#سلام_به_امام_زمانم🙂❤️
✨ اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تُصَلِّي وَ تَقْنُتُ
سلام بر تو هنگامي كه نماز مي خواني و قنوت بجا مي آوری
⇦ روزمون ࢪو با سلام بہ امام زمان شࢪوع ڪنیم ↯ 👀
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
.🖤.
#تلنگر
بیا ناز نکن
بیا تو بغلم
بیا ببینم غمت چیه!؟
اول که آفریدمت این شکلی نبودی جانِ دلم...
+"یادت میاد خدای بنده نوازت هنوز هست!؟"
#عاشقتم_خداجون😍♥️
『 @Dokhtarane_parva 』
#سلام_به_امام_زمانم🙂❤️
✨ اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تُصَلِّي وَ تَقْنُتُ
سلام بر تو هنگامي كه نماز مي خواني و قنوت بجا مي آوری
⇦ روزمون ࢪو با سلام بہ امام زمان شࢪوع ڪنیم ↯ 👀
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
•💙•
#سیره_آقا
مادرم) خانمی بود خیلی مهربان، خیلی فهمیده و فرزندانش را هم - البته مثل همهی مادران - دوست میداشت و رعایت آنها را میکرد. پدرم عالِم دینی و ملّای بزرگی بود. برخلاف مادرم که خیلی گیرا و حرّاف و خوش برخورد بود، پدرم مردی ساکت، آرام و کم حرف مینمود؛ که این تأثیرات دوران طولانی طلبگی و تنهایی در گوشهی حجره بود. البته پدرم تُرک زبان بود - ما اصلاً تبریزی هستیم؛ یعنی پدرم اهل خامنهی تبریز است - و مادرم فارس زبان. ما به این ترتیب از بچگی، هم با زبان فارسی و هم با زبان ترکی آشنا شدیم و محیط خانه محیط خوبی بود. البته محیط شلوغی بود؛ منزل ما هم منزل کوچکی بود. شرایط زندگی، شرایط باز و راحتی نبود و طبعاً اینها در وضع کار ما اثر میگذاشت
#آقامونه
『 @Dokhtarane_parva 』
.❤️.
#تلنگر✨
#دکتر_متجبی_شکوری:
ما باید روی نوک انگشت هامون وایسیم؛
و دستامون رو دراز کنیم
که برسه به آرزوهامون:))))
اگه رسید که ایول...
اگه نرسید که میگیم همهی قدِّ من اینقدر بوده!!!
『 @Dokhtarane_parva 』
•💛•
#خنده_حلال
امتحانی که من با راحتی دادم
خرخون کلاس با دیدن سوالا حالش بد میشه فشارش میوفته😶
الان نمیدونم مشکل از من بوده یا اون😂😐💔
#لبخند_بزن_رزمنده
『 @Dokhtarane_parva 』
🖇🌿||••
«بـےخیالهمۂدلھـرهها
چہــرھٔحیدرےاتمایہآرامـشماسٺ♥»
#مقام_معظم_دلبری😍
『 @Dokhtarane_parva•🖤•
『🖤🖇』
°
°مادرش نوشتھ است :
قبل از شھادت همھ عکسهایش را
پارھ کرد ؛ دلیلش هم زشت بودنِ
عکسهایش بود . .
اما او میخواست با این کار کمترین
خاطرھ را برای ما باقی بگذارد…
+شهیدسیدمصطفیموسوی🌱
°
°
#شهیدانه
『 @Dokhtarane_parva 』
#سلام_به_امام_زمانم🙂❤️
✨ اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تُصَلِّي وَ تَقْنُتُ
سلام بر تو هنگامي كه نماز مي خواني و قنوت بجا مي آوری
⇦ روزمون ࢪو با سلام بہ امام زمان شࢪوع ڪنیم ↯ 👀
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
•💙•
#سیره_آقا
چیزی که حتماً میدانم برای شما جالب است، این است که من همان وقت، معمّم بودم؛ یعنی در بین سنین ده و سیزده سالگی - که ایشان سؤال کردند - من عمامه به سرم و قبا به تنم بود! قبل از آن هم همینطور. از اوایلی که به مدرسه رفتم، با قبا رفتم؛ منتها تابستانها با سرِ برهنه میرفتم، زمستان که میشد، مادرم عمامه به سرم مادرم خودش دختر روحانی بود و برادران روحانی هم داشت، لذا عمامه پیچیدن را خوب بلد بود؛ سرِ ما عمامه میپیچید و به مدرسه میرفتیم. البته اسباب زحمت بود که جلوِ بچهها، یکی با قبای بلند و لباس نوع دیگر باشد. طبعاً مقداری حالت انگشتنمایی و اینها بود؛ اما ما با بازی و رفاقت و شیطنت و اینطور چیزها جبران میکردیم و نمیگذاشتیم که در این زمینهها خیلی سخت بگذرد
『 @Dokhtarane_parva 』
•💗•
#تلنگر
خادمان امام زمان عجلالله
خیلی ها دوست دارند "خادم" حرم معصومین باشند .
✨اما تا بحال با خودت فکر کردی که آیا میتونی خادم امام غریب امام زمان عجلالله باشی ؟؟!!
💗اگه دوست داری خادم حضرت باشی براش قدمی بردار...
💗معرفت و شناخت خودت رو نسبت به آن حضرت و ویژگی های منتظران واقعی کامل کن...
💗برای ظهورش تبلیغ کن و به دیگران بشناسون
💗کاری کن همه در همه جا به یادش باشن
[👌از همه مهمتر ⇦ گناه نکن‼️ ]
با خودت شرط بذار که یه گناهی رو که تا الان انجام میدادی رو فقط و فقط برای خشنودی و تعجیل در فرج آقا انجام ندی🙃
💗برای بیشتر شدن محبتت به امام زمان ثواب بعضی از کار های خوبت رو هدیه کن به مولایمون♥️🌱
اللهم عجل لولیک الفرج به حق زینب "س" 🤲🏻
『 @Dokhtarane_parva 』
〖♥️🕊〗
میگفت:
گرطالبشهـٰادتـۍبدانکهنماز،
خوبهاولباشهوگرنههمهبلدنکهاول
غذابخورند،اولیهدلسیرچتکنند،اول
بخوابند! خلاصهاولهمهکاراشونو
انجاممیدنبعدنمازبخونند..❗️
کسےکهدنبالشهادتهبایداز
تمومِتعلقاتدنیادستبکشه..👋🏼
شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#شهیدانه
『 @Dokhtarane_parva 』
#سلام_به_امام_زمانم🙂❤️
✨ اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تُصَلِّي وَ تَقْنُتُ
سلام بر تو هنگامي كه نماز مي خواني و قنوت بجا مي آوری
⇦ روزمون ࢪو با سلام بہ امام زمان شࢪوع ڪنیم ↯ 👀
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
•💙•
#آقامونه
دورانهای کلاس اوّل و دوم و سوم را که اصلاً یادم نیست و الان هیچ نمیتوانم قضاوتی بکنم که به چه درسهایی علاقه داشتم؛ لیکن در اواخر دورهی دبستان - یعنی کلاس پنجم و ششم - به ریاضی و جغرافیا علاقه داشتم. خیلی به تاریخ علاقه داشتم، به هندسه هم - بخصوص - علاقه داشتم. البته در درسهای دینی هم خیلی خوب بودم؛ قرآن را با صدای بلند میخواندم - قرآنخوانِ مدرسه بودم - یک کتاب دینی را آن وقت به ما درس میدادند - به نام تعلیمات دینی - برای آن وقتها کتاب خیلی خوبی بود؛ من تکّههایی از آن کتاب را که فصل، فصل بود، حفظ میکردم.
#سیره_آقا
『 @Dokhtarane_parva 』
#عاشقانه_شهدایی♥️
اوایل ازدواجمان برای شهادتش دعا می کرد .
،میدیدم که بعد نماز از خدا، طلب شهادت می کند .
نمازهایش را همیشه اول وقت میخواند ، نماز شبش ترک نمیشد…
دیگر تحمل نکردم؛ یک شب آمدم و جانمازش را جمع کردم، به او گفتم: تو این خونه حق نداری نماز شب بخونی،شهید میشی!
حتی جلوی نماز اول وقت او را میگرفتم! اما چیزی نمیگفت .
دیگر هم نماز شب نخواند!
پرسیدم: چرا دیگه نماز شب نمیخونی؟
خندید و گفت: کاریو که باعث ناراحتی تو بشه تو این خونه انجام نمیدم،رضایت تو برام از عمل مستحبی مهمتره،اینجوری امام زمان هم راضی تره .
بعد از مدتی برای شهادت هم دعا نمیکرد،
پرسیدم: دیگه دوست نداری شهید بشی؟؟
گفت: چرا . ولی براش دعا نمیکنم!چون خود خدا باید عاشقم بشه تا به شهادت برسم .
گفتم: حالا اگه تو جوونی عاشقت بشه چیکار کنیم؟؟
لبخندی زد و گفت: مگه عشق پیر و جوون میشناسه؟!
روای: همسر #شهید_مرتضی_حسینپور_شلمانی
『 @Dokhtarane_parva 』
دخترانِ پرواツ
#از_روزی_که_رفتی👀📚 امام حسین علیهالسلام میدونست اونجا همه ی مردها کشته و زن ها اسیر میشن. رفت تا ب
#از_روزی_که_رفتی👀📚
معصومه تا چند روز دیگه برای بردن جهازش میاد و اونجا خالی میشه، فکراتو بکن، عروسم میشی؟ چراغ خونه ی پسرم میشی؟ صدرا خیلی دوستت داره!
اول فکر کردم به خاطر بچهست، اما دیدم نه... صدرا با دیدن تو لبخند میزنه، برای دیدن تو زود میاد خونه؛ پسرم بهت دل بسته، امیدوارم دلش نشکنه!
رها سرش را پایین انداخت.
قند در دل صدرا آب میکردند!
"چه خوب راز دلم را دانستی مادر! نکند آرزوی تو هم داشتن دختری مثل خاتون من بود؟"
رها بلند شد و به سمت اتاقش رفت. زهرا خانم وسط را گفت:
_بذارید بیشتر همدیگه رو بشناسن! برای هردوشون ناگهانی بود این ازدواج.
محبوبه خانم: عجله ای نیست. تا هر وقت لازم میدونه فکر کنه، اونقدر خانم و نجیب هست که تا هر وقت لازم باشه منتظرش بمونیم!
"فکر دل مرا نکردی مادر؟ چگونه دوری خاتونم را تاب بیاورم مادر؟"
صدرا نفس کم آورده بود، حتی زمان خواستگاری از رویا هم حالش اینگونه نبود!"
چه کرده ای با این دلم خاتون؟ چه کرده ای که خود رهایی و من دربند تو!"
رها کودکش را در آغوش داشت و نوازشش میکرد. به هر اتفاقی در زندگی اش فکر میکرد جز همسر شدن برای صدرا! عروس خانواده ی صدرا
شدن!
مهدی را مقابلش قرار داد.
"بزرگ شوی چه میشود طفلکِ من؟ چه میشود بدانی کسی برایت مادری کرده که برادرش پدرت را از تو گرفته است؟ چه بر سرت می آید وقتی بدانی مادرت تو را نخواست؟ من تو را میخواهم! مادرانه هایم را آن روز هم خواهی دید؟ دلنگرانی هایم را میریزی؟ من عاشقانه هایم را خرجت میکنم! تو فرزند میشوی برایم؟
ُگمانم نبود که تا همیشه در این خانه باشم! گمانم بود مادری برایت می آید که مادری را خوب بلد است. نه چون من که میترسم از فرداهایم!
دل زدنم هایم را برای دیر آمدن هایت را میبینی؟بزرگ که شوی پسر میشوی برای مادرانه هایم؟ به این پدرت چه بگویم؟ به این پدر که گاهی پشت میشد و پناه، که توجه کردن را بلد است، که
محبت هایش زیر پوستیست! چه بگویم به مردی که می خواهد یک شبه شوهر شود، پدر شود.
『 @Dokhtarane_parva 』
دست کوچک پسرش را بوسه میزد که در باز شد. رها از گوشه ی چشم قامت مردِ خانه را دید.
برای چه آمده ای مرد؟ به دنبال چه آمده ای؟ طلب چه داری از من که دنبالم می آیی؟
صدرا: خوابید؟
رها: آره، خیلی ناز میخوابه، از نگاه کردن بهش سیر نمیشم!
صدرا: شبیه پدرشه!
رها: نه! شبیه تو نیست!
صدرا لبخندی زد.
"پدر بودنم را برای طفلت باور کردی خاتون؟ همسر بودنم را چه؟ همسر بودنم برای خودت را هم قبول داری؟"
صدرا: منظورم سینا بود.
رها آهی کشید و بعد از چند دقیقه سکوت گفت: _شما ازدواج کنید آیه باید بره؟!
"به بودنِ من و تو در آن خانه می اندیشی عزیز دل؟ می اندیشی دل خوش کنم به بله گفتنت از سر عشق؟ میتوانم دل خوش کنم که تو بله بگویی و بانوی خانه ام شوی؟"
صدرا: نه؛ میمونن! خونه ی معصومه که خالی بشه، تمیزش میکنم و جوری که دوست داری آمادهش میکنیم! آیه خانم هم میشه همسایه ی
دیوار به دیوارت، تا هر وقت خودش و تو بخواید هم میمونه!
『 @Dokhtarane_parva 』
#از_روزی_که_رفتی👀📚
رها: با خونبس بودن من چیکار میکنید؟ جواب فامیلتونو چی میدید؟
صدرا: فعلا فقط به جواب تو فکر میکنم! جواب مثبت گرفتن از تو سخت تر از روبه رو شدن با اوناست!
رها: رویا چی؟!
صدرا: رویا تموم شده رها، باورکن! از وقتی اومدی به این خونه، همه رو کمرنگ کردی، تو رنگ زندگی من شدی، تو با اون قلب مهربونت! رها منو
ببخش و قبولم کن، به این فکر کن اگه این اتفاقات نمیافتاد، هیچ وقت سر راه هم قرار نگرفته بودیم؛ خدا بهم نگاه کرده که تو رو برام فرستاده!
رها: شما، چطور بگم... نماز، روزه، محرم، نامحرم!
صدرا: یه روزی گفتم از جنس تو نیستم و بهت فکر نمیکنم اما دروغ گفتم، همونموقع هم میخواستم شبیه تو باشم و تو رو برای خودم داشته باشم.
رها: فرصت بدید باورتون کنم!
صدرا: تو فرصت نمیخوای، آیه میخوای! تا آیه خانم بهت نگه، تو راضی نمیشی!
َ "چقدر خوب ناگفته های قلبم را میدانی مرد!"
صدرا تلفنش را به سمت رها گرفت:
_بهش زنگ بزن! الان دل میزنی برای بودنش!
رها تلفن را گرفت و شماره گرفت. صدرا از اتاق بیرون رفت. خاتونش خواهرانه های آیه اش را میخواست.
رها: آیه! سلام!
آیه: سالم! چی شده تو هی یادِ من میکنی؟
رها: کی میای؟
آیه: چی شده که اینجوری بیتاب شدی؟ به خاطر آقا صدراست؟
رها: تو از کجا میدونی؟
『 @Dokhtarane_parva 』