لبخند زدم. –خب اگه بی عقل باشیم که تقصیری نداریم. چیزی که وجود نداره دیگه... ولدی اخم کرد. –یعنی چی وجود نداره؟ وجود داره ولی این دختره ازش استفاده نمیکنه. از بس مغزش رو استفاده نکرده بهش خمس تعلق می‌گیره. این بار بلند خندیدم. بلعمی با حرص در اتاق آقا رضا را به هم کوبید و پشت میزش رفت و خودش را روی صندلی‌اش کوبید. به طرفش رفتم و گفتم: –میخوای خودت رو ناقص کنی؟ چه خبرته؟ بغض داشت. ولدی با یک لیوان آب مقابلش ظاهر شد و گفت: –دیوانه، برو خونه مثل خانمها بشین سر زندگیت، حالا که اون میخواد خرجت رو بده تو نمیخوای؟ حتما باید مثل کوزت کار کنی؟ صبح زود خواب رو به اون بچه‌ی معصوم زهر کنی که چی بشه؟ لبهایم را بیرون دادم و گفتم: –میشه به منم بگید چی شده؟ بلعمی با همان بغضش که نه بیرونش می‌ریخت و نه می‌بلعیدش گفت: –هیچی، شهرام امده به آقا رضا گفته امروز تصویه خانم من رو انجام بده، چون دیگه نمیخواد بیاد سرکار. با تعجب پرسیدم: –چرا نمیخوای بیای؟ ولدی پوفی کرد و با انگشت سبابه‌اش ضربه‌ایی به سرم زد و گفت: –مثل این که توام خمس لازمی‌ها، خب معلوم دیگه، شوهرش خودش میخواد خرجش رو بده، گفته تو بشین خونه فقط مادری کن و به بچت برس. بلعمی گفت: –اون الان جو گیره، اگه من کارم رو از دست بدم دو روز دیگه که نظرش عوض شد تو این وضعیت چطوری کار پیدا کنم؟ پرسیدم: –خب با آقا رضا چرا دعوا می‌کردی؟ –چون اونم از خدا خواسته حرف شوهرم رو جدی گرفته. هی میگه از فردا دیگه نیا. وقتی شوهرت راضی نیست درست نیست اینجا کار کنی. منم بهش گفتم باشه میرم ولی وقتی آقای چگنی امد. اونم بهش برخورد و جر و بحث بالا گرفت. خانم ولدی لبهایش را با دندان می‌کند و با حرص به بلعمی نگاه می‌کرد. بلعمی لیوان آب را از دستش گرفت و گفت: –باشه دیگه میرم خونه میشینم تا از شر من خلاص بشید. ولی اول باید آقای چگنی بیاد بعد. ولدی رو به من گفت: –تا حالا منشی به این پرویی دیدی؟ خودش واسه خودش تعیین تکلیف میکنه. بعد پا کج کرد به طرف آشپزخانه و بی‌خیال ادامه داد: –راحت باش، بگو میخوام نوکر غریبه‌ها باشم. نمیخوام برم به شوهر و بچه‌ی خودم رسیدگی کنم. بعد از رفتن ولدی، بلعمی زیر لب گفت: –دیگه گیر دادنش خیلی زیاد شده. اصلا هیچ کدامشان را درک نمی‌کردم. به اتاقم آمدم و مشغول کارم شدم. تقریبا نزدیک ظهر بود که با صدای جیغ بلعمی هراسان از اتاق بیرون دویدم. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز هرڪه نَفَسَش تنگ شد بستری اش ڪردند... ما دلتنگی را را چه چاره ڪنیم؟؟؟💔 ─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
🔆 🙍🏻‍♂️ پسری، با اخلاق و نیک‌ سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری می‌رود، 👴🏻 پدر دختر گفت: تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمی‌دهم! 👨🏻‍ پسری پولدار اما بدکردار، به خواستگاری همان دختر می‌رود، 👴🏻 پدر دختر با ازدواج موافقت می‌کند، و در مورد اخلاق پسر می‌گوید: ان‌شاءالله خدا او را هدایت می‌کند! 🧕 دختر گفت: پدرجان مگر خدایی که هدایت می‌کند با خدایی که روزی می‌دهد فرق دارد؟!🤔😔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
هدایت شده از دخترانِ‌ پرواツ
4_196698794803332983.mp3
1.47M
💖🕊 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva