فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پست
هلیا های جامعه ما❤️
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_بیستم
مسجد تقریبا خالی شده است... هیچکس نیست. آرام چادر را درمیآورم و به فهیمه میدهم.
:+ممنــون
:_اگــه دوس داری پیشت بمونه
:+نه،ممنون. راستی حرفات خیلی قشنگ بود،مرسی که وقت گذاشتی
:_عزیزدلــم،اگــه بازم کارم داشتی بیا همینجا،موقع اذان اینجام.
:+ممنون،خداحافظ
:_خداحافظ
آرام و با طمأنینه از ساختمان خارج میشوم،ســر ظهــر است و همه جا خلوت است... میخواهم از
مسجد خارج شوم کـه نگاهم به آخوندی می افتد که با دوستانش از ساختمان مسجد خارج
میشود، چقدر قیافه اش آشناست... چقدر شبیه سید جواد استــ ...چشم تیز میکنم،خودش
است.. پس او طلبـــه بوده است... دوستانش هم شبیه خودش هستند،هم سن و سال او،با تیپ
های شبیه او،فقط او عبا و عمامه دارد و آن ها نــه..
دوستانش سر به ســرش میگذارند،عمامه ی مشکی اش را مرتب میکند،یکی از پسرهای
همراهش میگوید :سید پس کی شیرینی معمم شدنت رو میدی؟
دیگری جوابش را میدهــد:گذاشتــه با شیرینی عروسیش بده.
و همه میخندد،به خودم میآیم،من هم لبخند روی لبم نشسته. از مسجد بیرون می آیم،چقدر
جمع دوستانه شان صمیمی بود...
یعنی مذهبی ها،خشـــــک و بی روح نیستند؟؟ حــرف های فهیمه را با خودمـ مرور میکنم،به عشق
خدا،برای خدا....
ناخودآگاه دست می برم و شالم را جلــو میکشم، موهایم بیرون نبود،خدارا شکــــــر
❤
با صــــدای تلفـن از جا میپرم،دو روز است کـه از فاطــمه بی خبرم.
صــدای گــرفتــه ی فاطــمـــهـ در گوشم میپیچید؛
:_الـــو نیکی؟
:+فاطــمـــه؟خودتی؟سلام،کجایـــی پس تو؟
تلخ میخندد؛
:+تــو خوبی؟چرا چیزی نمیگی فاطمه؟چیزی شده؟
چـرا صــــــداتـــــ گــرفـــــتـــه؟
صدای بغض دارش در ســـــرســــرای گوشم میپیچد مثل خواهــر نداشته ام دوستش دارم و غصـه
اش ناراحتم میکند.
:_نیکــــی....پــدربزرگـــــم....پدربزرگم فوت کرده..
و پشت بندش گــریه میکند. من هم گریه ام میگیرد.
:+فاطــمــه،عزیزم،خدا رحمتشون کـنه،کجایی تو؟
:_خونـه ی خودمون،میتونی بیای؟
:+آره آره حتما...زود خودمو می رسونم.
کتابم را می بندم و بـه سرعت به طـرف هــال میروم،مامان مشغول تمــاشـــای یکی از سریال های
ترکی است.
میگویم:مامان؟
به طرفم برمیگردد.
:_پدربزر گـــ دوستم فوت کرده،میتونم برم پیشش
:+بــرو،فقط رسیــدی به منیــر زنگ بزن
طبق عــادت معمــول،حتی نگرانی اش را به زبان نمیآورد، جمله اش مثل پتک بر سرم مینشیند:
به منیر زنگ بزن....
دلم میگیرد از این همه تنهایی
:_چشم
به طــرف اتاقم پـرواز میکنم و اشک هایم را با سر انگشت می گیرم.
مانتوی جلوبسته ی مشکی میپوشم،بلند است و پوشیده.
شال مشکی ام،با خال های طالیی را سرم میکنم،لبنانی،مدل مورد عالقه ام. شماره ی آژانس را
میگیرم. چادرم را داخل کیفم پنهان میکنم و از اتاق بیرون میروم. مامان نگاهش را از باال تا
پایینم میگرداند و سری به نشانه ی تاسف تکان میدهد.
از خانه بیرون میزنم،هوای اسفندماه،استخوان هایم را میسوزاند. بیرون از خانـهـ چادرم را ســر
میکنم.
آژانس جلوی پایم ترمز میکند ، سوار می شوم و آدرس خانه ی فاطمه را میدهم. خانه شان
نزدیک است،هم به خانه ی ما،هم به همان مسجدی کـه همیشه میروم،از چهارسال پیش.
فاطمه یک پیراهن ساده ی مشکی به تن کرده، صدای گرفته و گودی زیر چشمانش حکایت از
این دارد که خیلی گریه کرده.
دستش را میگیرم،لبخند کمرنگی روی لب هایش مینشیند.
:_من خیلی متاسفم فاطمه جان،خدا رحمتشون کنه
:+مرسی عزیزم
بغض میکند.
:+خیلی دوسش داشتم نیکی
:_عزیزدلم
فاطمه بغلم میگیرد و گریه میکند،من هم گریه ام میگیرد.
سرش را از شانه ام برمی دارد.
:+میخوای عکسشو ببینی؟
:_اگه ناراحتت نمیکنه
فاطمه بلند میشود و چند لحظه بعد،با قاب عکسی برمیگردد.
:+این مال سیزده به در پارساله،مامان بزرگ و بابابزرگ با همه ی نوه ها.
پدربزرگ فاطمه،با چهره ای مهــربان و نورانی کنار مادربزرگش نشسته و نوه هایش دور و برش را
گرفته اند.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#مسیحاےعشق
#پارت_بیست_یکم
چهره ی فاطمه و محسن را تشخیص می دهم،کنار هم ایستاده اند. دختری نوزده،بیست ساله
کنار فاطمه ایستاده.
:_این کیه فاطمه؟
:+فرشته،دخترخالم،این محمدحسنه،برادر بزرگتر محسن که خب برادر منم میشه
انگشت میگذارد روی پسری که از بقیه بزرگتر به نظر می رسد،بیست و سه،چهار ساله.
:+اینم احسانه،برادر کوچکمون
احسان هم حدودا یازده،دوازده ساله است....
فاطمه بغ کرده،باید او را از این حال و هوا دربیاورم._:چی شد که اومدی خونه؟تنــها اومدی؟
:+نه با محسن اومدم،اومدم یه دوش بگیرم،لباسامو عوض کنم .
:_پس من مزاحم شدم..
:+نه بابا،این حـــرفا چیه؟؟اومدنت خیلی آرومم کرد)میخندد(خواهریم دیگه؟دوقلو؟
:_آره دیــگه.
دستم را فشار میدهد،خیلی بهم ریخته است...
:+فـــردا،مراسـم سومشه،مسجد محله مون،میای دیگه؟البته اگه زحمتی نیست
:_معلـــومه که میام،گفتی همین مســجد ؟
:+آره،چطور؟
:_من گاهی میام اینجا واسه نـمـاز.
:+جدی؟منم پنجشنبه ها و جمعه ها میرم .
از سر ناچاری می خندم
:_پس دیگه راستی راستی دوقلوییم.
❤
فاطمه سرش را روی شانه ام گذاشته و با هم گریه میکنیم. کسی صدایش میزند،بلند
میشود،اشک هایش را پاک میکند و میگوید:ببخشید الان میام
امروز،مراسم سومین روز درگذشت پدربزرگ فاطمه است.
به در و دیوار مسجد خیره میشوم. اینجا برای من حکم زادگاه را دارد.
فاطــمـــه با دختری به طرفم میآید.میشناسمش،همان دختری است که دیروز عکسش را نشانم
داد ؛فرشته .
بلند میشوم .
:_نیکی جون،این دخترخالمه،فرشته.
با فرشته دست میدهم،به گمانم یکی دو سالی از ما بزرگتر باشد.
میگویم:خیلی از آشناییتون خوشبختم،تسلیت میگم امیدوارم غم آخرتون باشه.
زیرچشم هایش،گود افتاده.
لبخند کمرنگی میزند :مرسی،من تعریف شمارو خیلی از فاطمه شنیدم،ان شاء الله تو شادی
هاتون جبران کنیم،زحمت کشیدید،من بازم میرسم خدمتتون. مرسی که حواستون به فاطمه
هست.
لبخند میزنم.
فرشته میرود و با فاطمه مینشینیم. خانم ها گاهی میآیند،به فاطمه تسلیت میگویند و می روند.
روح مسجد صدایم میزند،به یاد متولد شدنم....
❤
گیجم،نمیدانم چه میخواهم بکنم.... حتی نمیدانم که با پدر و مادرم صحبت کنم یا نه... نگرانی
ها و سردرگمی هایم پایان ندارد...
صدای منیرخانم میآید :نیکی خانم..خانم جان تشریف بیارید شام حاضره.
بلند میشوم،موهای آشفته ام را مــرتب میکنم و به طرف نهارخوری میروم. مامان و بابا پشت میز
نشسته اند و منتظر من هستند.هیچکس در خانه ی ما حق تنها غذاخوردن را ندارد و تا جمع
سه نفره مان کامل نشود کسی دست به میز نمی برد.
روی صندلی ام مینشینم،اشتهایی به غذاخوردن ندارم. سکوت جمع و صدای قاشق و چنگال
دیوانه ام میکند،با غذایم بازی میکنم. دوست دارم زودتر به اتاقم پناه ببرم،به غار تنهایی هایم
مامان متوجه میشود :چی شده نیکی؟
:+اشتها ندارم مامان
:_به احترام کسایی که دارن غذا میخورن باید غذات رو بخوری...
:+ولی من اصال...
:_حـرف نباشه نیکی
بابا آرامـ میگوید:کاریش نداشته باش عزیزم،غذا خوردن که زورکی نیست
و به من چشـمک میزند
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
.
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_شبانہ❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِ مُحَمَد وآلِهِ الطاهِرین🕊
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
#ختم_صلوات_شبانه 🌸💕
۵ صلوات به نیت رفیق شهیدت، هدیه به خانم حضرت زهرا سلام الله علیها ☺️💜
برای تعجیل در فرج آقا امام زمان عج🌿💚
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
.پسراولگفت:
مادر،اجازههستبرمجبہہ؟
گفت:بروعزیزم...
رفتو؛والفجـرمقدماتےشہیدشد':
⟦ #شہیداحمدتلخابے•🧔🏻•
پسردومگفت:
مادر،داداشڪہرفتمنهمبرم!؟
گفت:بروعزیزم...
رفتوعملیاتخیبرشہیدشد':
⟦ #شہیدابوالقاسمتلخابے•🧔🏻•
همسرشگفت:
حاجخانومبچہهارفتند،ماهمبریم
تفنگبچہهاروےزمیننمونہ . .
رفتوعملیاتوالفجر۸شہیدشد':
⟦ #شہیدعلےتلخابے•🧔🏻•
مادربہخداگفت:☝️🏽
همہدنیامروقبولڪردے،
خودمروهمقبولڪن...
رفتودرحج🕋خونینشہیدشد🥀
⟦ #شہیدهڪبرےتلخابے(:'🧕
#قشنگنیس...(:؟!
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
گفتـــم:
ببیــــنمتوےدنــیاچهآرزویےداری؟»
قدرےفڪرڪردوگفت:
«هیچی»
گفتم:
یعنےچۍ؟مثلاًدلتنمیخوادیهڪارهاےبشۍ،ادامه
تحصیلبدےیاازاینحرفهادیگہ؟!
گفت:
«یهآرزودارم.ازخداخواستمتاسنمڪمه
وگناهم ازاینبیـشترنشده،شهیدبشم.»
#شهیدنوراللهاخترے
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
#حدیث_طوری🌱
#امام_جعفر_صادق علیهالسلام:
✨اذا قامَ القائمُ لایبقی اَرضٌ اِلاّ نُودِیَ فیها شَهادَةُ "اَن لااله اِلاّ اللهُ و أَنّ مُحمداً رسولُ الله صلیّ الله علیه و آله و سلم".
♥️زمانی که حضرت قیام میکند سرزمینی باقی نمیماند جز اینکه ندای (رسای) شهادتین «لا اله الاالله محمد رسولالله(صلیالله علیه و آله)» از آن برخواهد خواست.
📚 (بحارالانوار، ج 52، ص 340)
#امام_زمان_عج
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
-
بہسوریہکہاعزامشدهبودبعضۍشبها
باهمدرفضایمجازۍچٺمیکردیم💬•
بیشترحرفهایماݩاحوالپرسۍبود🌱•
اوچیزیمینوشتومنچیزیمینوشتم✨•
واندڪآبۍمیریختیمبرآتشدلتنگۍماݩ🙃•
روزهایآخرماموریتشبود🍂•
گوشۍتلفنهمراهمراڪہروشنکردم📱•
دیدمعباسبرایمکلۍپیام فرستادهاست!♥•
وقتۍدیدهبودڪهمنآنلاین نیستم؛
نوشتہبود:
آمدمنبودۍ؛وعدهۍمابهشت..🙂!•
بہروایتهمسرشہید🌿
#شہیدعباسدانشگر
#شہیـدانه
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
•°🌱
♦️راه کربلا باز شد
🔹پس از ابلاغیه وزارت بهداشت عراق برای پذیرش زائران ایرانی، ستاد کرونای کشورمان نیز با تشرف زائران به عتبات با رعایت نکات بهداشتی و محدود و البته به صورت هوایی موافقت کرد و به این ترتیب سفر به عتبات به زودی از سرگرفته میشود
🔹 زائران کمتر از ۶۰ سال که بیماری زمینهای ندارند، با داشتن جوابیه آزمایش منفی PCR میتوانند به صورت هوایی به عتبات اعزام شوند. اعزام نشدن از شهرهای قرمز و نارنجی نیز از دیگر شروط سفر به عتبات است/ فارس
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از روضه فکر
خواهشا ارزش خانم هارو در حد مانکن پشت ویترین تو خیابون
نیارید پایین ...
خانم ها مانکن مد نیستند
بلکه دلیل خلقت عالم هستی هستند !!
هرچند ارزش هر فرد رو خود اون نفر تعیین میکنه ..
#حجاب #نجابت_ایرانی
『 @refighegomnam 』
هدایت شده از ˼مُنتَقِمـُون²¹³˹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهید_علیخلیلی
#قمه_خورده
#تباه
اینقدری ڪہ داره روۍ قمه ڪشۍ
یِدختر داره مانور داده میشہ روۍ
چاقو خوردن یِ پسر واسه کم نشدن
تار مویۍ از ناموس مردم
داده شد :)؟!
@SE_EBRAHIM69
#مسیحاےعشق
#پارت_بیست_دوم
از موقعیت استفاده میکنم :میشه من برم؟
مامان میخواهد اعتراض کند که بابا میگوید: میتونی بری ...
بلند میشوم و از منیرخانم تشکر میکنم. از سالن که خارج میشوم میشنوم که مامان میگوید:
مسعود آخر این کارای تو،تربیت این دخترو بهم میزنه.
بابا جوابش را میدهد:پدر و مادرای ما بهمون یاد دادن ؟آخرش خودمون یاد گرفتیم دیگه،کاریش
نداشته باش،این همه حــرص نخور عزیزم
به اتاق که میرسم،لپ تاب را روشن میکنم. شاید بتوانم راه حلی برای آشفتگی ام بیابم.
وارد جست وجوگر می شوم و می نویسم:چادری
و سراغ عکس ها میروم.
جرقه ای چراغ ذهنم را روشن میکند،شاید باز هم ایمیلی از آن ناشناس رسیده باشد.
دیگر این معما مهم نیست که او چه کسی بود،مهم این است که مثل فرشته ای به داد من
رسید.
زیر لب میگویم:آره تو یه فرشته ای،شک ندارم.
دو ایمیل جدید از طرف او ارسال شده،خودم را لعنت می کنم که چرا زودتر به فکر ایمیل
نیفتادم...
اولی را که باز میکنم،تنها یک جمله و دیگر هیچ....
)وقتش رسیده که از امام حسین بیشتر بدونی(
امام حسین....آه خدای من،چرا تمام این مدت از کشتی نجاتم غافل شدم... همان که تا اینجا
رسیدن را مدیون او هستم.... غم او بود که بر جانم نشست و من به اینجا رسیدم.. تاریخ
ایمیل،متعلق به دوهفته پیش است. ای وای من،کاش زودتر میخواندمش..
ایمیل بعدی را که باز میکنم،نوشته:
»برو سراغ اهل بیت
از اون ها کمک بخواه
این کتابا به دردت میخورن:
کشتی پهلوگرفته
سقای آب و ادب
آفتاب در حجاب
و
لهوف
به ترتیب بخونشون،از نهج البلاغه و احادیث هم غافل نشو،نوبت زیارت عاشورا هم رسیده .
مداحی هم گوش بده،راستی
چرا
نمازخوندن رو
امتحان
نمیکنی ؟«
نـــــمـــــــاز؟مـــــــــن؟شاید یهتر است امتحانش کنم.... لیست کتاب ها را می نویسم،باید خانه
تکانی کنم،دِل .... َ
****
اشـــــک هایم را پاک میکنم،کشتی پهلــوگرفته را می بندم...
دلــمـ می گیرد از این هـمـه غصه،از این همه غم..........
چـرا تنها به فاصـݪه ی چنـد هفته،از رحـلت پیامبر}ص{ چنین اهانتی
نسبت به خانواده ی ایشان می شود...
مگـــر این حجم از وقاحت ممکن است؟مگر میشود کل زحمات رسالت پیامبر را از یاد برد و این
چنین به یاس پیامــبر ، بی احترامی کـرد....
اگـر از باده ی کوثر اصالت اسلام مست بودند،چنین نمیکردند و آخرتشان را به دو روز دنیا نمی
فروختند...
تصمیمم را گرفته ام.از فاطمه ی زهــرا شرم میکنم...
نمیخواهم فردای محشر،از ســربلند کردن برابر دخترپیامبر خجالت کنم و نگاهـم به زمــین خیره
شود.
وای من....چگونه این هـمـه سال در منجالب گناه دست و پا زده ام وقتی ســـتــ★ـــاره ی درخشانی
چون زهـــرای مرضیه در آسمان بالای ســرم،بوده...
وای بــر من و کارنــامه ی سیاه من....
بس است هرچقدر پیمان شکنی کردم...
کافیست هرچه،نمک خوردم و نمکدان شکستم...
من،میــهـمان چند روزه ی این دنیا هستم،چطور حرمت صاحبخانه را فراموش کردم و انسانیت را
از یاد بردم...
از اینتر نت،شیوه ی صحیح وضو گرفتن را یاد میگیرم،هرچند شک دارم که درست آن را آموخته
باشم..باید همین روزها،از منیر بخواهم کمی راهنمایی ام کند...
آب وضوی دست و صورتم را با حوله میگیرم. مانتوی بلندی میپوشم و شالم را محکم درو سرم
میپیچم... دوباره پشت میز مینشینم،باید نماز را هم یاد بگیرم...
آموزش نمازظهــر را در جست و جوگر تایپ میکنم.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
.
♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥
❣#قرار_شبانہ❣
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛
يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِ مُحَمَد وآلِهِ الطاهِرین🕊
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
دخترانِ پرواツ
+بسم اللھ🌱 چاݪش عڪس دونفࢪه👫🤭 بہ مناسبٺ سالࢪوز ازدواج امیࢪالمؤمنین و حضࢪت زهࢪا♥️👀 _ یہ عکس دون
#شرکتکننده 8⃣
گـاهےعݪۍفاطمہرا
اینگونہخطابمیڪرد:
ایهمہۍآرزوۍمن:)👀♥️
_براےراےدادنبہایݩعڪس
ࢪویلینککلیکڪنید👇
https://EitaaBot.ir/poll/mh59fs?eitaafly
#ختم_صلوات_شبانه 🌸💕
۵ صلوات به نیت رفیق شهیدت، هدیه به خانم حضرت زهرا سلام الله علیها ☺️💜
برای تعجیل در فرج آقا امام زمان عج🌿💚
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
دخترانِ پرواツ
+بسم اللھ🌱 چاݪش عڪس دونفࢪه👫🤭 بہ مناسبٺ سالࢪوز ازدواج امیࢪالمؤمنین و حضࢪت زهࢪا♥️👀 _ یہ عکس دون
#شرکتکننده 9⃣
گـاهےعݪۍفاطمہرا
اینگونہخطابمیڪرد:
ایهمہۍآرزوۍمن:)👀♥️
_براےراےدادنبہایݩعڪس
ࢪویلینککلیکڪنید👇
https://EitaaBot.ir/poll/jnofi?eitaafly
#حدیث_طوری 🌱
#امام_صادق (علیهالسلام):
خداوند سوگند یاد کرده که زیارت زائری که زیارتعاشورا را تلاوت نماید، بپذیرد و نیازمندیهایش را برآورده سازد.
او را از آتش جهنم برهاند و در بهشت برین جای
دهد و همچنین حق شفاعت و دستگیریکردن از
دیگران را به وی عطا نماید.
#زیارت_عاشورا
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
شیخ مرتضی انصاری مادرش را بر روی شانه می گذاشت و به حمام می برد تا زن ها او را بشویند و مجدد بر روی شانه می گذاشت و به منزل می آورد.
▫️مردم از او می پرسیدند: در منزل قاطر یا الاغی نداری که او را روی آن بگذاری؟
فرمود: دارم.
نمی دانید از وقتی مادرم را بر دوش گرفتم، زیر این بار به ظاهر سنگین چه گره هایی که برایم باز نشده
وقتی مادر ایشان از دنیا رفت، به پهنای صورت گریه می کرد.
چون سن و سالی از مادرش گذشته بودمردم بهش میگفتند مادرت که سنی ازش گذشته بود چرا اینهمه بلند وسنگین گریه میکنی.
در جواب فرمود
😭گریه ام برای این است که از امروز به بعد، به چه شخصی خدمت کنم که خدا این همه گره هایم را باز کند؟
مگر در عالم از مادر، سنگین وزن تر برای رسیدن به خدا داریم؟
شادی روح همه پدران ومادران عزیزی که بین ما نیستند صلوات...
سلامتی پدران ومادران درقید حیات
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
♡/بِسْمِ ﷲ الرحمن الرحیم /♡
(✓کلاس های مجازی سوسیس و کالباس تخصصی/ مورد تایید سازمان فنی حرفه ای ایران)
(فرصتی برای خوردن بهترین سوسیس کالباس و همچنین ایجاد شغل خانگی برای هنرجویان همراه با بهترین دستور عمل پخت)
♡همراه با کمترین هزینه ممکن و ۱۸ ایتم جذاب و خوشمزه برای بانوان علاقه مند به اشپزی حلال♡
قیمت کامل دوره ۵۰۰ هزار تومان میباشد✓
#غذای_سالم
#حلال
#آموزش_مجازی
#تولید_مانع_زدایی_ها_پشتیبانی_ها
#تولید_خانگی
جهت کسب اطلاع بیشتر و ثبت نام در کلاس مجازی به آیدی زیر مراجعه کنید!
@HALAL1FOOD1