#استوری
دلار ۳۰ هزار تومنی یعنی...!😂
#دولت_فاسد
#ما_ملت_امام_حسینیم
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
📸 هم اکنون | تصویری از ارتباط تصویری فرمانده کل قوا با مراسم مشترک دانشآموختگی دانشجویان دانشگاههای افسری نیروهای مسلح
🔻 این مراسم به میزبانی دانشگاه افسری امام علی علیهالسلام و به دلیل شرایط ناشی از شیوع ویروس کرونا با حضور تعدادی از یگانهای نمونه از ارتش جمهوری اسلامی ایران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و نیروی انتظامی جمهوری اسلامی ایران برپا شده است.
#آقامونه #مقام_معظم_دلبری #سپاه
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
💔از شام بلا شهید آوردند
خوش آمدی برادرم...
#شهید_محمد_بلباسی
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
رفقا نت هاے گوشے خاموش🙃
نت هاے الهے وصل شده...😇
خدا منتظرته...🙂
برو پچ پچ کن باهاش...☺️
پاشو تنبلی هم نکن😉
ے یا علے بگو اگه دوست داشتے براے ما هم دعا کن...😊
حـے علے العـشـقـ❤️
🔹رهبر انقلاب، صبح امروز:
⭕️ ارائه خدمت به ملت از بزرگترین کارهای نیروهای مسلح است
🔻فرمانده کل قوا در ارتباط تصویری با مراسم دانشآموختگی دانشجویان دانشگاههای افسری نیروهای مسلح:
🔸️نیروهای مسلح ما بهجز تأمین امنیت کارهای مهم دیگری هم دارند که یکی از بزرگترین کارها ارائهی خدمات به ملت است؛ هم خدمات زیربنایی مثل سد و راه و پالایشگاه و... هم در عرصهی بهداشت و درمان.
🔹️امروز هم در زمینهی مسائل کرونا حقیقتاً نیروهای مسلح در میداناند و در حوزهی کمکهای معیشتی و عرصه رزمایش همدلی و کمک مؤمنانه کارهای بسیار خوبی بهوسیلهی نیروهای مسلح انجام میگیرد.
#مقام_معظم_دلبری 🙂
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
الحمدلله پیکرشهیدمدافعحرمزکریاشیریبعداز۵سال
بهاغوشوطنوخانوادهبرگشت💔...
هدیهبهروحشهیدصلوات
اللهمصلعلیمحمدوالمحمدوعجلفرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منزلشهیدشیری
دیشببعدازخبر💔
شهید محمد بلباسی
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#تولدت_مبارک_مرد_خوب_خدا
🎉🎊سالروز تولد شهیدبزرگوار آقا بابک نوری رو تبریک و تهنیت عرض مینماییم.🙏
{هدیه به روح بزرگ شهید یک شاخه صلوات🌷...}
امروز انگاری روز جهانی دخترخانوما بود😍
و باباهاخوب بلدن کی برگردن :)💔...
#زینببابا👧🏻
#شهیدحاجمحمدبلباسی🌺
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
💛⃟❀•✨°
[•طفلرادستکسیغیرپدرنسپارند
کارِماراکهسپردند،دودنیابهعلی•]
#ما_ملت_امام_حسینیم
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
یکی از ممبرا
یه مشکلی براشون پیش اومده
التماس دعا داشتن☺️
میشه براشون دعا کنید؟❤️🙃
4_5764788298207725809.mp3
11.49M
⇆◁❚❚▷↻
توبگیربمیرمیمیرمبرآت(:"🖤
- یااباعبدللـہ🌱/جوادمقدم🎙
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
دخترانِ پرواツ
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت246 پاچهی شلوارش کمی تا خورده بود. خدایا
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت247
از اتاق که بیرون رفتیم. بلعمی با چشمهای اشکی به ما نگاه میکرد. راستین بیتوجه به طرف اتاقش رفت. بلعمی با نگاه ترحمی رفتن راستین را بدرقه کرد.
مقابل میزش ایستادم.
–میشه اینقدر تابلو بازی درنیاری و عادی باشی. دوباره اشک ریخت.
–چطوری عادی باشم، جوون مردم ببین چی شده، تا آخر عمر بیچاره باید با این پا...
دستهایم را روی میز گذاشتم و کمی خم شدم.
–اینا همش تقصیر همون شوهر خدانیامرز جنابعالی با اون پریناز...
رویم را برگرداندم و لبم را گاز گرفتم.
از روی صندلیاش بلند شد.
–مگه شهرام تیر بهش زده؟
صاف ایستادم.
–تیر نزده ولی آمار که داده، باهاشون همکاری که کرده. پلیس از طریق شوهر تو بقیشون رو تونسته پیدا کنه، واسه همین پلیس شوهرت رو دستگیر نکرد، چون میخواست از طریقش اونا رو پیدا کنه. البته خود تو هم همچین بیتقصیر نیستی. بعد نجوا کردم:
–اصلا هممون مقصریم.
دوباره روی صندلیاش نشست.
–فعلا که مقصر اصلی تو این دنیا نیست و نمیشه محکومش کرد.
با پلک زدن اشکم را پس زدم و به طرف روشویی راه افتادم.
قبل از این که وارد اتاق شوم دیدم آقارضا جلوی در ایستاده، با دیدن من جلو آمد و به آرامی گفت:
–من درمورد رفتنتون از اینجا به راستین چیزی نگفتما، شما هم حرفی نزنید و کلا فراموشش کنید. الان تو این موقعیت وقت رفتن و جاخالی کردن نیست.
با چشمهای گرد شده فقط نگاهش کردم. بعد از این که حرفش تمام شد فوری به داخل اتاق رفت و اصلا اجازه نداد من حرفی بزنم.
در تمام مدت جلسه فکرم پیش راستین بود. گاهی که از من چیزی میپرسیدند فقط سرم را تکان میدادم و دوباره غرق فکر میشدم و گاهی هم وقتی راستین تمام حواسش پیش آقای براتی بود نگاهش میکردم.
آقارضا و راستین تمام تلاششان را کردند تا بالاخره آقای براتی را راضی کردند که به خاطر مشکلاتی که پیش امده کمی با ما راه بیاید.
اقای براتی هم وقتی از جزییات ماجرا باخبر شد. موافقت کرد. بعد کمکم حرف و سخن از موضوع کار بیرون آمد و به مسائل غیر کاری و ماجرای راستین کشیده شد.
در همین بین آقای براتی از راستین پرسید:
–آقای چگنی برام سواله که اون گروهها که کارشون معلومه و به قول شما آموزش دیده هستن. پس شما رو واسه چی میخواستن؟
راستین گفت:
–تو این مدتی که من باهاشون زندگی کردم و بینشون بودم. خیلی چیزهای جالبی دیدم. اوضاع اونقدرم که شماها فکر میکنید ساده نیست. کارهاشون خیلی برنامهریزی شدس،
تک تک اعضا گروهشون هر کاری که انجام میدن باید در مسیر هدف گروه باشه، نه غیر از اون. از یه نوشابه خریدن تا حتی ازدواجشون. یکیشون نامزد بود البته از اعضای قدیمی بود چون نامزدش با کارهای اینا موافق نبود کلا بیخیال نامزدش شد.
پریناز میخواست من هم به گروهشون ملحق بشم و بعد هم با هم ازدواج کنیم و هر دو برای تشکیلاتون کار کنیم.
براتی خندید و گفت:
–خب، میتونستید قبول کنید. این همه هم سختی نداشت. اینجا امدی که چی بشه؟
–اتفاقا میخوام همین رو بگم. اونا با اون تشکیلاتشون اونقدر برای رسیدن به هدفشون مصمم هستن و هر کاری میکنن که کار پیش بره. از ریزترین چیز توی زندگیشون گرفته تا مسائل بزرگتر.
–مثلا چی؟
–مثلا یه نوشابه یا آب میوه میخواستن بخرن مارکهای خاص میخریدن. مارکهای غیر ایرانی که یه وقت سودش تو جیب یه ایرانی نره. حساب خرج کردن پولشون رو داشتن که تو جیب اسرائیلیها بره. جالبتر این که تو اون محلهایی که بودیم اگر سوپر مارکتش اون مارکها رو نداشت اونقدر همهی سوپرمارکت یا فروشگاهها رو میگشتن تا اون مارک و برند مورد نظرشون رو پیدا کنن. من اولش با خودم میگفتم اینا چقدر بیکارن.
با تعجب به حرفهای راستین گوش میکردم.
آقارضا گفت:
–درسته، اخه خود اسرائیلیها یه همچین کاری میکنن. مثلا اسرائیلی که توی هلند زندگی میکنه برای خریدن یه خمیر دندون کل اونجا رو میگرده تا از یه اسرائیلی خرید کنه و سود این پول بره تو جیب هم وطنش، اعتقادشون اینه اگه این کار رو نکنن خدا ازشون راضی نیست.
براتی پرسید:
–یعنی تو آموزشهاشون این چیزارو هم آموزش میدن؟
راستین سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–خیلی چیزهای دیگه هم هست که وقتی پریناز برام توضیح میداد مغزم سوت کشید. اونا نقشهها دارن، کلا میخوان ایران رو از ریشه بزنن. البته خود پریناز هم خیلی وقت نبود که وارد تشکیلات شده بود. اونم این اواخر وقتی خیلی از مسائل رو فهمیده بود دلش نمیخواست ادامه بده ولی دیگه چارهایی نداشت. یعنی جراتش رو نداشت از تشکیلات بیاد بیرون. اگر خودش رو نمیکشت، دیر یا زود اونا میکشتنش. چون دیگه یه مهرهی سوخته شده بود.
آقارضا گفت:
–خیلی عجیبهها، اونا تو کلاساشون چی به اینا یاد میدن که اینا اینقدر سنگ اونا رو به سینه میزنن و حتی حاضرن به مملکتشون خیانت کنن.
براتی گفت:
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت248
–خب معلومه دیگه، میگن همه خوردن بردن شما عقب موندید و سرتون کلاه رفته. بیایید کمک کنید ما هم با هم دیگه بریم بخوریم.
راستین انگشت شصت و سبابهاش را به هم چسباند و گفت:
–دقیقا. پریناز میگفت تو کلاساشون حرفهایی میزنن که کلا از مملکتمون و مردمش متنفر میشیم. دیگر ادامهی حرفهایش را متوجه نشدم. به این فکر کردم که در نبود من چقدر پریناز با راستین دردو دل کرده.
موقع رفتن آقای براتی آقارضا هم همراهش رفت.
بعد از رفتن آنها نگاه سنگین راستین را احساس کردم. سرم را بلند کردم. درست روبروی من نشسته بود.
نگاهش را به فنجان خالی روی میز داد و پرسید:
–کجا بودی؟
سوالی نگاهش کردم.
–اینجا نبودی. به چی فکر میکردی؟
نمیتوانستم در مورد چیزی که فکر میکردم حرف بزنم.
پس مجبور شدم در کوچه پس کوچههای ذهنم بگردم تا حرف قانع کنندهایی پیدا کنم.
نگاهم را زیر انداختم و گفتم:
–به انتقامی که ازش حرف زدیدفکر میکردم، گفتید بعدا برام توضیح میدید.
سرش را بلند کرد و به صورتم نگاه کرد.
جزءجزء صورتم را از نظر گذراند و لبخند زد. بعد به روسریام اشاره کرد.
–هیچ میدونستی اینطور محکم بستن روسریت یه جور انتقام گرفتن از اوناس.
دستی به روسریام کشیدم.
–اونا، منظورتون پریناز و...
سرش را به چپ و راست تکان داد.
–نه، نه انتقام از اونایی که امثال پریناز رو هم اغفال کردن. پریناز و امثالهم قابل ترحم هستن. اونجور آدمها، نادون و بدبختن که واسه یه کم پول بیشتر هر کاری میکنن. منظورم روئساشون هستن. یکی از کارهایی که تو توی این شرکت انجام دادی این بود که وادارمون کردی دوربین ایرانی بخریم گرچه مشکلاتی هم داشت ولی اینم یه جور انتقام از اوناست.
تو اون مدتی که پیش اونا بودم حرفهای حنیف خیلی خوب برام روشن شد. بیچاره همش از دشمن حرف میزدا، ما بهش میگفتیم توهم زده. من که گاهی حرفهاش رو حتی گوش هم نمیکردم. تازه اون خیلی چیزها رو نگفته، دشمنی اونا خیلی ناجوانمردانس، به هیچی ما رحم ندارن.
خودکار را از روی میز برداشتم و شروع به خط خطی کردن برگهی زیر دستم کردم و گفتم:
–نمیدونم اونجا چه اتفاقی افتاده که شما اینقدر عوض شدید. این چیزهایی رو که گفتید، بعضیهاش رو میدونستم. البته نه با این جزئیات. حرفهاتون رو هم قبول دارم ولی با این چیزا که دل آدم خنک نمیشه.
او هم خودکارش را روی کاغذ کنار دستش حرکت داد. ولی نه برای خط خطی کردن.
بعد از مکثی گفت:
–اگر همین کارها رو رونق بدیم و کمکم همه انجام بدن بهترین انتقامه. میتونم چند نمونه محسوس و راحتش رو برات مثال بزنم.
کنجکاو و با اشتیاق نگاهش کردم و خودم را منتظر نشان دادم تا حرفش را ادامه دهد. خودکار را روی میز گذاشت و جوری مهربان و عمیق نگاهم کرد که صورتم داغ شد و ازخجالت نگاهم را پایین انداختم.
برگهایی که نقاشی میکرد را به طرفم سُر داد. رویش یک قلب بزرگ کشیده بود.
نگاهم روی کاغذ ماند.
او ادامه داد:
–باید مثل اونا زندگی کنیم.
تعجب زده نگاهش کردم.
–مثل اونا؟
–اهوم، مثلا ما هم مثل اونا تو خریدهامون حواسمون باشه چی میخریم که سودش بره تو جیب هموطن خودمون. یا مثلا از زمین خوردن همدیگه ناراحت بشیم و دنبال راه حل باشیم. بیتفاوت نباشیم.
همانطور که به حرفهایش گوش میکردم. خودکارم را برداشتم و روی کاغذ او شروع به نقاشی کردم.
–مهربون بودن با همدیگه، تنها راه برای قدرتمند شدنه.
قلب کوچکی داخل آن قلب بزرگ کشیدم و خودکارم را رویش گذاشتم.
–بله، خیلی حرفتون رو قبول دارم. گرچه خیلی سخته، بخصوص وقتی به کسی خوبی میکنی و اون جوابت رو با بدی میده.
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–راهش میدونی چیه؟
–نه.
–این که وقتی داری به کسی خوبی میکنی به تلافی کردن اون فکر نکنی، به این فکر کنی که الان این کی میخواد با بدی جوابم رو بده.
–با بدی!
–دقیقا، اصلا نباید یک ذره هم از ذهنمون بگذره که اونا باید به ما خوبی کنن، چون ما بهشون محبت کردیم.
–خب اینجوری باشه که دیگه کسی به کسی محبت نمیکنه.
–ممکنه، ولی اگرم خوبی کنه واسه این که طرف مقابلش جبران کنه نمیکنه، پس توقع و دلخوری هم پیش نمیاد و اتفاقا محبتها زیاد میشه. بیشتر این دلخوریها به خاطر همین موضوعه.
تاملی کردم و گفتم:
–شایدم درست میگید، اگر آدم فقط به این فکر کنه که خدا براش جبران میکنه، دیگه از بنده خدا توقعی نداره، حتی اگر در مقابل خوبیش بدی ببینه، ناراحت نمیشه.
بعد کاغذ را از روی میز برداشت و نگاهی به قلبها انداخت و لبخند زد.
–البته همیشه جواب مهربونی، محبته به جز بعضی موارد.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت249
یک ماه میشد که راستین شروع به کار کرده بود. کارها در شرکت خیلی خوب پیش میرفت. همه با انرژی بیشتری کار میکردند.
آقارضا مدام سربهسر راستین میگذاشت و میگفت اگر میدانستم با آمدنت به شرکت اینقدر شارژ میشوی از بیمارستان یک سره به شرکت میآوردمت. راستین در جوابش فقط میخندید. حس راستین را خیلی خوب درک میکردم. چون من هم دیگر خوب غذا میخوردم و حال روحیام خیلی بهتر شده بود.
یک روز که مشغول کار بودم. خانم ولدی به گوشی به قول امینه دسته هَوَنگم زنگ زد و گفت که کاری برایش پیش آمده که نمیتواند بیاید. از من خواهش کرد که زحمت ناهار را بکشم. بعد هم سفارش کرد که مواد لوبیا پلو را که روز قبل درست کرده و داخل یخچال گذاشته، برای این که خراب نشود باید امروز درست شود. بعد هم تاکید کرد از بیرون غذا سفارش ندهیم.
خانم ولدی یه جورهایی برای همهی ما نقش مادر را داشت. واقعا با دلسوزی کار میکرد. به قول راستین از جمله آدمهایی بود که تا میتوانست مهربانی میکرد و از نامهربانیها ناراحت نمیشد.
بعد از این که تماس را که قطع کردم از این که باید برای بقیه غذا درست کنم استرس گرفتم. بخصوص راستین، اگر خوب درنیاید آبرویم پیشش میرود.
با دستپاچگی بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. یک ساعت بیشتر تا ظهر نمانده بود.
همهی وسایل را بیرون آوردم و روی کابینت گذاشتم. بعد کنار ایستادم تا فکر کنم اول باید چه کار کنم. مغزم یاری نمیکرد. هیجان زیادی داشتم. این حالاتم برای خودم هم عجیب بود.
در همین افکار بودم که راستین وارد آشپزخانه شد. دیگر با کمک یک عصا راه میرفت. نگاهی به وضعیت من انداخت.
–رفتم تو اتاقت نبودی، چیکار میکنی؟ –امروز ولدی نمیاد من میخوام براتون ناهار درست کنم.
–چه کاریه، امروز از بیرون میگیریم.
–چرا؟ میترسید دستپخت من رو بخورید؟
روی صندلی نشست و لبخند زد.
–من که از خدامه، فقط نمیخوام اذیت بشی. گنگ به قابلمه خالی نگاه کردم. میخواستم کارم را شروع کنم ولی با وجود راستین تمرکزم را از دست داده بودم.
انگار متوجه موضوع شد.
–میخوای کمکت کنم؟
مستاصل گفتم:
–ولدی برنج رو کجا میزاره؟
به اتاقکی که داخلش نماز میخواندیم اشاره کرد.
–دفعهی پیش از من خواست بزارمش اونجا.
بعد از آوردن برنج دیدم که قابلمهی پر از آب را روی اجاق گاز گذاشته و زیرش را روشن کرده.
لبخند زدم.
–آشپزی بلدید؟
–دیگه لوبیا پلو رو بلدم.
با اضطراب گفتم:
–وقتی شما به لوبیا پلو میگید غذای آسون پس کار من سختتر شد.
خندید.
–نترس، من ایراد گیر نیستم.
همانطور که برنج را میشستم پرسیدم:
–راستی باهام کار داشتید؟
در قابلمه را گذاشت.
–اهوم. خواستم بگم امروز خودم میرسونمت کارت دارم.
با شنیدن حرفش قلبم فرو ریخت و با تردید نگاهش کردم.
–چه کاری؟
–حالا بگم که احتمالا باید شفته پلو بخوریم.
مشکوک نگاهش کردم. ولی او بیاعتنا به به طرف در خروجی پا کج کرد. این ترفندش بود برای این که توجه مرا جلب کند.
فکر این که چه میخواهد بگوید استرسم را بیشتر کرد.
همیشه آقارضا و راستین یا داخل اتاقشان ناهار میخوردند یا بعد از ناهار خوردن ما ولدی برایشان دوباره میز را میچید.
ولی امروز راستین گفت همه با هم غذا میخوریم.
با امکاناتی که در آبدارخانه بود تا آنجا که میشد میز را زیبا چیدم. البته بلعمی هم کمکم کرد. وقتی حساسیتهای من را در چیدن میز میدید میخندید و میگفت با این کارهایت مرا یاد گذشتهام میاندازی. جوری حرف میزد که انگار از من بزرگتر است.
موقع خوردن غذا جرات نمیکردم سرم را بالا بگیرم. میترسیدم کسی انتقادی کند و باعث خجالتم شود.
اولین قاشق را که در دهانم گذاشتم چشمهایم را بستم. نمیشود گفت شور شده کمی خوش نمک شده بود. اولین نفر آقا رضا بود که رو به راستین گفت:
–یه کم شور نیست؟
سرم را بالا آوردم و به صورت راستین نگاه کردم.
چشمهایش را بست و گفت:
–اوم، بهترین غذاییه که تا حالا خوردم. مخصوصا ته دیگش.
آقارضا زمزمه کرد.
–بیچاره مریم خانم بشنوه چه حالی میشه، با اون دستپخت معرکش.
بلعمی گفت:
–اره خوب شده، اُسوه جون دستت درد نکنه، اتفاقا من خوش نمک دوست دارم.
نمیدانم این حرف بلعمی تعریف بود یا تاکید بر روی حرف آقارضا. "بلعمی جان میشه تو کلا حرف نزنی"
تک سرفهایی کردم و گفتم:
–ببخشید که یه کم نمکش زیاد شده.
راستین گفت:
–نه بابا خیلی هم خوبه، رضا دیگه خیلی بینمک میخوره، یه بار رفته بودم خونشون یه املت به ما داد اونقدر بینمک و بیمزه بود اصلا نمیشد خورد.
آقارضا نگاهی به راستین انداخت.
–واسه همون داشتی ته ماهیتابه رو درمیاوردی؟
راستین شانهایی بالا انداخت.
–چارهایی نداشتم، تا ده شب مهمون رو گشنه نگه داشتی بعدشم یه املت بینمک گذاشتی جلوم چی کار میکردم؟
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت250
همه خندیدیم. کنار آمدن با این رک بودن آقارضا کمی سخت بود.
آقارضا گوشیاش را درآورده بود و عکسهایی به راستین نشان میداد. در مورد پروتز پای راستین حرف میزدند. آقارضا میگفت بعد از انجام دادن پروتز راستین میتواند خیلی عادی راه برود و دیگر نیازی به عصا ندارد. فقط کمی زمان بر و هزینه بر است.
آنقدر این حرف خوشحالم کرد که پرسیدم:
–تو ایران این کار رو انجام میدن؟
آقارضا گفت:
–بله، چند سالی هست که تو ایرانم انجام میدن.
با خوشحالی به راستین نگاه کردم و گفتم:
–وای خیلی عالی میشه، زودتر پیگیری کنید.
راستین بیخیال آخرین قاشق لوبیا پلو را داخل دهانش گذاشت و گفت:
–فعلا کارهای واجبتری دارم که باید انجام بدم.
دمغ شدم.
–چه کاری مهمتر از پاتون هست؟
جوری نگاهم کرد که از خجالت پیش بقیه آب شدم.
–فقط یه کار هست که برام فعلا از همه چیز مهمتره، که اونم خواستم برسونمت بهت میگم.
سرم را پایین انداختم و دیگر حرفی نزدم.
همه بعد از خوردن غذا تشکر کردن و بشقابشان را داخل سینک ظرفشویی گذاشتند و رفتند.
نگاهی به ظرفها انداختم.
"منظورشون اینه من بشورم؟"
با خودم گفتم چند بشقاب را شستن که زمانی نمیبرد، در عوض فردا که ولدی بیاید با دیدن تمیزی اینجا خوشحال میشود.
درحال شستن ظرفها بودم که راستین آمد و پرسید:
–چرا میشوری؟ ولشون کن، ولدی خودش میاد میشوره دیگه.
شیرآب را بستم و با لبخند گفتم:
–برای انتقام.
سوالی نگاهم کرد.
–یادتونه گفتید با محبت کردن به همدیگه و توقع نداشتن میشه از اونا انتقام گرفت؟
پشتش را تکیه داد به کابینت و نگاهش را به چشمهایم چسباند. آنقدر طولانی که من کم آوردم و با خجالت مشغول کارم شدم.
شستن ظرفها تمام شد ولی او همچنان نگاهم میکرد.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
–ببخشید من دیگه برم به کار خودم برسم.
دست به سینه شد.
–تو همیشه اینقدر حرف گوش کن و نکته سنج و ریزبین و فداکار و ...
التماس آمیز نگاهش کردم.
–تو رو خدا دیگه نگید، من فقط حرفی که بهم زدید رو انجام دادم.
–پس عزمت رو جزم کردی برای انتقام؟
نگاهم را به پایش دادم و سرم را تکان دادم.
عصایش را از کنارش برداشت و گفت:
–من دیگه طاقت ندارم، برو کیفت رو بردار بیا بریم.
تعجب زده پرسیدم:
–کجا؟
–مگه قرار نبود برسونمت؟
–حالا که خیلی مونده تا ساعت کار تموم بشه.
روبرویم ایستاد و اخم مصنوعی کرد.
–رئیست وقتی میگه بریم یعنی چی؟
برای فرار کردن از نگاهش یک قدم عقب رفتم و گفتم:
–یعنی این که برم کیفم رو بیارم.
–پس زود باش، من تو ماشین منتظرم.
چند روزی میشد که راستین ماشینش را عوض کرده بود. آقارضا میگفت رانندگی با ماشین اتومات دیگر نیازی به دو پا ندارد. فقط یک پا برای رانندگی کافیاست.
تا حالا سوار این ماشین جدیدش نشده بودم. همین که در عقب را باز کردم سرش را به طرفم چرخاند و گفت:
–خانم، راننده شخصی گرفتی؟
معذب گفتم:
–آخه تو محل ممکنه کسی...
با اعتماد به نفس گفت:
–اتفاقا میخوام همه ببینن.
با تردید روی صندلی جلو نشستم. اتاقک ماشین از بوی عطرش پر بود و این عطر چقدر حس خوبی به من میداد. آهنگ عاشقانهایی در حال پخش بود. نگاهم کرد و لبخند زد.
بعد صدای پخش را کم کرد و با تامل گفت:
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#ادامهدارد...
الحمدلله یکی فوت شد🙌
اعضای شورای شهر تهران داشتن زخم بستر میگرفتن
از کارهای معروف و طاقتفرسای چند ساله در شورای شهر تهران!
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِزینَب
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva